
شرحی بر زندگی شهید جلال الدین رمیار
آخرین بروزرسانی : دوشنبه، 20 شهریور 1402 ساعت 14:11
حدود یكسال در خاك افغانستان در اسارت اشرار و قاچاقچیان بوده و هنگامی كه اشرار قصد جابجائی اسرا به كشور پاكستان را داشته اند موفق به فرار گردید.
به گزارش پایگاه خبری شهدای ناجا، شهید مدافع وطن جلال الدین رمیار فرزند غلامرضا در سال 1340 در روستای فورگ از توابع شهرستان درمیان دیده به جهان گشود. دوران کودکی و تحصیلات ابتدایی و راهنمایی را در زادگاهش گذراند. سپس برای ادامه تحصیل به شهر بیرجند نقل مکان نموده و تا سال دوم دبیرستان به تحصیلاتش ادامه داد و سپس با بازگشت به روستا حدودا 2 سال در کنار خانواده به کار کشاورزی مشغول شد. قبل از اعزام به خدمت مقدس سربازی به استخدام ژاندارمری در آمد و سالها با خلوص نیت به حراست از مرزهای شرقی ایران و مبارزه با سوداگران مرگ پرداخت.
شهید در مناطق مختلف استان سیستان و بلوچستان مانند سروان و خراسان بزرگ مانند بیرجند، گناباد و نهبندان خدمت نمود و در انجام مأموریت ها بسیار جدی بود. 24 ساله بود که ازدواج کرد و ثمره 13 سال زندگی مشترکش 2 دختر و 2 پسر می باشد که از او به یادگار مانده است. سرانجام این افسر رشید اسلام پس از سالها خدمت صادقانه برای نظام مقدس جمهوری اسلامی در عملیات مبارزه با اشرار در منطقه نهبندان به اسارت درآمد و پس از 9 ماه در تاریخ دوم اردیبهشت ماه سال 1378 پیکر مطهرش به همراه همرزم شهیدش در منطقه روستای آفریز قاین کشف شد.
خبر مفقودیت اول
همسر شهید روایت می کند: بعد از 4 سال زندگی در شهرستان سراوان به استان خراسان منتقل شدیم و در تقسیمات استانی نیز آقا جلال به هنگ مرزی گزیک اختصاص یافت. خانه ای درمنطقه خشاب که حدودا 20کیلومتر با محل کار آقا جلال فاصله داشت گرفتیم وذره ای از تنهایی و روزهای غم انگیزمان کمتر شد. درسال 68 فرزند سومم به نام اسما به دنیا آمد. بعد ازمدتی به درح که یکی از بخش های شهرستان سربیشه بود منتقل شدیم. در این زمان اتفاق خیلی بدی برایمان رخ داد اسماء حدودا یک ساله بود که یک روز درگیری شدیدی در مرز اتفاق می افتد این درگیری در مورخه 1369/6/18 در حوزه پاسگاه های عملیاتی چاه خرما و چاه مگو گروهان بندان از هنگ ژاندارمری سابق گزیك اتفاق افتاد كه منجر به شهادت یك نفر سرباز و به اسارت گرفتن 11 نفر از نیروهای ژاندارمری شد و جلال الدین هم درهمین درگیری به اسارت درآمده و توسط اشرار ربوده می شود و حدود یكسال در خاك افغانستان در اسارت اشرار و قاچاقچیان بوده و هنگامی كه اشرار قصد جابجائی اسرا به كشور پاكستان را داشته اند در حوالی پنجه گور افغانستان (حوالی مرز استان سیستان و بلوچستان) به كمك فردی به هویت حاج بهرام بزرگ زاده موفق به فرار از دست اشرار شده و از طریق مرز سروان وارد خاك جمهوری اسلامی ایران می شود و به خانه باز می گردد من هرگز فکر نمی کردم او را ببینم ولی خدا این لطف را در حق ما کرد.
(خاطره از همسر شهید فاطمه سالاری) برگرفته از کتاب شهدای وحدت.
روزهای اسارت اول
همان طور که قبلا هم گفتم شهید یک بار در 18/06/69 در منطقه گزیک ودر نتیجه درگیری با اشرارمسلح به اسارت اشرار در آمده بود و به همراه تعداد 10 نفر دیگر از همکارانشان حدود یک سال در خاک افغانستان اسیر بودند. در زمان اسارت ایشان فرزند چهارم را حامله بودم و در تاریخ 6/2/1370 سلما خانم به دنیا آمد.
