پیش‌گویی دقیق؛ الهام آسمانی

پیش‌گویی دقیق؛ الهام آسمانی

آخرین بروزرسانی : یکشنبه، 04 تیر 1402 ساعت 14:54

«آخرین باری که برای مرخصی آمد در مراسم تشییع پیکر دوستش که شهید شده بود، اعلام کرد که شهید بعدی روستا من هستم.»

به گزارش پایگاه خبری شهدای فراجا؛ شهید مدافع وطن حسن رنجبر در تاریخ یکم مهرماه ۱۳۴۳ در روستای ریحان آباد مازندران به دنیا آمد و در مورخ بیست‌ونهم اسفندماه ۱۳۶۲ در زبیدات عراق به شهادت رسید.

با این‌که سال‌های بسیاری از شهادتش می‌گذرد ولی به رسم ادب سراغ برادر شهید رفتیم تا از خاطرات برادر شهیدش برایمان بگوید. با گذشت این همه سال از او این‌چنین یاد می‌کند:

 

 

تعداد خواهر و برادر و وضعیت تأهل:

 

ایشان دارای نُه برادر و شش خواهر بودند.

برادر عزیزم مجرد بود.

 

فعالیت‌ شاخص در دوران نوجوانی و جوانی:

 

تحصیلاتش تا سوم راهنمایی بود البته اول دبیرستان را تا چند ماه خواند و بعد به جبهه رفت. چند ماهی در جبهه بود که برگشت و به خدمت سربازی رفت. در فعالیت‌های انقلابی صددرصد حضور داشت و در پایگاه محله بود؛ پایگاهی داخل شهر بود که به آن‌جا می‌رفت و تمام برنامه‌ها، راهپیمایی‌ها و فعالیت‌هایی را که داشت تصمیم نهایی را می‌گرفت. همیشه در مراسم‌ها و فعالیت‌ها حضور داشت. شب‌ها در محله با هم‌سن‌و‌سالان خودش نگهبانی می‌داد. ایشان قبل از این‌که به سربازی برود، به مدت هفت ماه در جبهه بود و البته از طرف بسیج رفته بود. آن زمان پدرم زیاد تمایل نداشت که بچه‌هایش به جبهه بروند، روی همین حساب ایشان بعد از هفت ماه که از جبهه برگشت و خودش را برای سربازی معرفی کرد. در سربازی قسمت ژاندارمری بود و از طریق ژاندارمری از همان اوایل در خط مقدم حضور داشت.

 

ویژگی‌های اخلاقی:

 

آدم بسیار خوش برخورد و خوش‌رویی بود. من خودم با این‌که از او کوچک‌تر بودم، اما هیچ‌وقت ندیدم که با کسی با تندی و عصبانیت برخورد کند. احترام به بزرگ‌ترش را خیلی رعایت می‌کرد. طوری بود که همه دوستش داشتند. آن زمان شرایط زندگی این‌طور در رفاه نبود هم از لحاظ اقتصادی، هم از لحاظ کاری و همه جوره زندگی شرایط خیلی سخت‌تری داشت. همگی‌مان کار می‌کردیم تا بتوانیم یک زندگی معمولی داشته باشیم و ایشان هم به خانواده خیلی کمک می‌کرد.

 

احترام به پدر و مادر:

 

در احترام به پدر و مادر فوق العاده بود. پدرم شغلشان کشاورزی بود و ما بچه‌ها همه در کارهای کشاورزی کمک پدر می‌کردیم. شهید هم همین طور بود. به مادرم هم خیلی کمک می‌کرد، من یادم هست که آن زمان که من کوچک‌تر از ایشان بودم، داخل زمین چون شالیزار می‌گرفتند، ایشان کلاً آن‌جا نگهبان چاه بود، طوری بود که یک ماه تا یک ماه و نیم اصلاً به خانه نمی‌آمد و این طور نبود که بیاید و اعتراض کند که چرا من تنها باید نگهبانی بدهم؟

 

علاقه به امام خمینی (ره):

 

اگر علاقه‌مند نبود که این راه را نمی‌رفت، دقیقاً به خاطر علاقه‌ای که به امام داشت، این راه را انتخاب کرد و ترک تحصیل کرد، علی‌رغم مخالفت پدرم ایشان اول دبیرستان بود که گفت: «من باید به جبهه بروم.»

 

فرائض دینی:

 

ایشان فردی متدین و مذهبی بود و اعتقاداتش به دین خیلی زیاد بود، اصلاً نماز و روزه‌اش ترک نمی‌شد. روی نماز خواندن خیلی حساس بود و همیشه اولین چیزی را که تاکید می‌کرد نماز خواندن بود. کلاً زمان قدیم روستاها یک جوی داشتند که همه به هم نزدیک بودند و بیش از نود درصد جمعیت در مراسم‌های ایام ماه محرم و ماه مبارک رمضان شرکت می‌کردند، ولی ایشان و چند تا نفر از دوستانش که همگی الان از شهدای ریحان آباد هستند در تمام مراسم‌ها پیش‌قدم بودند چه ماه محرم، چه رمضان و چه مراسم‌های مذهبی دیگر بود.

 

ترک محرمات:

 

آدم تند‌رویی نبود، اما اگر در جمعی بود که غیبت یا رفتار ناخوشایندی می‌شنید یا می‌دید، با روی خوش و با زبان خوب به آن شخص تذکر می‌داد و راهنمایی‌اش می‌کرد. خیلی خوش برخورد و اجتماعی بود.

 

کمک به دیگران:

 

ایشان صددرصد کمک‌حال دیگران بود و تا جایی که در توان داشت و امکانش را داشت به دیگران کمک می‌کرد.

