
علاقهی پایدار؛ ایمانی استوار
آخرین بروزرسانی : شنبه، 10 تیر 1402 ساعت 14:35
حتی در عالم خواب به من میگفت: «اگر به زیارت حرم امام خمینی (ره) رفتی، به جای من هم زیارت کنید.» کوچههایمان را به نامشان کردیم، که هرگاه آدرس منزلمان را میدهیم، بدانیم از گذرگاه خون کدام شهید است که با آرامش به خانه میرسیم.
به گزارش پایگاه خبری شهدای فراجا؛ شهید مدافع وطن حسن ولایتی پور در تاریخ شانزدهم دیماه ۱۳۴۴ در روستای بنیدر نموشی از توابع شهر دالگی در دشتستان بوشهر به دنیا آمد و مورخ بیستودوم تیرماه ۱۳۶۷ در منطقهی دهلران و زبیدات در خوزستان به شهادت رسید و در دشتستان بوشهر به خاک سپرده شد.
با اینکه سالهای بسیاری از شهادتش میگذرد، ولی به رسم ادب سراغ برادر شهید رفتیم تا از خاطرات برادر شهیدش برایمان بگوید. با گذشت این همه سال از او اینچنین یاد میکند:
تعداد خواهر و برادر، وضعیت تأهل:
شهید بزرگوار پنج خواهر و سه برادر داشت. یک خواهر و یک برادر ناتنی هست که از مادرم هست ولی از پدرم نیست. یکی از برادرها خودم هستم یکی بزرگتر از شهید بود و یکی هم کوچکتر از ایشان بود. حسن جان متأهل بود. زمانیکه شهید شد حدود یک سال بود که ازدواج کرده بود و خانم ایشان دختر دایی ما بود. بعد با خود من ازدواج کرد و الان همسر شهید، همسر من است. شهید بزرگوار فرزندی ندارد و تقریباً حدود یک سال بیشتر نبود که ازدواج کرده بود.
فعالیتهای شاخص:
من تقریباً پانزدهساله بودم که به جبهه رفتم و حسن جان حدوداً شش سال از من بزرگتر بود. هر دونفرمان عضو بسیج دالکی بودیم و در بسیج فعال بودیم و فعالیت میکردیم. شهید بزرگوار خودش فوتبالیست بود و به ورزش فوتبال در میان ورزشهای دیگر علاقهمند بود. زمانیکه من میخواستم به جبهه بروم ایشان برگشت و به من گفت: «پدر و مادر تنها هستند، من که به جبهه رفتم، لااقل تو اینجا بمان و مواظب آنها باش، و درست را ادامه بده.» ولی خب دیگر متاسفانه من هم گوش به حرف حسن جان ندادم و راهی جبهه شدم. فرماندهی ما آنزمان در پایگاه بسیج شهید مصطفی خمینی بود. پدر شهید کارگر بود. ایشان میزان تحصیلاتش را تا سیکل در شهر دالکی یعنی سوم راهنمایی ادامه داد، و بعد از این که سیکلش را گرفت به حساب وارد نیروی انتظامی شد. حسن جان، از پرسنل ناجا بود. همچنین که خودش علاقه داشت و خودش از بچههای ناجا و ارتش و این جور چیزها بود همیشه دوست داشت که توی نظام و ارتش و این، جور چیزها کار کند. حسن جان نیز در تاریخ بیستویکم تیرماه ۱۳۶۷ در منطقهی دهلران و منطقهی زبیدات به شهادت رسید.
خاطره:
بیشتر خاطراتمان در بازی فوتبال بود. یکبار با یک تیمی بود که بازی داشتیم و من بچهتر از شهید بودم. یک نفر یک کاری کرد که برادرم زمین خورد. من چون بچه بودم خیلی سرتق بودم، رفتم و گلویشان را گرفتم و شهید آمد و مرا جدا کرد و گفت: «مگر چه اشکالی دارد؟ این یک بازی هست دیگر هیچ اشکالی ندارد.» در آن زمان جلوی مرا گرفت و نگذاشت دعوا کنم. یعنی آن روز ایشان را طوری زمین زده بود که دیگر نتوانست در آن روز بازی کند، ولی جلویم را گرفت و نگذاشت که حتی یک انگشت به طرف بزنم.