بعد از اینک سلما سه ماهه شد یک روز صبح به ما خبر دادند که آقا جلال و دوستانشان از اسارت آزاد شده اند و هم اکنون در راه خانه می باشند. این حرف را باور نمی کردم آخه حدود یک سال بود که از اسارت ایشان می گذشت و هر چند وقت از این خبرها به ما می داند و بعد متوجه می شدیم که صحت ندارد . چند ساعتی گذشت ناگهان دیدم مردی با سرو صورت بهم ریخته، با موها و ریش بلند و لباسهای پاره پاره و کفش کهنه وارد خانه شد .یادم می آید که وقتی ایشان را دیدم از خوشحالی زیاد اشک ریختم و خدایم را شکر کردم که بار دیگر ایشان را دیدم یادم می آید که اسما و ابراهیم ایشان را نمی شناختند. برادر آقا جلال به ایشان گفت که خدا به شما یک فرزند دیگر داده و بادیدن سلما از خوشحالی گریه کردند .
آن شب همه ما تاصبح بیدار بودیم و ایشان از رنجها و مشقت هایی که در اسارت کشیده بودند تعریف می کردند و می گفتند که اشرار از خدا بی خبر به ما لباس و غذا و ... نمی دادند و مواد مخدر را به بدنمان تزریق می کردند و بشکه های دویست لیتری را روی شکم وکمر ما غلط می دادند و ساعت های طولانی ما را زیر آفتاب سوزان نگه می داشتند. ایشان می گفت دو تا از سربازها پاهایشان تیر خورده بود و چون به ما رسیدگی نمی کردند به زخمها کرم افتاده بود . ما سعی می کردیم با پوست حیوانات پاهای خود را بپوشانیم و از بدترین گیاهان و آلوده ترین آب ها برای زنده ماندن بخوریم و واقعا امیدی به زنده ماندن نداشتیم . بچه ها همه آرزوی شهادت می کردند وشبها فرزندان وهمسر و خانواده را خواب می دیدم .
روز بعد ازاسارت همه اهالی روستا برای جلال الدین جشن گرفتند و خیلی خوشحال بودند. بعد از چند روز به بیرجند آمدیم و در آنجا یکی دوسال زندگی کردیم.( خاطره از همسر شهید فاطمه سالاری)
مفقودیت دوم و مشکلات بزرگ زندگی
در سال 1373 و بعد از دوسال که در بیرجند زندگی کردیم به شهرستان گناباد منتقل شدیم و حدود یک سال در گناباد و بعد از آن به بیدخت رفتیم . حدود 5سال بعد ازاسارت اول با هم زیر یک سقف زندگی کردیم . یادم می آید که آن زمان ابراهیم تک پسر بود و سلما و اسما باهم بازی می کردند و همیشه جلال الدین می گفتند دوست ندارند ابراهیم مثل خودش تک پسر باشد چون اگر یک روز او شهید شود ابراهیم پشتیبانی داشته باشد و همیشه از خدا می خواست یک پسر دیگر به ما بدهد..
بعد از 5سال متوجه بارداری ام شدم. یک شب ایشان خواب دیدند که کسی به ایشان می گویند این فرزندش ان شاءالله پسر است و منم با خودم گفتم اگر پسر باشد اسمش را امیر می گذاریم.
دراین مدت خوشحال بودم که در استان خودم ودر کنار همسرم هستم . بعد از به دنیا آمدن فرزند پنجمم در تاریخ 1/6/75 جلال الدین به نهبندان منتقل شد ولی برای ما در سربیشه خانه ای اجاره کرد و ما در آنجا ساکن شدیم و خودش هم اقامتی خدمت می کرد. بالاخره بعد از چند سال زندگی موفق شدیم با قسط و قرض در بیرجند یک خانه ی قدیمی بخریم وبرای ادامه زندگی به بیرجند آمدیم ولی جلالدین همچنان در پاسگاه سهل آباد نهبندان خدمت می کرد ودائم بین خانه و محل کار در رفت و آمد بود.
