
نیت پاک و خالصانه
آخرین بروزرسانی : دوشنبه، 10 مهر 1402 ساعت 11:50
«آدم باید از خاکش و ناموسش دفاع کند. من اگر صدتا جان هم داشته باشم و شهید نشوم، ادامه میدهم. اگر هم شهید بشوم و صد بار دیگر هم به دنیا بیایم باز هم از وطنم دفاع میکنم.»؛ مجاهد فی سبیل الله بزرگتر از آن است که گوهر زیبای عمل خود را به عیار زَخارف دنیا محک بزند.
به گزارش پایگاه خبری شهدای فراجا؛ شهید مدافع وطن رسول عسگری در سال۱۳۴۶ در ارومیه به دنیا آمد و در مورخ بیستودوم دیماه سال۱۳۶۵ در ۲۵۰ متری پایگاه چهارگاه آذربایجانغربی به شهادت رسید و در باغ رضوان ارومیه به خاک سپرده شد.
با اینکه سالهای بسیاری از شهادتش میگذرد ولی به رسم ادب سراغ خواهر شهید رفتیم تا از خاطرات برادر شهیدش برایمان بگوید. با گذشت این همه سال از او اینچنین یاد میکند:
وضعیت تاهل:
برادر عزیزم هفده ساله و مجرد بود.
فعالیتهای دوران نوجوانی و جوانی:
رسول جان به فعالیت ورزشی علاقهمند بود. اکثرا ورزش والیبال و فوتبال را خیلی دوست داشت و قدبلند بود. تازه انقلاب شده بود. ایشان سرباز بود و میگفت: «میخواهم از خاک و ناموسم دفاع کنم.»
ویژگیهای اخلاقی:
رسول جان خیلی آرام بود. خیلی هم مهماندوست بود. مادرم میگفت: «میرفت و به عمهها و خالهها میگفته مادرم امشب دعوتتان کرده تشریف بیاورید و شب که میشد همه میآمدند و میگفتند چرا زحمت کشیدید! و من میفهمیدم که کار مهدی است و دیگر هیچ نمیگفتم.» صله رحم کردن را خیلی دوست داشت. با اینکه سنش کم بود میرفت و به عمه، عمو، خاله و همه سر میزد. پدرم کارمند تلگراف بود. ما توی سیلوانا بودیم. انقلاب که شد دیگر مجبور شدیم به ارومیه بیاییم. دیگر این شد که به دهات آمدیم. آنجا هم که وسیله نبود. برادر شهیدم هم به شهر میرفت و فامیل را دعوت میکرد. رسول عزیز خیلی قناعت داشت.
احترام به پدر و مادر:
رسول جان از لحاظ رعایت احترام واقعا خوب بود. خیلی احترام میگذاشت. پدرم یک کم عصبی بود، وقتی تندی میکرد رسول جان به مادرم میگفت: «مامان جان! اصلا هیچی نگو. بذار خودش رو خالی کند.» به مادرم خیلی احترام میگذاشت. مادرم تعریف میکرد که پدرم مدتی به شهرستان رفت. میگفت: «میرفت کار میکرد و میگفت احتیاج داریم و نباید حالا که بابا نیست احساس تنهایی کنی.» هرچه کار میکرد به مامانم میداد. خیلی فرزند خوب و سر به راهی بود.
خاطره:
یک روز، زمانیکه توی روستا بودیم، حال من خیلی بد بود. مادر و پدرم هم میخواستند برای خرید به شهر بروند. رسول جان برادرم، دید من اصلا حال خوشی ندارم، ان زمان ده سالش بود. بلند شد و خانه را تمیز کرد و میگفت: «من ناهار درست میکنم که مامان اینها که میآیند غذا آماده باشد.» دوتا برادر دیگر هم دارم. ولی رسول جان به خواهر و برادر بزرگتر از خودش خیلی کمک میکرد.
