
توفیق را از خدا طلب کن
نویسنده
: حسن عباسی
دلنوشته ای برای بابا
سخت میشه از تو نوشت وقتی قراری نیست...قرار برقرار بود نه بر بی قراری...
دلتنگم...شاید این جمله تکراری باشه اما هرموقع اون را مینویسم و تکرار میکنم و برای عشق می خونم برای اون تازگی داره. میگن درد رو از هرطرف بخونی ظاهرش همون درده اما نگفتند آگه بقچشو باز کنی باز هم درد همون درده و این رو عشق خوب می دونه و دردهای من براش کهنه نیست. دردها همیشه جوانههای تازه داره.
دلتنگم بابا...دلم برای همهٔ مهربونی های پدرانت تنگ شده. دلم برای عشق تنگ شده. دلم تنگه... آره دلم برات خیلی تنگ شده بابا.
نگام سرشار از حسرت و خواهشه. حسرتها و خواهشهایی که هنوز کودک مونده. هرروز که می گذره این فراق جانگداز تر میشه خستهام از همهٔ آدمهای این دنیا و دل در طلب وصالت دارم و گاه میگم آخه خستگی تا کی؟؟؟ صبر و انتظار تا کی؟؟؟
می دونی چه زمان دلم بیشتر می سوزه؟ وقتی کسی نیست منو بفهمه وقتی کسی نیست تلخی این روزهامو به کامم شیرین کنه. حکایت غریبیه بابا، حکایت دلتنگی های من، حکایت بی بابایی.
دوست دارم برم به جایی که جز خدا کسی نباشه و فریاد بزنم بابا...تا جبران سی و سه سال صدا نکردنت باشه و تو یک بار فقط یک بار بگی: جون بابا....
زمانی که نبودنت میشه چب و روسرم میشینه روزگارم سخت تر می گذره.. یک بغل شکایت یک دامن اشک و یک دنیا دلتنگی...
بابا جونم درد من جز فراق نیست و درمانش وصال توست.. هرچه بگم یه دنیا غمه، تورو به خدا دستمو بگیر. سایم داره رو زمین سنگینی می کنه. من اونوقتا چه می دونستم وقتی پا به مدرسه می ذارم باید از همون اول به تمرین کلمه ای مشغول بشم که مدتها منتظرش بودم. وقتی معلم سرکلاس (بابا آب داد) رو روی تخت نوشت با خودم گفتم: آه چقدر دوست داشتم وقتی به خونه بر میگردم تورو تو آغوش بگیرم و نمرههای بیستمو نشونت بدم.
نیستی که ببینی مامان تو این سالها چقدر شکسته شده این مادر شکسته همونه که صبر و استقامتش نذاشت خم به ابروی من بیاد. با گریه من گریه کرد و با خنده هام لبخند زد. این مادر شکسته همونیه که جوونی خودشو پای من گذاشت و اجازه نداد بی پدری به کوهی از اندوه مبدلم کنه و جای خالی تورو تو خونه احساس کنم ولی بابا نگاه کن حالا من بزرگ شدم اما هنوز چشم به راه توأم و هنوز دوست دارم تورو گاهی تو خواب ببینم تا بوسه ای هرچند کوتاه بر گونه هام بنشونی.
من پسر جوان توأم بابا... اما هنوز کودکانه دلم برات پر می زنه و تو خوب می دونی که چقدر دلتنگ نگاه پدرانه، نوازشگر و مهربون توأم. اما با همهٔ این دلتنگی ها حالا خوب می دونم که دلیل رفتنت چی بود حالا خوب می دونم که چقدر از عشق سرشار بودی و چه خوب راه و رسم عاشقی را می دونستی.
بابا تو عاشقانه پر کشیدی و حالا خون عاشقانه تو، تو رگهای من جاریه. حالا من هم عاشقم عاشق پر کشیدن از این قفس دنیایی و اومدن به سمت تو. راستش امروز حسودی کردم به رفتنت و غمگین شدم از موندنم. ولی نمی دونم چرا هر چی می خوام اونطوری بشم که خدا و تو می خوایی نمی تونم یعنی تا وسطایه کار میرم ولی گیر میکنم.
خواهش میکنم توفیق باتو بودنو برام از خدا طلب کن.
بابا جونم هرچند حرفایه ناگفته و دلتنگی های ناشنیده زیادند ولی به عنوان آخرین جمله بهت میگم:
دست نوشتهٔ خاکیم، تقدیم به روح آسمانیت بابا.