امیر تقریبا دوساله بود که یک روز جلال الدین با ماشین خود به دنبال همکارشان آقای علیرضا زاهدی پور رفت و با هم به سمت محل کار یعنی ایست و بازرسی سهل آباد روانه شدند. در بین راه یک ماشین را دیدند که فکر کردند خراب شده لذا برای کمک به آنها و بررسی موضوع توقف می کنند که متوجه اشرار شدند ولی چون مسلح و آماده در گیری نبودند بوسیله اشرار اسیر می شوند. همکاران در پاسگاه که منتظر ایشان بودند ولی چون خبری از ایشان نشده بود سرباز با دوربین اطراف را چک می کند و می بیند که ماشین ایشان در نزدیکی پاسگاه است وقتی به آنجا رفتند دیدند که درهای ماشین باز است و اورکت ایشان روی زمین افتاده است . فورا با نهبندان تماس می گیرند و نیرو ها به منطقه اعزام می شوند و بعد از چند ساعت بررسی متوجه می شوند که با اشرار درگیر شده وبه اسارت گرفته شده اند.
ماهم دیدیم که 24 ساعت گذشت و ایشان نیامدند لذا به پاسگاه سربیشه زنگ زدیم و آنها بیسیم زدند به سهل اباد و به ما گفتند که به ماموریت رفته اند، دوباره زنگ زدیم باز هم به ما چیزی نگفتند. یکی از همکارانشان که درایست سهل آباد خدمت می کرد خبر گم شدن ایشان را بهم داد ویام می آید که خیلی به ما دلداری و اطمینان می داد که ایشان را پیدا می کنند. بعد از این ماجرا همچنان مادر خانه ی خود در محله کارگران بیرجند زندگی می کردیم و دوباره آن خاطرات سخت و بد اسارت تکرار شد. اوضاع زندگی در نبود جلال الدین هر روز بدتر از دیروز می شد و با تمام خستگی ها و تنهایی ها، بدون پدر و مادر و با وجود فرزند کوچک و بهانه گیری های زیادی که فرزندام به نیامدن پدر می گرفتند و همچنین بی پولی زیادی زندگی تقریبا غیر قابل تحمل شده بود . اوضاع اقتصادی ما بد قدری بد شده بود که من مجبور بودم اندوخته های خانه مثل روغن و برنج و ... را به افغان ها بفروشم وخرجی روز را تامین کنم. از طرفی آن موقع مثل الان امکاناتی مثل گاز ونفت و... نبود به خاطر همین من محبور بودم صبح زود و بعد از نماز تا نزدیک ظهر در صف گاز و نفت بایستم در حالیکه فرزندان کوچکم داخل خانه تنها و بی کس بودند دراین زمان فرزند بزرگم ابراهیم 13 سال داشت و فرزند کوچکم امیر تنها 2.5 سال سن داشت.
در این روزهای سخت صدای جلال الدین هنوز در گوشم می پیچید که می گفت مراقب فرزندانم باش و همیشه می گفت سرمایه های زندگی من این چهار تا فرزندم هستند. جلال الدین آن قدر فرزندانش را دوست داشتند که بعد از اتمام شیفت کاری یا یک پلاستیک پر از خوراکی وبا لبخند در حالی که خستگی زیاد در چشمانشان دیده می شد به خانه می آمدند وبا بچه هاب حسابی بازی می کرد.
بعد از سال ها رنج وسختی یک ماشین پیکان ثبت نام کرده بودیم که در ایام اسارت ماشین را به ما تحویل دادند. با دیدن ماشین یاد این افتادم که جلال الدین همیشه آرزوی داشتن ماشین را داشت تا با هم سفر کنیم. پسر بزرگم به ماشین خیلی علاقه داشت اما من با دیدن ماشین خاطرات زیادی یادم امد و نتوانستم تحمل کنم و همچنین به خاطر هزینه های سرسام اور زندگی مجبور بودم ماشین را بفروشم. بعد از چند ماه و پیگیری های زیاد فرمانده نهبندان کارهای ما را برای گرفتن حقوق انجام شد و حقوق جلال الدین مجددا برقرار شد و بخشی از مشکلات مالی ما برطرف شد.