 

رفقاشون:

 

از دوستانش که شهید شدند؛ شهید غلامعلی فدایی، شهید غلام ولی‌پور، شهید اصغر فرجی، اصغر ابوذری و علیرضا فدایی بودند و از دوستانش که جانباز شدند؛ رمضان فدایی، اصغر زارع بودند که همسنگرشان هم بودند.

 

رابطه با خانواده‌ی شهدا:

 

همه‌ی کسانی که در محله‌ی ما شهید شدند با هم رفیق بودند و با هم رفت‌وآمد داشتند؛ یکی از شهدا پسرخاله‌ی خودم هست، دو سه نفر از هم‌سنگری‌هایش هم الان جانباز هستند و بقیه شهید شده‌اند. روی حساب همین رفاقت با هم جبهه رفتند و همه‌ی فعالیت‌هایشان با هم بود.

 

آرزوی شهید:

 

به هر حال ایشان هم مثل خیلی از آدم‌های دیگر زندگی می‌کرد، خیلی چیزها را دوست داشت، به یک شخصی علاقه‌مند بود و ما هم در جریان بودیم، اما زمانی که به جبهه رفت خودش هم می‌دانست که چه اتفاقی برایش می‌افتد. آخرین باری که برای مرخصی آمد، در مراسم تشییع پیکر دوستش که شهید شده بود، اعلام کرد: «شهید بعدی روستا من هستم.»

 

خاطره:

 

آخرین شهید محله‌ی ما قبل از برادرم آقای عبدالعلی فدایی بود که با برادرم خیلی صمیمی بود؛ برادر عزیزم در تشییع پیکرش حضور داشت و زمانی که به خانه‌ی آن‌ها رسید رو کرد به جمعیت و به همه گفت: «شهید بعدی این روستا من هستم.» همان‌طور شد و ایشان دیگر بعد از آن روز رفت و نیامد تا اینکه بیست‌ونهم اسفندماه ۱۳۶۲ خبر شهادتش را آوردند. دیگر در آن زمان مسافرت نمی‌رفتیم که خاطراتی داشته باشیم اما همین که در مدرسه یا بازی کردن‌هایمان و در همه جا به‌عنوان برادر بزرگ‌تر حمایتم می‌کرد. در ایّام ماه مبارک رمضان برای سحری بیدارم می‌کرد و این‌طور حامی من بود و این چیزها در خاطرم هست.

 

حال و هوای روزهای آخر:

 

آخرین باری که مرخصی آمد، خیلی خوشحال بود و در پوست خودش نمی‌گنجید.

 

آخرین دیدار:

 

چون خودش گفته بود که شهید می‌شوم همه‌ی خانواده نگرانش بودیم و آن روزی که داشت می‌رفت، خیلی استرس داشتیم تا اینکه سال تحویل به ما خبر دادند که ایشان به شهادت رسیده است.

 

خبر شهادت:

 

ما خانه‌ی برادربزرگم بودیم، حتی آن زمانی بود که تهران را بمباران می‌کردند، همه نشسته بودیم که از ژاندارمری آمدند و به برادرم گفتند: «برادرت تیر خورده و در بیمارستان هست.» مادرم سریع موضوع را فهمید و آمد گفت: «آگه چیزی شده به من بگید.» بعد کم کم گفتند که ایشان شهید شده است.

 

نحوه‌ شهادت:

 

ایشان داخل سنگر بوده و خمپاره روی سنگرشان اصابت کرده است و الوارهایی که توی سنگر می‌گذارند افتاده روی گردنش و همان لحظه به شهادت رسیده است.

 

تشییع پیکر و محل دفن:

 

 مراسم تشییع خیلی شلوغ بود، داخل روستاها چون مردم همه همدیگر رو می‌شناسند مراسم خیلی شلوغ می‌شود. پس از تشییع، پیکر برادرم در قطعه‌ی شهدای امامزاده قاسم روستای ریحان آباد به خاک سپرده شد.

 

وصیت‌نامه:

 

وصیت‌نامه نداشت، اما زندگی‌نامه دارند. همیشه به همه‌ی خانواده سفارش می‌کرد که در مراسم مذهبی شرکت کنند.

 

خواب:

 

خواب از ایشان زیاد دیدم، ولی خیلی در خاطرم نمانده است. ولی همیشه که به خواب من می‌آید خوشحال و خندان هست و من توی خواب فکر نمی‌کنم که شهید شده انگار زنده هست.

 

دل‌تنگی:

 

وقتی که من خیلی دل‌تنگ می‌شوم سر مزارش می‌روم با او درددل می‌کنم، حرف می‌زنم و وقتی که آرامش گرفتم برمی‌گردم و به خانه می‌روم.

 

احساس سر مزار:

 

من هر وقت که سر مزارش می‌روم احساس غرور می‌کنم و افتخار می‌کنم چون خودم هم یک رزمنده هستم و بعد از ایشان من به جبهه رفتم.

 

حضور و برکت معنوی:

 

بارها شده که اتفاقات دشوار و نادری در زندگی ما پیش آمده است و از خدا خواستیم و به شهیدمان متوسل شدیم که مشکلمان حل بشود و شکر خدا همین طور هم شد.

 

تأثیر شهادت:

 

خیلی‌ها در حقیقت اوایل حتی در ظاهر هم بوده تأثیر گرفته بودند، اما رفته رفته که زمان گذشت خیلی از چیزها کم‌رنگ و بی‌تأثیر شد.

 

 

 

اللهم انصر من نصر الدین

دیدگاه های شما :


کدامنیتی