ویژگی اخلاقی:
حسن آقا بسیار مهربان و خوشاخلاق بود. اخلاق ایشان خیلی بهتر از ما بود و در بین برادرها، خواهرها، قوم و خویش و حتی پدر و مادر، اصلاً قابل قیاس و مقایسه نبود؛ خیلی بهتر از ما بود و این که واقعاً قبول داریم که ایشان گل سرسبد ما بود. حتی من با خودم چندینبار فکر کرده بودم که اگر من هم مانند شهید بودم، حتماً شهید میشدم. ما یک ذره از این برادر جان بد اخلاقی و بدقلقی ندیده بودیم، و اینکه ندیده بودیم که بخواهد با کسی با تندی و بدی رفتار کند. همیشه هر چیزی را که داشت و یا نداشت شکر خدا را میکرد و همیشه در همه حال شکرگزار خدا بود. همسر شهید بزرگوار هم طوری نبود که همیشه در حال گلایه باشد و بگوید که مثلاً من ماشین ندارم یا خانه ندارم، ایشان نیز همیشه خدا را شکر میکرد و شکرگزار خدا بود و فرد قناعتکاری بود. حتی برادرم خیلی اهل گذشت بود و همیشه گذشت میکرد.
احترام به پدر و مادر:
ایشان به پدر و مادر خیلی احترام میگذاشت. به تمام سفارشات پدر و مادر گوش میکرد. واقعاً یک شخصیتی جدا از ما و خیلی بهتر از ما بود. واقعاً از زمین تا آسمان اخلاق و رفتار ایشان با ما فرق میکرد، زمانی هم که میخواست به جبهه برود به من و دیگر خواهرها و برادران سفارش کرد که در نبود من به پدر و مادر بیاحترامی نکنید و خواستههای آنها را انجام دهید و حرفی بالاتر از حرف آنها نزنید. همیشه زمانیکه میخواست برود اول به ما سفارش میکرد و بعد میرفت، علاوه بر اینکه خودش خیلی احترام میگذاشت و احترام آنها را نگه میداشت و خیلی احترام خاصی برای پدر و مادر قائل بود، به دیگران هم سفارش میکرد، همچنین ایشان به همسرش هم دربارهی احترام به پدر و مادر خیلی سفارش میکرد.
دیدگاه به رهبری و امام خمینی (ره):
ایشان علاقهی خیلی شدیدی به حضرت امام خمینی داشت. ایشان یک شب هم به خواب من آمد و گفت: «به زیارت قبر امام خمینیرحمة الله علیه میروی؟» همیشه میگفت: «اگر به زیارت حرم امام خمینی (ره) رفتید، به جای من هم زیارت کنید.» همانطور که گفتم علاقه خیلی شدیدی به امام خمینی داشت.
فرائض دینی:
حسن جان در خانوادهای مذهبی بزرگ شده بود. نسبت به نماز خواندن و فرائض دینی خیلی معتقد بود و همیشه نمازهایش را سر وقت میخواند. همیشه نمازها و روزههایش سر وقت بود و اینکه همیشه ماه شعبان را هم روزه میگرفت. حسن آقا همیشه در ماه مبارک رمضان، قرآن را ختم میکرد. رسم ما در اینجا به اینگونه هست که در ماه مبارک رمضان روضه برگزار میکنیم. برادر عزیزم حسن آقا، همیشه به ما میگفت: «هیچوقت قرآن و خدا را فراموش نکنید، و هیچ وقت از یاد خدا غافل نشوید.» و خودش هم به حرف و پندهایش عمل میکرد. یعنی فقط حرف نمیزد، تمام حرفهایش همراه با عمل بود. برادر جان، همیشه در ایام ماه مبارک محرم، در مراسمات عزاداری اباعبدالله الحسینعلیه السلام شرکت میکرد. همیشه میگفت: «اگر میتوانید به این هیئتها کمک کنید، خیلی ثواب دارد. چون برای اباعبدالله الحسینعلیه السلام خرج میشود.» در ردهی زنجیرزنها بود و زنجیر میزد و در مراسمات زنجیرزنی شرکت میکرد. حتی الان هم که الان است، مادرم زنجیری که ایشان با آن زنجیر میزد را دارد و نگه داشته است. ایام ماه محرم که میشود مادرم به ما میگوید: «به احترام و حرمت برادرتان حسن جان، بروید و زنجیر بزنید و در مراسمات عزاداری اباعبدالله الحسینعلیه السلام شرکت کنید.» من نیز اسم پسربزرگم را به یاد و خاطرهی برادر جانم، حسن نام گذاشتم و زمانیکه ماه مبارک محرم میشود زنجیر عمویش را به او نشان میدهم و میگویم: «به خاطر عمویت برو و در این مراسمات شرکت کن و زنجیر بزن.» و همچنین عمویش، شهید بزرگوار هم همیشه در مراسمات عزاداری اباعبدالله الحسین بود و همیشه در این مراسمات شرکت میکرد. در روز عاشورا خانهی عمهمان نذری میدادند. من یادم هست که حسن جان، برای آن شب وقت میگذاشت و کمک دیگران میکرد. آن شب باید هر کجا که بود به خانه عمهمان میآمد و اینکه حتی اگر مجبور میشد مرخصی هم بگیرد، میگرفت، تا بیاید و باید خودش را میرساند.
