
من هم دارم تکلیفم را انجام میدهم
نویسنده
: فرزند شهید همت الله شمسایی
به نام ویاد کسی که نام دوست تنها لایق اوست
قبل از هر چیز خشنودم از اینکه فرصتی در اختیارم گذاشته شد تا خاطره ای هر چند کوچک از پدربزرگوارم از نهانخانهی دل به روی کاغذ جاری سازم.
زمانی که پدرم میخواستند عازم جبهه شوند تازه هفت سالم شده بود و سه ماه بود که به کلاس اول میرفتم یادم می آید همگی برای خداحافظی پدر که عازم جبهه بودند درب حیاط خانه جمع شده بوده بودیم هرکس چیزی به ایشان میگفت یا ایشان به هرکدام از بچهها توصیههایی میکردند نوبت به من که رسید مرا در بغل گرفت وبوسید و گفت: ((درس خواندن فراموشت نشود)) من هم درحالی که گوشهی لباسش را میکشیدم معصومانه نگاهش میکردم و گفتم ((پدر تو رو خدا نرو، اگر تو بری کسی به من املا نمی گه)) چون هروقت پدرم از سرکار می اومد بعد از صرف غذا حتماً به من املا میگفت، آن هم بسیار با صبر و حوصله وبه شیوه داستان گونه طوری که آن موقع آرزو میکردم آموزگار شوم و به دانش آموزان املا بگویم او هم صمیمانه نگاهی کرد و گفت: دخترم من هم دارم تکلیفم را انجام میدهم دعا کن تا املا من هم بیست شود اما راجع به املای تو به دیگران سفارشت را میکنم)) آن موقع فکر میکردم پدر میرود و زود بر میگردد تا اینکه بعد از تقریباً بیست روز شلوغی خانه و گریههای دیگران به من فهماند که دیگر برگشتی وجود ندارد.
قبل از هر چیز خشنودم از اینکه فرصتی در اختیارم گذاشته شد تا خاطره ای هر چند کوچک از پدربزرگوارم از نهانخانهی دل به روی کاغذ جاری سازم.
زمانی که پدرم میخواستند عازم جبهه شوند تازه هفت سالم شده بود و سه ماه بود که به کلاس اول میرفتم یادم می آید همگی برای خداحافظی پدر که عازم جبهه بودند درب حیاط خانه جمع شده بوده بودیم هرکس چیزی به ایشان میگفت یا ایشان به هرکدام از بچهها توصیههایی میکردند نوبت به من که رسید مرا در بغل گرفت وبوسید و گفت: ((درس خواندن فراموشت نشود)) من هم درحالی که گوشهی لباسش را میکشیدم معصومانه نگاهش میکردم و گفتم ((پدر تو رو خدا نرو، اگر تو بری کسی به من املا نمی گه)) چون هروقت پدرم از سرکار می اومد بعد از صرف غذا حتماً به من املا میگفت، آن هم بسیار با صبر و حوصله وبه شیوه داستان گونه طوری که آن موقع آرزو میکردم آموزگار شوم و به دانش آموزان املا بگویم او هم صمیمانه نگاهی کرد و گفت: دخترم من هم دارم تکلیفم را انجام میدهم دعا کن تا املا من هم بیست شود اما راجع به املای تو به دیگران سفارشت را میکنم)) آن موقع فکر میکردم پدر میرود و زود بر میگردد تا اینکه بعد از تقریباً بیست روز شلوغی خانه و گریههای دیگران به من فهماند که دیگر برگشتی وجود ندارد.
شهدا مرتبط :
شهید همت الله شمسایی