نه ماه گذشت یک روز فرمانده شهرستان نهبندان نزدیک غروب به خانه ما آمد و گفتند با پدر آقا جلال کار دارم، هر چه اصرا ر کردم که به من هم بگوید چه اتفاقی افتاده اما به من چیزی نگفتند و فقط پدرشان را با خود بردند. من هم حیران و سرگردان که اینها کجا رفتند و در دلم هزار راه رفت. دو یا سه ساعت بعد از نصف شب برگشتند، بچه ها همه خواب بودند، من به پدر شوهرم گفتم چه اتفاقی افتاده، فرمانده بهم گفت خانم سر و صدا نکنید بچه ها بیدار می شوند. پدر شوهرم گفت دو جنازه پیدا شده و اینها آن دو را به من نشان دادند اما من باورم نمی شود که آن جنازه ها یکی پسرم من باشد. فرمانده به من گفتند که صبح با پدر شوهرتان آماده باشید که با هم برای دیدن جنازه ها به قاین برویم. نمی دانستم چه بگویم انگار زبانم لال شده بود ، یک گوشه ای نشستم و تا صبح سوره یس می خواندم.
صبح روز بعد با خانواده زاهدی پور، پدرشوهر و فرمانده با هزار دلهره سوار ماشین شدیم و به شهرستان قاین رفتیم اول داخل تلویزیو ن به ما نشان دادند من نشناختم و بعد وارد اتاق شدیم انگار دلم مرا به سمت شهید می کشاند و مستقیم سر جنازه خود آقا جلال رفتم، زیپ کاور را کشیدند، با دیدن جنازه شکم به یقین تبدیل شده و به پدر شوهرم گفتم که خودشان هستند. محتویات داخل جیب، مقداری پول و یک تسبیح و موهای جو گندمی، با دیدن جنازه قلبم تند می زد و از فشار روحی زیاد به زمین افتادم.
یادم می آید که پدر شوهرم با وجود اینکه تک پسرش را از دست داده بود ولی دست مرا گرفت و دلداری می داد و می گفت شما هم خدایی دارید. به خانه زنگ زدم و خبر شهادت ایشان را به خواهر شوهرم دادم . در هر حال ما با یک کوله بار غصه و غم همراه با فرمانده و پدر شوهرم به خانه برگشتیم . پدر شوهر م زد تو سرش و بچه ها همه گریه کردند و ما نمی دانستیم خبر شهادت را چگونه به مادر آقا جلال بدهیم. آقا جلال و مادرشان وابستگی شدیدی به هم داشتند. به دلیل همین وابستگی شدیه هر موقع ایشان به روستا می رفتند اول به دیدن مادرشان می رفتند ورابطه عمیقی بین این دو وجود داشت.(خاطره از همسر شهید فاطمه سالاری)
9ماه انتظار
یک روز عصر که در خانه نشسته بودیم ناگهان زنگ خانه به صدا در آمد من فورا به طرف درب حیاط رفتم و درب را باز کردم. اقایی با لباس نظامی پشت درب بود و بعد از سلام خودش را همکار پدر معرفی کرد وسراغ مادر را گرفت. ایشان را به داخل خانه دعوت کردیم، همکار پدرم به خانه وارد شد و آرام به مادرم گفت که دو جنازه پیدا شده، شاید جنازه آقا جلال باشد باید با پدر آقا جلال برای شناسایی همراه ما بیایید. مادرم گفت: اول پدر ایشان را برای شناسایی ببرید، آنها رفتند ولی پدر بزرگم نمی خواست باور کند که تنها پسرش را از دست داده است باورش برا ی همه سخت بود ... تا اینکه صبح روز بعد مادرم را برای شناسایی بردند، قلبم خیلی تند تند می زد کسی به من می گفت که دیگر بابا نداری. من با عمه ام سارا در خانه تنها بودیم، چند ساعت بعد مادر باما تماس گرفت و خبر شهادت پدر را داد، هرکدام از ما در گوشه ای افتادیم، پاهایم شل شده بود یعنی چی؟ یعنی بابا جلال ام را دیگر نمی بینم؟ یعنی دیگر او نمی آید؟ در کنج اتاق دفتر خاطراتم را بغل کردم و همه آن را ریز ریز کردم. دلیلی نمی دیدم که آن را نگه دارم آن را برای بابای مهربانم نوشته بودم اما الان که دیگر او نمی آید نگه داشتن این دفتر چه فایده ای دارد. ( خاطره از فرزند شهید سلما رمیار)
برادری مانند پدر
برادرم خیلی مهربان، دلسوز و فداکار بودند و هر چه از خوبی ها ایشان بگویم، کم گفتم. به فقرا خیلی کمک می کرد، فردی شایسته و دیندار بود. هر وقت به روستا می آمدند همه اقوام ودوستان به دیدنش می رفتند خودشان هم به همه سر می زدند و به مردم روستا کمک می کردند و مردم روستا هم احترام خاصی به او می گذاشتند. من خاطره زیادی از جوانی ایشان ندارم. وقتی ازدواج کردند ، من هنوز کوچک بودم بیشتر زندگی شان را در لب مرزها و مناطق دور افتاده گذراندند و ما همیشه چشم براه ایشان بودیم، روز شماری می کردیم که زودتر هم دیگر را ببینیم. حتی ما برگه های امتحانی را نگه می داشتیم که ایشان امضا کند.