ترک محرمات:
همیشه حسن جان، به خواهرهایم وصیت میکرد که حجابتان را رعایت کنید و در معرض خطر نامحرم خودتان را قرار ندهید. چون شهید عزیز، خیلی روی بدحجابی حساس بود. همیشه روی باحجاب بودن تاکید میکرد و به خواهران خودش هم خیلی سفارش میکرد که حجاب کنید و خدایی نکرده خودتان را در معرض دید نامحرم قرار ندهید. اگر عروسی میرفتیم به خواهرانم خیلی تاکید میکرد که در این مراسم، حجابتان را رعایت کنید و اصلاً بیحجاب نباشید. در کل بیحجابی را دوست نداشت. حسن جان، روی بیحجابی خیلی حساس بود و همیشه به دیگران در اینباره سفارش میکرد. بنابراین اگر در جمعی نشسته بود که با غیبت مواجه میشد، اول تذکر میداد، ولی اگر فرد روبهرو تذکر را جدی نمیگرفت، ایشان خودش مجلس را ترک میکرد.
کمک به دیگران:
حقیقتاً این را زیاد یادم نیست ولی اینجور آدمی نبود که اهل کمک نباشد. اگر حتی چیز خیلی کوچکی را هم داشت با مردم تقسیم میکرد. همیشه در ایام ماه مبارک محرم میگفت: «اگر میتوانید به این هیئتها کمک کنید، خیلی ثواب دارد. چون برای اباعبدالله الحسین علیه السلام خرج میشود.»
رفقای شهید:
یکی از دوستانش شهید غلامرضا برزگر بود. یکی دیگر از دوستانش شهید عطایی و دیگری هم شهید غلامرضا عرب بود.
ارتباط با خانوادهی شهدا:
این رابطه را زیاد یادم نیست، ولی آنزمان شهدای کمتری وجود داشت و شهدا خیلی کمتر از الان بودند، چون اوایل انقلاب بود. ولی همیشه سفارش میکرد که برای شهدا وقت بگذارید و سر مزار آنها بروید، چون شهدای گرانقدر از جان خود گذشتند تا شما راحت زندگی کنید. همیشه به ما سفارش میکرد تا در مراسم تشییع جنازه شهدا نیز شرکت کنیم.
حال و هوای روز آخر:
همسر شهید تعریف میکند که بار آخر که میخواست برو، چندین بار در طی مسیر برگشت و دست تکان داد و خداحافظی کرد. دوباره برمیگشت و دست تکان میداد. انگار به ذهنش خطور کرده بود که قرار است دیگر خانوادهاش را نبیند. مادرم هم میگفت: «زمانیکه میخواست برود، چندین بار برگشت و مرا بوسید.» دقیقاً چهاربار این حرکت را تکرار کرده بود.
آخرین دیدار:
دوری از خانواده واقعاً سخت است، مخصوصاً اگر عزیز بخواهد طولانی مدت دور بشود. جدایی کلاً سخت است، مخصوصاً اینکه بین دوراهی قرار بگیری که آیا شهید میشود یا دوباره صحیح و سالم برمیگردد و در انتظار سختی به سر میبری. در کل جدایی سخت است، چه برای مادر شهید، چه برای برادران و خواهران شهید، چه برای همسر شهید و چه برای پدر شهید، برای همهی این عزیزان جدایی سخت است.
