
وقتی سند پیدا شد! . . .
آخرین بروزرسانی : سه شنبه، 05 اسفند 1399 ساعت 07:00
در یکی از خیابانهای مناطق جنگ زده، جعبهای پیدا کرد که داخلش سند زمین بود. برای این که سند امانت بود و نمیتوانست درآن اوضاع جنگ دنبال صاحش بگردد سند را به مغازهای برد و از مغازه دار خواست تا سند را نگه دارد و صاحب آن را پیدا کند. از قضا صاحب سندهمان جا بود. او ازامانت داری سید نورخدا با این سن کم تعجب کرد.
به گزارش پایگاه خبری شهدای ناجا، صحبمان را آغاز می کنیم با سلام بر شهیدان و خاطراتی دل انگیز از جانباز شهید سیدنورخدا موسوی مفرد که لحظه لحظه زندگی، خدمت و شهادتش الگویی هست برای جویندگان حقیقت.
امانت دار
در یکی از خیابانهای مناطق جنگ زده، جعبهای پیدا کرد که داخلش سند زمین بود. برای این که سند امانت بود و نمیتوانست درآن اوضاع جنگ دنبال صاحش بگردد سند را به مغازهای برد و از مغازه دار خواست تا سند را نگه دارد و صاحب آن را پیدا کند.
از قضا صاحب سندهمان جا بود. او ازامانت داری سید نورخدا با این سن کم تعجب کرد و همراه با تشکر فراوان شروع کرد به بوسیدن سر تا پای او.
درک عظیم
نوجوان بود. باهم درحال دیدن فیلمی از یک جانباز بودیم. صحنهای از جانبازی شیمیایی که موهای سرش ریخته بود و از لحاظ ظاهری برای بیننده ناراحت کننده بود، مخصوصاً برای من که آن زمان سن کمی داشتم. رویم را به سمت سید نورخدا برگرداندم و گفتم: نورخدا بزن شبکهای دیگر. اما متوجه شدم که دارد آرام آرام گریه میکند. ارتباطی عمیق با جانباز گرفته بود. نمیدانم چه در دلش میگذشت.
راهنمای خوب من
اوایل ورودمان به دانشکده افسری بود. با هزاران آمال و آرزو بعد از تقسیم بندی گروهان و گردان و خوابگاه و....، من و سید در یک طبقه و در دو گروهان مختلف قرار گرفتیم. ایم برای من که تازه از دبیرستان وارد فضای آموزشی نیروی انتظامی و مشقتهای فراوان آن شده بودم به سختی میگذشت. تصمیم گرفتم از دانشگاه انصراف دهم. موضوع را با سید درمیان گذاشتم.
سید وقتی ا علت این کارم باخبر شد گفت: اگر به خاطر شرایط حالا میخواهی انصراف بدهی، صبر کن. سختیها تمام خواهد شد نتیجهای که بعد از این سختیها میگیری، ارزشش را دارد.
حرفهای سید را با تمام وجودم پذیرفتم و تصمیم را عوض کردم. بعدها به ارزشی که سید اشاره کرده بود رسیدم.
تلافی شلوغ کاری
یکی از بچههای دانشگاه شلوغ کاری زیاد میکرد و شبها دیر میخوابید. بعداز خاموشی شب که ساعت 22 بود، مجدداً بیدار میشد و با شلوغ کاریهایش نمیگذاشت بخوابیم. سید چندبار تذکر داد اما گوشش بدهکار نبود. بار آخر به او گفت: اگر نخوابی تلافیاش را سرت درمی آورم.
مدتی گذشت و اوضاع به همین منوال بود باقی بود تا یک شب زمستانی که همان دوستمان شیفت نگهبانی داشت. چون هوا خیل سرد بود، او پس از خاموششی، بدون اطلاع به کسی نگهبانی را ترک کرد و برگشت روی تختش دراز کشید تا کمی استراحت کند و خودش راگرم کند، اما خوابش برد.
تخت سید رو به روی تخت من بود. سید من را از خواب بیدارکرد و گفت: وقتش است تادرسی به این دوستمان بدهیم که شبها مزاحم بچهها نشود.
کنار تختش رفتیم. به من گفت: آرام بند پوتینهایش را آزاد کن.
نصف بند پوتینها را باز کردیم. سید بندهای بازشده پوتین را محکم به میله تخت بست و دوباره خوابیدیم. پس از ساعتی افسرنگهبان به محل نکهبانی رفته بود و چون نگهبان را سرپستش ندیده بود، به خوابگاه آمد. دنبالش میگشت و باصدای بلند او را صدا می زد.
دوستمان تاصدا راشنید، از خواب پرید. خواست بلند شود اما هرکاری کرد نتوانست قبل از رسیدن سرنگهبان پاهای خودرا از تخت آزاد کند.
از آن تاریخ بعد، درس خوبی گرفت. شبها به موقع میخوابید و مزاحم بچهها نمیشد.
***
روحش شاد و راهش پررهرو باد.
شهدا مرتبط :
شهید سیدنورخدا موسوی مفرد
دیدگاه های شما :