روستای ما دبیرستان نداشت و بچه ها برای ادامه تحصیل مجبور بودند به درمیان بروند به همین دلیل موقعی که من می خواستم وارد دبیرستان شوم پدرم اجاره نمی داد و می گفت نمی خواهم دخترم از خانه دور باشد. اما برادرم خیلی دوست داشت ما درس بخوانیم به همین دلیل من را به خانه خودشان در بیرجند بردند و به من خیلی توجه می کردند و نمی گذاشتند کاری انجام بدهم و فقط می گفتند درس بخوان.
من در سال 1377 ازدواج کردم، برادرم هم خوشحال بودند وهم ناراحت. بعد از ازدواج ما باید به چابهار می رفتیم چون کار شوهرم آنجا بود. برادرم یک پیکان وانت داشتند، آمدند خانه پدر شوهرم دنبالمون که مارا ببرن ترمینال. ازخانه تا ترمینال همش با شوهرم صحبت می کردند و نصیحت می کردندکه بایکدیگر خوب باشید، می گفتند شما از خواهرم بزرگتر هستید اگر یک وقتی او چیزی می گوید شما به دل نگیرید. می گفتند من برادر ندارم این چهار تا خواهرم را خیلی دوست دارم الان هم که این خواهرم عروس شده واز ما دور می شود، انگار یک گوشه ازقلبم شکسته و اشک از چشمان ایشان جاری شد ودیگر نتوانستند صحبت کنند.
هروقت یاد این حرفها ونصیحتهای ایشان می افتم واقعا خیلی نارحت می شوم که چرا نتوانستم بیشتر از وجود این برادر بهره مند شوم. چند ماه بعد از ازدواجمان ایشان باخانواده برای دیدن ما به چابهار آمدند. وقتی زندگی ما را دیدند خیلی خوشحال شدند و برایمان دعای خیر کردند. به شوهرم می گفتند چون من داداش ندارم دوست دارم به شما داداش بگویم و هم دیگر را داداش صدا می کردند .(خاطره از خواهر شهید بلقیس رمیار)
خلوص و مهربانی
شهید رمیار شخصی بود بسیار مهربان و مهماندوست و همیشه سعی می کرد مشکلات دیگران را حل کنند. ایشان شخصیت فهمیده و مهربانی بودند که باهمه به خوبی و مهربانی رفتار می کردند. برای مهمان احترام خاصی قائل می شدند. اگر کسی به دیدن ایشان می رفت خوشحال می شدند و بسیار خوشرو بودند و انسانی سفره دار بودند. بسیارشخص خوش سخنی بودند و همیشه تا می توانستند به افراد نیازمند خصوصا فامیل کمک مالی می کردند. اگر می فهمیدند کسی ازآشنایان یا دوستانشان مشکلی دارند پیگیر می شدند و تلاش می کردند تا مشکل حل شود.
به همسر و فرزندان خود اهمیت زیادی می دادند و برای پدر و مادرشان بی نهایت دلسور بودند. ایشان تک پسر خانواده بود و در نزد فامیل و آشنا احترام خاصی داشت. همیشه از خاطرات شیرین کارشان و ماموریت ها وشب بیداری هایی که در بیابان ها داشتند تعریف می کردند. (خاطره از خواهر شهید بلقیس رمیار)
وضو
یکی از خاطرات شیرینی که در ذهنم مانده، طریقه وضو گرفتن برای نماز صبح بود. من حدودا هفت سال داشتم که در یک صبح سرد زمستانی پدرم مرا برای نماز صبح بیدار کردند چون باید داخل حیاط وضو می گرفتیم و هنوز چشمانم خواب آلوده بود بدرستی وضو نگرفتم، بخاطر همین بابا جلال با مهربانی مرا در آغوش گرفت و گفت عسل بابا درست وضو نگرفتی فکر کن ببین کجای وضو گرفتنت اشتباه بود. دقت کردم دیدم پاهایم را نشسته ام و دوباره درست وضو گرفتم. (خاطره از دختر شهید اسما رمیار)
خاطره درزمان اسیری
بابای خوبم آنقدر از نبودنت محروم بودم که حتی گفتن کلمه بابا برایم دشوار بود یادم می آید زمانی که اسیر بودی هر روز صبح یک گل محمدی از درخت میچیدم و دانه دانه گلبرگ هایش را می کندم و زمزمه می کردم پدرم می آید پدرم نمی آید وقتی به آخرین گلبرگ می رسیدم دوست داشتم به جمله پدرم می آید برسم. در هر حال هر طوری که بود گلبرگها را طوری می کندم تا به جمله پدرم می آید برسم ولی حیف که نیامد(خاطره از دختر شهید اسما رمیار).