خیلی دوست دارم، پسر دلتنگت حسن
سخت میشه از تو نوشت وقتی قراری نیست...قرار برقرار بود نه بر بی قراری...
دلتنگم...شاید این جمله تکراری باشه اما هرموقع اون را مینویسم و تکرار میکنم و برای عشق می خونم برای اون تازگی داره. میگن درد رو از هرطرف بخونی ظاهرش همون درده اما نگفتند آگه بقچشو باز کنی باز هم درد همون درده و این رو عشق خوب می دونه و دردهای من براش کهنه نیست. دردها همیشه جوانههای تازه داره.
دلتنگم بابا...دلم برای همهٔ مهربونی های پدرانت تنگ شده. دلم برای عشق تنگ شده. دلم تنگه... آره دلم برات خیلی تنگ شده بابا.
نگام سرشار از حسرت و خواهشه. حسرتها و خواهشهایی که هنوز کودک مونده. هرروز که می گذره این فراق جانگداز تر میشه خستهام از همهٔ آدمهای این دنیا و دل در طلب وصالت دارم و گاه میگم آخه خستگی تا کی؟؟؟ صبر و انتظار تا کی؟؟؟
می دونی چه زمان دلم بیشتر می سوزه؟ وقتی کسی نیست منو بفهمه وقتی کسی نیست تلخی این روزهامو به کامم شیرین کنه. حکایت غریبیه بابا، حکایت دلتنگی های من، حکایت بی بابایی.
دوست دارم برم به جایی که جز خدا کسی نباشه و فریاد بزنم بابا...تا جبران سی و سه سال صدا نکردنت باشه و تو یک بار فقط یک بار بگی: جون بابا....
زمانی که نبودنت میشه چب و روسرم میشینه روزگارم سخت تر می گذره.. یک بغل شکایت یک دامن اشک و یک دنیا دلتنگی...
بابا جونم درد من جز فراق نیست و درمانش وصال توست.. هرچه بگم یه دنیا غمه، تورو به خدا دستمو بگیر. سایم داره رو زمین سنگینی می کنه. من اونوقتا چه می دونستم وقتی پا به مدرسه می ذارم باید از همون اول به تمرین کلمه ای مشغول بشم که مدتها منتظرش بودم. وقتی معلم سرکلاس (بابا آب داد) رو روی تخت نوشت با خودم گفتم: آه چقدر دوست داشتم وقتی به خونه بر میگردم تورو تو آغوش بگیرم و نمرههای بیستمو نشونت بدم.
نیستی که ببینی مامان تو این سالها چقدر شکسته شده این مادر شکسته همونه که صبر و استقامتش نذاشت خم به ابروی من بیاد. با گریه من گریه کرد و با خنده هام لبخند زد. این مادر شکسته همونیه که جوونی خودشو پای من گذاشت و اجازه نداد بی پدری به کوهی از اندوه مبدلم کنه و جای خالی تورو تو خونه احساس کنم ولی بابا نگاه کن حالا من بزرگ شدم اما هنوز چشم به راه توأم و هنوز دوست دارم تورو گاهی تو خواب ببینم تا بوسه ای هرچند کوتاه بر گونه هام بنشونی.
من پسر جوان توأم بابا... اما هنوز کودکانه دلم برات پر می زنه و تو خوب می دونی که چقدر دلتنگ نگاه پدرانه، نوازشگر و مهربون توأم. اما با همهٔ این دلتنگی ها حالا خوب می دونم که دلیل رفتنت چی بود حالا خوب می دونم که چقدر از عشق سرشار بودی و چه خوب راه و رسم عاشقی را می دونستی.
بابا تو عاشقانه پر کشیدی و حالا خون عاشقانه تو، تو رگهای من جاریه. حالا من هم عاشقم عاشق پر کشیدن از این قفس دنیایی و اومدن به سمت تو. راستش امروز حسودی کردم به رفتنت و غمگین شدم از موندنم. ولی نمی دونم چرا هر چی می خوام اونطوری بشم که خدا و تو می خوایی نمی تونم یعنی تا وسطایه کار میرم ولی گیر میکنم.
خواهش میکنم توفیق باتو بودنو برام از خدا طلب کن.
بابا جونم هرچند حرفایه ناگفته و دلتنگی های ناشنیده زیادند ولی به عنوان آخرین جمله بهت میگم:
دست نوشتهٔ خاکیم، تقدیم به روح آسمانیت بابا.
خیلی دوست دارم، پسر دلتنگت حسن
شهدا مرتبط :
شهید محمدعلی عباسی