علاقه به رهبری و امام خمینی(ره):
علاقهی رسول جان خیلی خوب بود. خودش هم که دیگر به صورت داوطلب به جنگ رفت. میگفت: «امام گفته و باید برم.» هفده سالش بود و به امام خیلی ارادت داشت.
فرائض دینی:
رسول عزیزم به نماز و مسجد خیلی اعتقاد داشت. پدر من نوحهخوانی میکرد و از اول محرم توی روستا نوحهخوانی میکرد. شهید عزیز هم همیشه با پدر برای نوحهخوانی میرفت. شبها توی مسجد که پدرم نوحه میخواند ایشان هم سینهزنی میکرد. ماه رمضان هم رسول جانم همیشه سحری بیدار میشد. خیلی سنش کم بود ولی بلند میشد. میگفتم: «برات زود هست.» میگفت: «باید از الان شروع کنم برای موقعی که به سن تکلیف رسیدم، عادت کنم.»
ترک محرمات:
رسول جان احکام حلال و حرام را خیلی میدانست بنابراین رعایت میکرد. در ضمن آقا رسول با بیحجابی خیلی مخالف بود. میخواستیم حرف کسی را بزنیم میگفت: «ول کنید حرف کسی را نزنید.»
کمک به دیگران:
روزی که رسول جانم شهید شد، همسایههامان میگفتند: «حیف که رسول رفت. یعنی هر کاری داشتیم که به او واگذار میکردیم و میگفتیم نه نمیگفت و بهطور احسنت انجام میداد. آقا رسول برای خرید، برای جابهجایی وسایل در خانه همیشه کمک میکرد. خیلی دوست داشت دست فقرا را بگیرد. همیشه میگفت: «آدم باید دست فقرا را بگیرد.» با اینکه چند سالی هم از من کوچکتر بود خیلی فهمیده بود. میگفت: «اگر روزی سرمایهدار شدم تا جایی که میتوانم به فقرا کمک میکنم. به نیازمندان کمک میکنم.»
رابطه با خانوادهی شهدا:
برادر عزیزم اولین شهید بود. ایشان در سال ۱۳۶۵ به درجهی والای شهادت نائل شد.
آرزوها:
آقا رسول عزیز همیشه آرزوی شهادت داشت. میگفت: «من میروم و خدا کند که شهید بشوم و اگر لیاقت نداشتم میآیم که سر و سامون بگیرم.» من یک فرزند دختر داشتم و یک دختر دیگر هم به دنیا آوردم، مادر شوهرم میگفت: «کاش این فرزندت، پسر میشد!» خواهرم هم یک پسر به دنیا آورد. رسول جان امد و کنارم نشست و گفت: «دختر خیلی خوبه. من اگر شهید نشدم و ازدواج کردم، از خدا میخواهم سه تا چهار تا دختر به من بدهد.» اینقدر دلش مهربان بود و به من میگفت: «دختر نعمت است.» من دو تا دختر دارم که مهمانی یا چیزی باشد کمکم میآیند. رسول جان خیلی دلسوز ما بود.
حال و هوای روزهای آخر:
خواهرم میگفت: «مثل یه پرنده بود.» رسول جان میگفت: «سیما من خیلی آرامم. خیلی سبکم، نمیدانم میخواهد چه بشود.» میگفت: «گرفتاریها را رها کنید. این دنیا فانی است.»
آخرین دیدار:
خواهرم میگفت: «شهید گفته شاید دیگر برنگردم.» و به او الهام شده بود. همان موقع مادرم آمده بود دیدنم. میگفت: «به مامان هم بگویید حلالم کند.» بعد از یک هفته، خبر شهادتش را دادند.