روز پدر در نبود پدر
سال اول بعد از شهادت پدرم یه روز قبل از روز پدر، با دختر عمه ام مریم نشسته بودیم و از دلتنگی هایم برای پدر صحبت می کردم. مریم به من گفت که در روز پدرحتما برای پدرت قرآن بخوان آخه ایشون شهید شد ه است. در همین لحظه طاهره خواهر بزرگ مریم از کنار اتاق رد شد و حرف های ما را شنید و دلم خیلی خیلی شکست با خودم گفتم کاش بابا جونم بود تا من هم برای روز پدر براش کادو می گرفتم. بعد از چند روز مریم از من بخاطر حرف هایش عذر خواهی کر دو گفت طاهره بهم گفت چرا به سلما این حرفا را زدی شاید دلش هوای پدرش را بکند. (خاطره از فرزند شهید سلما رمیار).
آرزوی آغوش پدر
به پاس اولین بوسه ای که پدرم به رسم مهر در اولین ساعات تولدم به صورتم زد و من نفهمیدم و به یاد سوزنده ترین بوسه ای که در آخرین لحظه من به رسم وداع به صورتشان زدم خاطره ای از سر دلتنگی و دل شکستگی می گویم، من کوچکترین فرزند خانه هستم و در زمان شهادت پدر 2.5سال بیشتر سن نداشتم و خاطره خاصی از ایشان در ذهنم نیست و پدرم را فقط با عکس می شناسم و هر چه بنویسم و بگویم داغ دلم کم نمی شود. به یاد دارم از همان زمان کودکی هر کس به خانه ما می آمد یا زمانیکه ما به جایی می رفتیم هر موقع پدری بچه اش را بغل می کرد، من با سرعت تمام خود را به بغل مادرم می نداختم و تمام محبتم را به مادرم نشان می دادم و همیشه آرزو داشتم مثل برادر و خواهرانم کمی از محبت پدرم در ذهنم می ماند . مادرم می گوید پدرم مرا خیلی دوست داشته اند و همیشه به ایشان می گفته، فاطمه جان، امیر آخرین فرزندمان هست و در پیری به دردمان می خورد.(خاطره از فرزند شهید امیر رمیار)
خرگوش
زمانیکه آقای جلال و خانواده در شهرستان سربیشه زندگی می کردند یک دستگاه پیکان وانت داشتند و همیشه با آن به روستا ( فورگ) می امدند در یکی از روزهایی که برای سرکشی از پدر و مادرشان آمده بودند من هم تصمیم گرفتم با ایشان به سربیشه بروم آخه همسر اقا جلال عمه من بود و من ایشان را خیلی دوست داشتم . خلاصه اقا جلال و عمه جلوی ماشین نشستند و من و سلما ( دخرت آقا جلال) هم در قسمت عقب نشستیم .در مسیرراه وکنار جاده 2تا خرگوش را دیدیم آقا جلال ماشینو نگه داشتند تا خرگوش ها را برای ما بگیرند. پس از تلاش بسیار یک خرگوش را گرفتند وآن را داخل کیسه ای گذاشتند و درب آن را محکم بستند ورفتند دنبال خرگوش دیگر، من و سلما که پشت پیکان وانت کنار خرگوش نشسته بودیم یک دفعه حس کنجکاوی بهمون دست داد وبا هم گفتیم ببینیم خرگوش توی کیسه چکار می کنه، سرکیسه را بازحمت بازکردیم همین که می خواستیم داخل کیسه رو نگاه کنیم خرگوش پرید و در رفت و ما همین جور مانده بودیم که چیکار کنیم و شروع کردیم به گریه کردن. در همان موقع آقا جلال در حالی که نفس نفس می زدند و خرگوش دیگر در دستشون بود آمدند و گفتند فدای سرتون بچه ها، گریه نکنین، براتون خرگوش دیگه گرفتم و منو سلما خیلی خوشحال شدیم و خرگوش را داخل کیسه انداختند و به راه خودادامه دادیم.( خاطره از ........)
