
عشق بازی با شهیدان
نویسنده
: خادم الشهدا
خسته و درمانده از راهی دور، مسافرشده ام تشنه و گمشده. تنها چراغ روشنی که در انتهای ذهنم سوسو میزد، راه را برایم روشن کرد و توانستم جسم خستهام را به آرامگاه روح و روان برسانم؛ بهشتی بر روی زمین.
کوله بار گناه را روی زمین رها میکنم و از عمق جان نفس میکشم. انگار تا این لحظه کسی راه تنفسم را بسته بود!دلهره دارم، از این که مرا داخل بهشت راه ندهند و من مجبور باشم که دوباره سرگردان و ناامید راهی کویر تنهایی و غربت شوم اما من دلم را راهی داخل بهشت میکنم و از «صاحبخانهها» مدد میخواهم.آهسته حرکت میکنم. انگار دیگر کوله بارم سنگین نیست. قدمهایم سبک شدهاند. راه نمیروم. پرواز میکنم. نفس میکشم، عمیق و بلند. انگار که تازه نفس کشیدن را آموخته ام!
عطر شبکه های چوبی معراج مرا به خود فرا میخواند. دستانم را از دور باز میکنم تا زودتر به ضریح برسم، رمقم از پاهایم رفته، مینشیم و زل میزنم به آرام گرفتگان سفید پوشی که روح پاکشان در قله عاشقانی پر کشیده است و با خود زمزمه میکنم : " ای که مرا خوانده ای راه نشانم بده" .
کوله بار گناه را روی زمین رها میکنم و از عمق جان نفس میکشم. انگار تا این لحظه کسی راه تنفسم را بسته بود!دلهره دارم، از این که مرا داخل بهشت راه ندهند و من مجبور باشم که دوباره سرگردان و ناامید راهی کویر تنهایی و غربت شوم اما من دلم را راهی داخل بهشت میکنم و از «صاحبخانهها» مدد میخواهم.آهسته حرکت میکنم. انگار دیگر کوله بارم سنگین نیست. قدمهایم سبک شدهاند. راه نمیروم. پرواز میکنم. نفس میکشم، عمیق و بلند. انگار که تازه نفس کشیدن را آموخته ام!
عطر شبکه های چوبی معراج مرا به خود فرا میخواند. دستانم را از دور باز میکنم تا زودتر به ضریح برسم، رمقم از پاهایم رفته، مینشیم و زل میزنم به آرام گرفتگان سفید پوشی که روح پاکشان در قله عاشقانی پر کشیده است و با خود زمزمه میکنم : " ای که مرا خوانده ای راه نشانم بده" .