خبر شهادت:
یک روز با دوستم بازار رفته بودیم، یک شهید آورده بودند. دوستم میگفت: «اگر کسی از ما شهید شد، ما چه احساسی پیدا میکنیم؟» من هم همینجوری گفتم: «خون ما که از آنها رنگینتر نیست! آدم، جوان داشته باشد و در راه خدا برود، بد است؟» خانه که آمدم، زنگ زدند گفتند: «رسول زخمی شده و تو بیمارستانه.» با خودم گفتم: «فکر نکنم برای زخمی شدن به من بگویند به ارومیه بیا!» آن موقع با اتوبوس سیوشش ساعت راه بود.
نحوهی شهادت:
رسول عزیز در قسمت نگهبانی بوده است. کردها حمله میکنند و ایشان را به شهادت رساندند. کسی آنجا نبوده و بعد از دو سه ساعت میآیند و میبینند که شهید شده است.
مراسم تشییع پیکر و محل دفن:
من نتوانستم به مراسم تشییعش برسم. خواهر شوهرم میگفت: «من نمیدانستم برادرت شهید شده است از عکسش فهمیدم.» میگفت: «آنقدر شلوغ بود که به اصطلاع عام، جای سوزن انداختن نبود.» دوشنبه که شهید شد پنجشنبه پیکر پاکش را دفن کردند. میگفت: «اگر واقعا یه آدمی اسم و رسم داشت و مرده بود، اینقدر شلوغ نمیشد.» ارتش و بسیجیها هم بودند. میگفتند: «خیلی باشکوه بود.»
در آخر پیکر پاک و مطهر رسول جان را در باغ رضوان ارومیه به آغوش سرد خاک سپردند.
وصیتنامه:
برادر عزیزم وصیتنامه هم داشت. ولی چون از آن زمان سیوهفت سال گذشته است چیزی یادم نمیآید. میگفت: «آدم باید از خاکش و ناموسش دفاع کند. من اگر صدتا جان هم داشته باشم و شهید نشوم، ادامه میدهم. اگر هم شهید بشوم و صد بار دیگر هم به دنیا بیایم باز هم از وطنم دفاع میکنم.»
خواب:
ما توی بندر بودیم. موقع شهادتش تا چهل روز خیلی بیتابی میکردم چون او را ندیده بودم قبول نمیکردم که شهید شده و از پیش ما رفته است. یک شب به خوابم آمد و گفت: «پری! اصلا ناراحت نباش من زندهام. برو سیاهت را دربیاور و اینقدر خودت را ناراحت نکن.» شش ماه بعد، دوباره من به بندر رفتم و یک شب در عالم خواب دیدم که آمده و میگوید: «پری! بلند شو! برایت دارد مهمان میآید.» دیدم که یک جای بزرگ و سرسبزی هست. گفتم: «رسول جان! اینجا خانهی توست؟»گفت: «بله، اجازه بده جمع و جور کنم، دارد مهمان میآید.» همان لحظه ساعت سه بعد از نیمهشب در خانهمان را زدند، دیدم داییام اینها آمدند. هر موقع هرکسی میخواست بیاید و یا هر اتفاقی میخواست بیفتد یک شب جلوتر به خوابم میآمد.
دلتنگی:
رسول جان شهید شده و پیش خدا رفته، اما دلتنگیهایش به یادگار برایم مانده است.
احساس سر مزار:
زمانیکه بر سر مزارش میروم احساس خوبی دارم. میگویم: «شکر خدا را که رسول جان شهید شده و در راه خوبی رفته است و برای وطن رفته است.»
برکت معنوی:
اول خدا و بعد برادر شهیدم وسیلهای برای رفع و حل مشکلاتمان شده است. من کلاس قرآن دارم. خانهام را در اختیار کلاس قرآن گذاشتم. هفتهای دوبار میآیند و برای شهدا صلوات میفرستند برایم کافی است.
تاثیر شهادت:
تمام همسایهها، دوستان و آشنایان میگفتند: «حیف رسول جان بود که برود. باید راهش را ادامه بدیم.»
و اجعلنا من خیر أعوانه و أنصاره
شهدا مرتبط :
شهید رسول عسگری چتاقلو
دیدگاه های شما :