
دست و بازويی كه از رهبر نشان بوسه داشت
نویسنده
: خادم الشهدا
در این شب پاییزی، انتظار کوچههای تنگ محله راپركرده است. حضور عابران وزایران در پس نور چراغ كوچه به بلندای شوق رسیدن سایه می اندازدو همسایه دیوار به دیوار دل پدر و مادری میشود كه لحظه ها را به وقت ساعت پای رهگذران این كوچه میگذرانند.
خانه شهید جنگی اقدم در كوچه پس کوچههای تبریز گم نیست! از هركجا كه باشی به هرلهجه كه سلام بگویی در پس نور چراغ این كوچه، سایهات با این خانه همسایه است. جایی كه صدای پای عابرانش مفهومی دارد به سبك اشتیاق و به شیرینی لبخند پدری خمیده قد كه مگر برای دیدن تصویر فرزند، سربلند كند اگرچه سربلندی شرمسار سر بزیری این پیرمرد خوش زبان آذری است.
نسیم كه میوزد هنوز بوی "اسماعیل" را در كوچه احساس، میپراکند و همین بس كه مادری پیر، آب و جاروی هر صبح و ظهر و عصرش قضا نمیشود، كه شاید كسی به دیدار خاطرههای فرزند برومندش بیاید.
كارش همین است كه به عكسی خیره شود و با حسرت، نجوای دلش را از همه پنهان كند. كاش میشد یك باردگر در امتداد این نگاه بی رمق، زمان، جانی دوباره میگرفت تا "اسماعیل" یوسف وار از چاه زمان پای بر گلهای خوشرنگ فرش تبریزی این خانه بگذارد!
پدرش عكسی را نشان ما میدهد و میگوید: «این "اسماعیل" است! دانشجوی ممتاز دانشگاه پلیس كه از دست رهبر درجه میگیرد».
چه قامتی! كه اینگونه دست مولا و مقتدا، درجه برشانه اش میگذارد و چه زود به آنچه میرسد كه در شأنش بود.
عادت است، كاری هم نمیشود كرد بازهم اشتیاق سردار برای زیارت، گل كرده است. زیارت خانواده شهید! آری همان اسماعیل همان اسماعیل جنگی اقدم كه نفر اول دانشكده افسری بود و چه با فخر و با صلابت در مقابل مولا به فاصله یك دیدار، سنگینی رسالتی بر شانههایش را درك و دنیای دون رادر راه وظیفه ترك كرد.
سالها است كه یاد "اسماعیل" هوای این خانه را زنده میکند. سالهاست كه مادر، قد و بالای پسرش را قربان میشود و نگاه سنگین و پرمعنای پدر، كتابی از ناگفتهها و نانوشتههایی است كه مگر خود او در یابد، راز شگرف این قربانی عزیز كه نامش "اسماعیل" بود.
خانه شهید جنگی اقدم در كوچه پس کوچههای تبریز گم نیست! از هركجا كه باشی به هرلهجه كه سلام بگویی در پس نور چراغ این كوچه، سایهات با این خانه همسایه است. جایی كه صدای پای عابرانش مفهومی دارد به سبك اشتیاق و به شیرینی لبخند پدری خمیده قد كه مگر برای دیدن تصویر فرزند، سربلند كند اگرچه سربلندی شرمسار سر بزیری این پیرمرد خوش زبان آذری است.
نسیم كه میوزد هنوز بوی "اسماعیل" را در كوچه احساس، میپراکند و همین بس كه مادری پیر، آب و جاروی هر صبح و ظهر و عصرش قضا نمیشود، كه شاید كسی به دیدار خاطرههای فرزند برومندش بیاید.
كارش همین است كه به عكسی خیره شود و با حسرت، نجوای دلش را از همه پنهان كند. كاش میشد یك باردگر در امتداد این نگاه بی رمق، زمان، جانی دوباره میگرفت تا "اسماعیل" یوسف وار از چاه زمان پای بر گلهای خوشرنگ فرش تبریزی این خانه بگذارد!
پدرش عكسی را نشان ما میدهد و میگوید: «این "اسماعیل" است! دانشجوی ممتاز دانشگاه پلیس كه از دست رهبر درجه میگیرد».
چه قامتی! كه اینگونه دست مولا و مقتدا، درجه برشانه اش میگذارد و چه زود به آنچه میرسد كه در شأنش بود.
عادت است، كاری هم نمیشود كرد بازهم اشتیاق سردار برای زیارت، گل كرده است. زیارت خانواده شهید! آری همان اسماعیل همان اسماعیل جنگی اقدم كه نفر اول دانشكده افسری بود و چه با فخر و با صلابت در مقابل مولا به فاصله یك دیدار، سنگینی رسالتی بر شانههایش را درك و دنیای دون رادر راه وظیفه ترك كرد.
سالها است كه یاد "اسماعیل" هوای این خانه را زنده میکند. سالهاست كه مادر، قد و بالای پسرش را قربان میشود و نگاه سنگین و پرمعنای پدر، كتابی از ناگفتهها و نانوشتههایی است كه مگر خود او در یابد، راز شگرف این قربانی عزیز كه نامش "اسماعیل" بود.
شهدا مرتبط :
شهید اسماعیل جنگی اقدم