جای خالی پدر
یادم می آید سال اولی که پدرم شهید شده بود در مدرسه به بچه های بی بضاعت از طرف کمیته امداد لباس می دادند اول که من را صدا نزدند بعد ولی از اینکه به بچه ها لباس دادند من را هم صدا زدند و به من هم لباس دادند. از مدرسه که تعطیل شدم پشت دیوار مدرسه نشستم و گریه کردم و با خودم گفتم که هرسال پدرم برایم لباس می خرید ولی الان نیست که برایم پدری کنند و برای اولین بار بود که نبود پدر را بشدت احساس می کردم . البته این آخرین بار هم نبود یکبار دیگر هم که نبود پدر بد جوری مرا اذیت کرد روز دامادیم بود که خیلی دوست داشتنم پدرم کنارم باشد و لباس های دامادیم را تنم کند. در آن روز همه گریه می کردند وپدربزرگ و اعضای فامیل لباس هایم را آماده کردند و خیلی برایم سخت بود که پدرم در بهترین روز زندگیم کنارم نیستند .( خاطره از فرزند شهید ابراهیم رمیار)
تراشیدن سر با ماشین اصلاح
از آنجایی که درآن زمان به موهای بلند در مدرسه گیر می دادند یک روز پدرم تصمییم گرفتند که موهای سرمان را با ماشین اصلاح بتراشند درآن روز پسر عمه هایم یعقوب و مهدی که سه تا چهارسال ازمن بزرگتر بودند به خانه ما آمده بودند. زمانیکه پدرم می خواست موهایم را بتراشد مهدی ویعقوب می خندیدند و مرا مسخره می کردند و من هم به پدرم گفتم نمی گذارم موهامو بتراشید اول باید موهای مهدی ویعقوب رابتراشید پدرم مجبور شدند به سراغ آنها بروند و موهای آنهارا بتراشند و من هم به آنها خندیدم و گفتم منو مسخره می کردید حالا شما هم باید تراشیده بشوید و آن روز پدرم موهای هر سه تای مارا تراشیدند و بعد ازتراشیدن نشستیم به هم می خندیدیم.( خاطره از فرزند شهید ابراهیم رمیار)
بدترین روز زندگی
یکی از ویزگی های پدرم حساس بودن روی درس و مشق بود و من هم چون خیلی بازیگوش بودم همیشه وقتی از مدرسه می آمدم، دعا می کردم که پدرم شیفت باشد تا من بتوانم بیشتر بازی کنم. اما بعد از مفقود شدن پدرم، هر روز که از مدرسه تعطیل می شدم، سوره ی توحید را چند بار می خواندم و سرکوچه چشمانم را می بستم و باخودم دعا می کردم که ماشین پدرم سرکوچه باشد درحالی که هیچ وقت این اتفاق نیفتاد و پدرم را ندیدم و این یک آرزوی محال برایم شد. روزی که مادرم خبرشهادت پدرم را تلفنی ازنهبندان به عمه ام داد، عمه ام داد زد که خدایا این چه بلایی بود که به سرمون آمد. من متوجه شدم که دیگر پدرم را نمی توانم ببینم. 13 سال سن داشتم در این مدت یعنی دوران مفقودیت با قاب عکسش صحبت می کردم و امیدوار بودم که روزی پدرم می آید ولی وقتی از شهادت ایشان باخبر شدم اون قاب عکس را تو سرم زدم و قاب عکس خرد و خمیر شد ودرحالی که از سرو پیشونیم خون می آمد گریه می کردم این خبر بدترین وسخت ترین خبر زندگیم بود( خاطره از فرزند شهید ابراهیم رمیار).
