زنبیل خدمت
آخرین بروزرسانی : پنجشنبه، 13 مرداد 1401
تنها صدای عصر پاییزی که شنیده میشد، خش خشِ برگهای زیر پاهایشان بود. پیرزنی با کمر خمیده از کنارشان گذشت. و چادری گل گلی را روی سرش انداخته بود و زنبیل قرمزرنگی دستش بود. لرزش دست پیرزن، توجه عبدالرضا را به خود جلب کرد. او پیرزن را نمیشناخت؛ عبدالرضا نزدیک پیرزن شد. «مادرجان! بدین زنبیل رو براتون بیارم. » محمد دستش را کشید. «چی کار میکنی؟ دیرمون میشه! » عبدالرضا گفت: «نترس. » پیرزن به قامت بلند و رعنای عبدالرضا در لباس سربازی چشم دوخت. «خدا خیرت بده. نون شیرمال برات کنار گذاشته بودم، نیومدی؟ » عبدالرضا لبخند زد و زنبیل را از دستش گرفت: «ننه بیگوم شمایید؟ شرمنده. این دفعهیه روزه اومدم و دارم بر میگردم. ان شاءالله دفعه بعد اول به شما سر میزنم.»
شهید عبدالرضا مختاری
شهادت: ۴/ ۹ / ۱۳۵۹
علت شهادت: نبرد با رژیم بعثی در استان خوزستان
شهدا مرتبط :
شهید عبدالرضا مختاری