
چشم انتظار آسمانی
نویسنده
: همسر شهید
نیمههای شب در دل خواب ناگهان احساس کردم از روی سطح بلندی پرتاب شدم
پریشان و وحشت زده از خواب بیدار شدم... شروع کردم با تسبیحی که در دستانم بود ذکر گفتن: یا فاطمهی زهرا... یا صاحب الزمان.. با افتادن هر دانهی تسبیح تکانهای ارمیای کوچکم بیشتر میشد آرام بهش گفتم ببخشید کوچولوی من بیدارت کردم نازدانهی بابا
صبح روز سیام خرداد بود مصطفی شیفتش تمام شده بود روز گذشته اش زنگ زد و گفت برای ناهار چیزی درست نکن غذا از بیرون میگیرم فقط بیست روز به دنیا آمدن ارمیای کوچولو باقی مانده بود.
به سختی حرکت کردم وگوشی ام را از روی میز برداشتم هیچکدام از پیامهای دیشبم را جواب نداده بود با خودم گفتم حتماً خواب است دلم نیامد زنگ بزنم بیدارش کنم اما دلشوره ای عجیب تمام وجودم را در برگرفت ساعت 7 صبح بود باصدای زنگ آیفون از جا پریدم همسایه ی مادرم بود خدایا این وقت صبح... به سختی ملحفه را روی ایلیا و ملیکا کشیدم تا سردشان نشود. نگرانیام را ارمیا حس کرده بود و ناآرام شده بود آه طفل کوچکم در من چه خبر شده؟ چهرهی درهم زن همسایه خبر ناگواری را برایم تداعی میکرد نفس در سینهام حبس شده بود توان حرف زدن نداشتم. صدای ضربان قلبم را میشنیدم حتماً اتفاقی برای مادرم افتاده بود به سرعت گوشی را برداشتم شماره ی مصطفی را گرفتم او باید خودش را به من میرساند مرا پیش مادرم میبرد به محض روشن کردن گوشی چشمم به پیامهای بالای صفحه افتاد
مصطفی جان شهادتت مبارک...
شهادت مأمور پلیس ...
شب گذشته همکار وظیفه شناس نیروی انتظامی حین تعقیب و گریز سارقان دراثر برخورد با کابل برق فشار قوی وشدت جراحات به خیل همکاران شهیدش پیوست...
باورکردنی نبود تنها بیست روز دیگر به دنیا آمدن کودکم مانده بود اینکه فرزندم را پدرش در آغوش بگیرد چیز زیادی نبود که در آن لحظه از خدایم میخواستم برای لحظه ای دنیا جلوی چشمانم تیره و تارشد و دیگر چیزی نفهمیدم...
چشم که باز کردم خودم را در لباس بارداری دیدم که رخت عزایم شده بود و طفل معصوم و بیگناهی که همراه من ثانیه به ثانیه عزاداری می کرد وپدری که در آسمان چشم انتظار تولد فرزندش بود.
پریشان و وحشت زده از خواب بیدار شدم... شروع کردم با تسبیحی که در دستانم بود ذکر گفتن: یا فاطمهی زهرا... یا صاحب الزمان.. با افتادن هر دانهی تسبیح تکانهای ارمیای کوچکم بیشتر میشد آرام بهش گفتم ببخشید کوچولوی من بیدارت کردم نازدانهی بابا
صبح روز سیام خرداد بود مصطفی شیفتش تمام شده بود روز گذشته اش زنگ زد و گفت برای ناهار چیزی درست نکن غذا از بیرون میگیرم فقط بیست روز به دنیا آمدن ارمیای کوچولو باقی مانده بود.
به سختی حرکت کردم وگوشی ام را از روی میز برداشتم هیچکدام از پیامهای دیشبم را جواب نداده بود با خودم گفتم حتماً خواب است دلم نیامد زنگ بزنم بیدارش کنم اما دلشوره ای عجیب تمام وجودم را در برگرفت ساعت 7 صبح بود باصدای زنگ آیفون از جا پریدم همسایه ی مادرم بود خدایا این وقت صبح... به سختی ملحفه را روی ایلیا و ملیکا کشیدم تا سردشان نشود. نگرانیام را ارمیا حس کرده بود و ناآرام شده بود آه طفل کوچکم در من چه خبر شده؟ چهرهی درهم زن همسایه خبر ناگواری را برایم تداعی میکرد نفس در سینهام حبس شده بود توان حرف زدن نداشتم. صدای ضربان قلبم را میشنیدم حتماً اتفاقی برای مادرم افتاده بود به سرعت گوشی را برداشتم شماره ی مصطفی را گرفتم او باید خودش را به من میرساند مرا پیش مادرم میبرد به محض روشن کردن گوشی چشمم به پیامهای بالای صفحه افتاد
مصطفی جان شهادتت مبارک...
شهادت مأمور پلیس ...
شب گذشته همکار وظیفه شناس نیروی انتظامی حین تعقیب و گریز سارقان دراثر برخورد با کابل برق فشار قوی وشدت جراحات به خیل همکاران شهیدش پیوست...
باورکردنی نبود تنها بیست روز دیگر به دنیا آمدن کودکم مانده بود اینکه فرزندم را پدرش در آغوش بگیرد چیز زیادی نبود که در آن لحظه از خدایم میخواستم برای لحظه ای دنیا جلوی چشمانم تیره و تارشد و دیگر چیزی نفهمیدم...
چشم که باز کردم خودم را در لباس بارداری دیدم که رخت عزایم شده بود و طفل معصوم و بیگناهی که همراه من ثانیه به ثانیه عزاداری می کرد وپدری که در آسمان چشم انتظار تولد فرزندش بود.
شهدا مرتبط :
شهید مصطفی سوسرائی