آخرین دیدار
وقتی به فکر فرو می روم در پیچ و خم ذهنم به دنبال بهترین روزهایی که پدر در کنام بود می گردم. اشک در چشمانم حلقه می زند و چون سرازیر می شود خاطرات زیادی از جلوی چشمانم مانند یک فیلم عبور می کند. من حدودا 9ساله بودم که طعم شیرین داشتن پدر به کامم تلخ شد. به یاد دارم دریک صبح بهاری پدر بزرگوارم بعد از صرف صبحانه آماده رفتن به محل کار خود شدند، محل کار ایشان پاسگاه سهل آباد در نزدیکی مزار سید علی بود. دراین زمان ما دربیرجند زندگی می کردیم و در حیاط خانه ما یک باغچه کوچک بود ودر این باغچه دو درختچه گل محمد وجود داشت که وقتی به حیاط می امدیم بوی خوش گل محمدی تمام فضای حیاط را پر می کرد. از این دو درخت یکی مال من و خواهرم سلما بود ویک درخت مال برادرانم امیدو ابراهیم.
پدرم هر وقت می خواست سرکار برود طبق عادت به برادرم ابراهیم می گفت که یک شاخه گل محمدی از داخل حیاط برای بچیند و به او بدهد. ما هم با برادرانم به توافق رسیده بودیم که هر بار به نوبت از یکی از درخت ها گل بچیند و آن روز نوبت درخت برادرانم بود ولی ابراهیم به طرف درختچه من و خواهرم رفت و من عصبانی شدم و گفتم نوبت درختچه خودتان است. همینطور که با او بحث می کردم پدرم ابراهیم را صدا کرد و خودم از درخت گل چیدم و به طرف پدرم رفتم. پدر می خواست سوار ماشین شود که من گل را به او تقدیم کردم، او مرا بوسید و لبخندی زدو سوار ماشین شد من هم دستی تکان دادم و او رفت و این آخرین دیدار من با پدرم بود و دیگر به مدت 9 ماه از او خبری نشد.
من به امید دیدار دوباره پدر هر روز هر چه را که برایم اتفاق می افتاد می نوشتم و می خواستم وقتی پدرم به خانه باز می گردد همه چیز را بداند . در کنجی از اتاق می نشستم و به روزهای که پدر در کنارم بود فکر می کردم و با خود می گفتم که بابا می آید و من همه این اتفاقاتی را که نوشته ام برایش می خوانم و او محکم بغلم می کند و دست نوازش برسرم می کشد. همکار پدرم گاهی به ما سر می زد و از من می خواست دفتر چه خاطراتم را بیاورم و برایش بخوانم و من با شوق و ذوق کامل می خواندم و او همیشه مرا تشویق می کرد و می گفت تو نویسنده خوبی می شوی و پدرت با خواندن این خاطرات به تو افتخار می کند، اما پدر هرگز نیامد.(خاطره از فرزند شهید اسما رمیار)
نماز پدر
چند روز از شهادت پدر و پیدا شدن پیکر مطهرش گذشته بود. روزی خود را در دشت سبز و سفید رنگی دیدم که داشتم می دویدم و از ترس رنگم پریده بود و همش داد و فریاد می زدم و طلب کمک می کردم که ناگهان به عقب برگشتم پدرم را دیدم که با لباسی سفید رنگ در کنار دوستش در حال نماز خواندن بود، خیلی تعجب کرده بودم، نمی دونستم که چی بگم. از ترس روی زمین نشستم و منتظر شدم تا نمازشان تمام شود. نماز که تمام شد پدر نگاه محبت آمیزی به من کرد، من به پدر گفتم که بابا مگر شما شهید نشده اید، ما هنوز داریم عذاداری می کنیم . من همش به مامان می گم که بابا زنده است چرا اینقدر گریه می کنی؟
بابا تبسمی کرد و بعد گفت: سلما جان مگه همه نمی خواهند یک روز بمیرند، حالا چه زود یا دیر چه فرقی می کند. بعد از این سخن پدرم، اشک هایم درآمد و پدرم لیوان زرد رنگی به من داد و گفت بیا این لیوان مال تو و بعد از چند لحظه پدرم غیب شد و مادرم من را صدا می زد سلما سلما بیدار شو، بیدار شو که نماز صبحت دیگه دارد قضا می شود. من بلند شدم و شروع به گریه کردم؟ مادرم آمد و گفت سلماجان چیه؟ گفتم بابا رو خواب دیدم.
(خاطره از فرزند شهید سلما رمیار)
شهدا مرتبط :
شهید جلال الدين رميار
دیدگاه های شما :