مأنوس با قرآن

مأنوس با قرآن

آخرین بروزرسانی : یکشنبه، 16 مهر 1402 ساعت 17:49

خمیده راه رفتند تا امروز بتوانیم راست راست راه برویم و آرامش امروزمان را مدیون جان‌فشانی‌های دیروز آن شهدای بزرگوار  امنیت وطن هستیم.

به گزارش پایگاه خبری شهدای فراجا؛ شهید مدافع وطن اباذر سلطانی‌انور در تاریخ 1349/8/1 در روستای بیات متولد و در تاریخ 1370/5/21 حوالی ماکو هنگام پایش مرزی براثر درگیری با اشرار به شهادت رسید.

در گذر از خاطره‌ها و به رسم ادب، به سراغ خانواده‌ی شهید رفتیم. تا از شهید و خاطرات او برایمان بگویند. همسر شهید از مهربانی و انس شهید با قرآن می‌گوید.

خانواده (تعداد خواهر و برادر، مجرد یا متأهل و تعداد فرزندان):

اباذر فرزند سوم خانواده بود و دو خواهر و دو برادر داشت و همچنین متأهل بود و دو فرزند داشت.

فعالیت:

همیشه تاسوعا و عاشورا می‌رفت و در روستا سینه‌زنی می‌کرد. بسیار اهل مطالعه و ورزش بود و به شدت با قرآن مأنوس بود.

اخلاق:

همسرم بسیار کنجکاو و زرنگ بود.

همه از اباذر تعریف می‌کردند و می‌گفتند که خیلی آقا و مهربان است. آدم خیلی فعالی بود و زیاد به پدر و مادرش احترام می‌گذاشت؛ دوست داشت همیشه پدرو مادرش دعایش کنند و دوست داشت مشکل دیگران رو حل کند؛ می‌گفت: «در برابر مشکلات ناراحت نشید؛ این مشکل رفع میشه.»

معنویات:

از نظ معنوی همسرم باایمان و مقید بود. همیشه زیارت عاشورا همراهش بود و دائماً آن را می‌خواند و انس بسیار زیادی با قرآن داشت.

ترک محرمات:

اباذر همیشه می‌گفت: «همه باید حجاب داشته باشند؛ مانتو باید بلند باشه و مقنعه سر کنن.» به خودم و به بچه‌هایم همیشه این‌گونه سفارش به حجاب می‌کرد.

لحظه‌ی آخر:

دو یا سه روز مانده به رفتن به ماموریت بود که خیلی ناراحت بود؛ نمی‌دانم برای چه ناراحت بود، ولی همیشه وقتی می‌خواست به ماموریت برود، می‌رفت و پدر و مادرش را می‌بوسید؛ خیلی دوستشان داشت و وقتی رفت، به مادرش گفت: «می‌خوام برم ماموریت.» مادرش به او گفت: «چرا می‌خوای بری ماموریت؟» گفت: «مامان! ناراحت نباش! میرم و زود برمی‌گردم.» رفت، ولی دیگر بازنگشت.

نحوه‌ی شهادت:

همسرم هنگام پایش مرزی بر اثر درگیری با اشرار به شهادت رسیدند؛ یک سرباز و یک استوار به همراه اباذر بودند که هر سه نفرشان هم در این حادثه به شهادت رسیدند.

خبر شهادت:

من خانه بودم؛ آن‌قدر دلم شور می‌زد و گرفته بود که با خود گفتم: «برم روستا پیش مادرم و پیش مادرشوهرم و اونا رو ببینم.» آنقدر در تلاطم بودم که گریهام می‌گرفت. وقتی به روستا رفتم، آن شب پسرم رضا که شش ماهش بود، شب تا صبح گریه کرد و ساعت هشت بود که آرام شد؛ گویی بچه هم می‌دانست قرار است پدرش شهید شود. همان روز آمدند و گفتند که اباذر به شهادت رسیده است.

مراسم تشییع پیکر و محل دفن:

آن روز همه ناراحت بودند و گریه می‌کردند؛ مانند روز عاشورا شده بود. مراسم تشییع پیکر همسرم بسیار باشکوه برگزار شد. همه اباذر را دوست داشتند؛ زیرا هیچ‌گاه از او بدی ندیده بودند و تنها مهربانی و نیکی دیده بودند، برای همین در مراسم تشییع پیکرش مردم سنگ‌تمام گذاشتند و پس از تشییع پیکر، اباذر عزیز را در باغ رضوان به آغوش سرد خاک سپردند.

خواب:

به خوابم می‌آمد و می‌گفت: «بریم بیرون.»؛ میآمد بچه‌ها را بغل می‌کرد و با مهر پدری آنان را نوازش می‌کرد.

واحشره ائمة‌المعصومین

دیدگاه های شما :


کدامنیتی