خبر شهادت:
من به شخصه در جبهه بودم. از طرف بنیاد شهید به خانهی ما آمده بودند و به پدرم خبر داده بودند. حال اینکه هفتادوپنح روز بود که جسدش را نیاورده بودند. آمده بودند و به پدرم گفته بودند که چند شهید آوردهاند و الان توی سردخانه هستند، بیایید و نگاه کنید و تشخیص بدهید. نباید بعد از هفتادوپنج روز جسدش قابل تشخیص میبود، مثلاً در آن گرمای شدید دهلران و بعد از گذشت هفتادوپنج روز واقعاً سخت بود. حالا شهدا متفاوت هستند، اگر انسان ساده دو روز هم در آفتاب بماند جسدش دیگر قابل تشخیص و شناسایی نیست. پدرم میگفت: «زمانیکه من رفتم و ایشان را دیدم فقط طرفی که آفتاب خورده بود کبود شده بود وگرنه تمام بدنش سالم بود.» یک خال هم روی سینهی ایشان بود که با توجه با آن خال هم میشد شناسایی کرد.
نحوهی شهادت:
حسن جان، به حساب رانندهی بیل مکانیکی بوده است. گفتند که داشتند کانال میزدند و خاکریز درست میکردند. حتی یکی از همرزمانش گفت: «من رانندهی لودر بودم. فقط بیست نفر داخل بیل لودر سوار شده بودند، و به اصطلاح عقبنشینی کرده بودند. بعد ما هرکاری کردیم که حسن بیاید، نیامد و سوار نشد، ایشان اصلاً سوار نشد و گفت من باید بیل مکانیکی را بیاورم تا دست دشمنان نیفتد و بیل مکانیکی هم چرخ نداشت و زنجیری بود.» همرزمانش میگفتند: «شاید اگر ایشان با ما آمده بود، شهید نمیشد.» عراق یک پاتک زده بود و اینها هم شیمیایی شده بودند و بعد از این که شیمیایی شده بودند، به حساب خود گروهبان، عقبنشینی کرده بود و خودش هم جزء مهندسین بیل مکانیکی و از اینجور چیزها بود. بعد از اینکه پاتک زده بودند و اینجور که ما مشاهده کردیم، جسدش را نیز تا هفتاد الی هفتادوپنج روز دیرتر به ما تحویل دادند. من خودم هم آنزمان جبهه بودم و توی تخریب شلمچه بودم. ایشان شیمیایی شده بود و زخمی شده بود و تیر هم خورده بود و ما این چیزها را از همرزمان برادر عزیزم شنیدیم. اینها همینطور که عقبنشینی میکردند، در یک روستایی بوده، و بعد به آنجا که میروند، شیمیایی میشوند. از تشنگی و اینجور چیزها، جسدشان پر از خون میشود. توی آن روستا یک کوه بوده که از آن کوه میخواستند بالا بیایند و بعد دو نفر بودند که تا آنجا آمده بودند و میخواستند از کوه بالا بروند. تا که به یک شهر برسند، و چون دیگر توان نداشتند و حاشیهی کوهها سایه بوده، آنجا خوابیده بودند. بعد همانطور که آنجا بودند، انگار گلوله گذاشته بودند و ایشان به شهادت میرسید. محل شهادت ایشان دقیقاً توی زبیدات بود.
تشییع پیکر و محل دفن:
مراسم برادر عزیزم، آنزمان واقعاً شلوغ و باشکوه بود، و از همهجا که فکرش را بکنید، افراد آمده بودند. از نیروی انتظامی و بنیاد شهید هم آمده بودند. از بوشهر هم آمده بودند از روستا و شهرستان، از همه جا و همهجا آمده بودند. پیکر پاک و مطهر حسن جانمان را در دالگی در دشتستان بوشهر به آغوش سرد و بیجان خاک سپردیم.
وصیتنامه:
متاسفانه ما وصیتنامهای از ایشان ندیدیم. ولی همیشه به من سفارش میکرد، و به بقیهی خواهرها و برادرها نیز سفارش میکرد که به پدر و مادر احترام بگذارید و احترام بزرگترها را رعایت کنید. بیشتر نصیحتها و وصیتهایی که به ما میکرد، دربارهی احترام به بزرگترها و احترام به پدر و مادر بود. همیشه میگفت: «زمانیکه من نیستم به آنها بیاحترامی نکنید و احترام آنها را نگه دارید. برای پدر و مادر احترام خاصی قائل باشید.» همچنین به من درباره درس خواندن هم سفارش میکرد و همیشه به من میگفت: «تا میتوانی درست را بخوان و فعالیتهای ورزشی و فرهنگیات را ادامه بده.»
