
مروت را شرمنده کرد
آخرین بروزرسانی : دوشنبه، 04 اسفند 1399 ساعت 14:20
دیدم محسن خودش آمد به طرف من. به شانهام زد و گفت: «بلند شو باهم بریم دیگه.» لبهایش میخندید. انگارنهانگار که اتفاقی افتاده باشد. از آن روز به بعد دوستیمان خیلی عمیق شده بود. هیچوقت رفتارهای برادرانهاش از خاطرم نمیرود. محسن از همان بچگی یک مرد واقعی بود!
به گزارش پایگاه خبری شهدای ناجا، شهید مدافع وطن محسن زارعی در هنگ مرزی بانه درمورخ 1396/10/07 حین پایش نوار مرزی بر اثر انفجار مین به جا مانده از زمان جنگ مجروح و بعد از پنج روز به درجه رفیع شهادت نائل گردیدند.
***
هدیه
آن روزها را به یاد میآورم و قلبم آتش میگیرد. یک روز دیدم شلوار عیدش را که یکبار بیشتر نپوشیده بود، تا کرد و در کیسهای گذاشت. پرسیدم: «محسن، شلوارت رو کجا میبری؟» گفت: «برای مهدی. دوستم. تازه نامزد کرده. شلوار تمیز و خوب نداره. میخوام این رو براش ببرم!» آن روز بهجای اینکه از مهربانی و دست و دلبازی پسرم تعجب کنم، از اینکه دوستش نامزد کرده متعجب شدم. سنشان پایین بود. فکر میکردم چطور میتواند با این سن یک زندگی را اداره کند. حواسم نبود که روبهروی چشمانم، محسن چقدر مرد شده است. بعدها فهمیدم. وقتی که حساب پدرش را از طرف بانک بسته بودند. محسن از خدمت مرخصی گرفت. کلی راه را کوبید و برگشت شهرمان. آمد و گفت: «بابا، این کارت بانکی من! حالا برای شماست. هرچقدر نیاز داشتید خودتون استفاده کنید!» آن روز قلب من و پدرش سرشار از غرور شد. تازه فهمیده بودیم که خدا چه پسری را به ما هدیه داده است!
ارزش واقعی
همیشه آرزو میکرد ما در دانشگاه قبول شویم. دکتر و مهندس قابلی شویم که باعث سربلندیاش باشیم. میگفت: «دلم میخواد جای خوبی درس بخونید که من بعداً بگم فلانی رو میشناسید؟ این قبلاً هم کلاسی ما بود!» مثل یک پدر برایمان دل میسوازند. حواسش به ما بود. تا زمانی که به خدمت برود، همیشه همراه هم بودیم. ما آن زمان نمیدانستیم تقدیر چقدر بالا و پایین دارد. نمیدانستیم که قرار است جایمان عوض شود. به جای اینکه ما افتخار او شویم او مایة سربلندی و غرور ما شود. حالا که مدتها از آن واقعه میگذرد، هرجا که مینشینیم با افتخار میگوییم: «محسن زارعی رو میشناسید؟ این قبلاً هم کلاسی ما بود!» ما خیلی دیر فهمیدیم که مقام و منصبهای دنیایی ارزشی ندارد. ارزش واقعی را محسن داشت، وقتی که شهید شد!
مردانگی
برای اثبات مردیاش گوشه خیابان و سیگار نمیگرفت به دست. باد نمیانداخت به گلو. چین نمیانداخت به پیشانی. مردی در زندگی او به طرز دیگری معنا میگرفت. آن زمان که خیلیها راه و رسم مردانگی را بلد نبودند، او خوب بلد بود. دوم راهنمایی بودیم. معلم بداخلاقی داشتیم که روی نظم خیلی حساس بود. یک روز من یادم رفته بودم کتابم را بیاورم. از اضطراب احساس خفگی داشتم. آن زمان من و محسن روی یک نیمکت مینشستیم. معلم که بلند شد کتابها را ببیند، محسن سریع کتابش را جلوی من گذاشت. گفت: «نگران نباش. من یه کاریش میکنم.» من مات و مبهوت مانده بودم. نمیدانستم باید چهکار کنم. آن روز به جای من محسن تنبیه شد. هر فریادی که بر سر محسن کشیده میشد، من میمردم و زنده میشدم ولی نمیتوانستم حرفی بزنم. با خودم فکر میکردم لابد محسن دیگر هیچوقت به روی من نگاه هم نمیاندازد. از دست خودم کلافه بودم. زنگ که خورد، رویم نمیشد سرم را بالا بگیرم. دیدم محسن خودش آمد به طرف من. به شانهام زد و گفت: «بلند شو باهم بریم دیگه.» لبهایش میخندید. انگارنهانگار که اتفاقی افتاده باشد. از آن روز به بعد دوستیمان خیلی عمیق شده بود. هیچوقت رفتارهای برادرانهاش از خاطرم نمیرود. محسن از همان بچگی یک مرد واقعی بود!
سربلند
غیرممکن بود که با محسن بیرون بروی و لبخند لحظهای از لبانت بیفتد. خیلی خوش خنده و شوخ بود. هرکاری میکرد تا دیگران را شاد کند. تا لبخند به لبمان نمیآورد، آرام نمیگرفت. عصبانیت یا ناراحتیاش را کم دیده بودم. آن هم بیشتر وقتهایی بود که پای پدر و مادرش وسط بود. همیشه غصه میخورد که چرا نتوانسته درسش را ادامه دهد. این را بهخاطر خودش نمیخواست. همیشه دغدغهاش این بود که مادر و پدرش سرشان بالا باشد. سر بلند باشند از داشتن پسری مثل او. همیشه میگفت: «میخواهم کاری بکنم که پدرم وقتی از در میاد داخل، سربلند باشه از اینکه بگه من پسرش هستم!» بزرگترین خواستهاش از این دنیا همین بود. چیزی را برای خودش نمیخواست. میخواست برای پدر و مادرش افتخار باشد. آخرش همین شد. بزرگترین سعادت را برای خودش و خانوادهاش رقم زد. به شهادت رسید و مادر و پدرش را سربلند کرد. از آن به بعد، پدرش که میخواست به جمعی وارد شود، افتخار میکرد که پدر شهید است!
***
واحشره مع ائمه المعصومین.
شهدا مرتبط :
شهید محسن زارعی
دیدگاه های شما :