خواب:
آن اوایل زمانیکه تازه یک سال یا دو سال بود که به شهادت رسیده بود، مرتب به خوابم میآمد. ما تفاوت سنی داشتیم، ولی از لحاظ قیافه و هیکل مانند هم بودیم و اصلاً تفاوت آنچنانی نداشتیم. من و برادرم آنقدر شبیه هم بودیم که هرکس ما را میدید میگفت: «شما دوتا دوقلو هستید؟» اصلاً رابطهی ما مثل دوتا برادر نبود بلکه مثل دوتا رفیق بودیم که همیشه و در هر شرایطی، و در همه حال در کنار یکدیگر بودیم. با همدیگر همیشه بیرون میرفتیم و همیشه در کنار هم بودیم. حتی تفریحاتمان هم با همدیگر بود. ایشان زمانیکه در خوابم میآمد، اکثراً سراغ مادرم را میگرفت و میگفت: «الان که من نیستم، مادرم در چه حال است؟ چه کارهایی انجام میدهد؟» چون مادرم خیلی وابسته به ایشان بود و زمانیکه حسن عزیزمان به شهادت رسید خیلی بیتابی میکرد. مادرم لباسهای ورزشی ایشان را بعد از شهادتش داخل یک چمدان گذاشت و بهعنوان یادگاری نگه داشت. ایشان به خواب من آمد و گفت: «چرا لباسهای ورزشی مرا برداشتهاید و نمیدهید به دیگران تا استفاده کنند و با آنها ورزش کنند.» یکبار دیگر هم به خوابم آمده بود و از حال پدرم جویا شده بود و میگفت: «پدر هنوز سر کار میرود؟» چون بنا بود و سر معدن میرفت کارگری میکرد؛ از اینجور چیزها میپرسید. در جوابش در عالم خواب میگفتم: «نه برادر جان، از زمانیکه من سرکار رفتم دیگر نگذاشتم که پدر به سر کار برود.» حتی گاهی هم میپرسید: «همسرم چه کار کرده است؟ آیا ازدواج کرده است؟ همسر پیدا کرده است؟» گفتم: «بله با من ازدواج کرده است.»
دلتنگی:
زمانیکه دلتنگ میشوم، تنها رفتن بر سر مزارش به من آرامش میدهد، زمانیکه بر سر مزار میروم، با برادرم درددل میکنم.
احساس رفتن بر سر مزار:
زمانیکه آدم بر سر مزار شهدا میرود، همه چیز را فراموش میکند و اصلاً دیگر به فکر این دنیا، مال و منال، ثروت، ملک و زمین و اینجور چیزها نیست. اصلاً به این فکر نمیکند که چه جیزی دارم و چه چیزی ندارم. اینکه ماشین من اینطور هست، یا خانهی من آنطور هست. زمانیکه آدم بر سر مزار شهدا میرود دیگر همه چیز را فراموش میکند و همه چیز را به دست فراموشی میسپارد. جای حسن جان، همیشه خالی هست. چون اکثراً یا همیشه با هم غذا میخوردیم، ولی زمانیکه به این فکر میکنم که ما هم در انقلاب سهیم بودیم و برادرمان را در انقلاب قربانی کردیم احساس غرور میکنم.
حضور و برکت معنوی:
خیلی وقتها پیش آمده که ما با مشکل روبهرو شده باشیم و برای حل و رفع آن مشکل متوسل به شهید بزرگوار شده باشیم. مثلاً زمانیکه با مریضی مواجه میشویم یا زمانیکه همسرم آرزویی دارد به شهید متوسل میشویم. بارها پیش آمده که ما به ایشان متوسل شدیم و خدا را شکر مشکلمان سریع حل شده است. بارها مشاهده کردیم که خانوادهای بوده که بچهدار نمیشده، بر سر مزار ایشان رفته و بعد سریع مرادش را گرفته و بچهدار شده است.
اللهم عجل لولیک الفرج و العافیة و النصر
شهدا مرتبط :
شهید حسن ولایتی پور
دیدگاه های شما :