
شهید ولایی
آخرین بروزرسانی : دوشنبه، 03 بهمن 1401 ساعت 16:40
پشتیبان ولایت بود و حرفش، حرف امام و کارش، کار امام بود. به رسم ادب، به سراغ خانوادهی شهید، رفتیم تا از خاطراتشان، برایمان بگویند، مادرشهید، از اجتماعی بودن و اخلاق خوش شهید میگوید.
به گزارش پایگاه خبری شهدای فراجا، شهید بزرگوار حمیدرضا نقیزاده، در دوم مردادماه سال ۱۳۶۵ در کرمان، به دنیا آمد و در ۲۴ بهمنماه سال ۱۳۸۷ در سراوان، به شهادت رسید.
۞ قَالُوا یَا صَالِحُ قَدْ كُنْتَ فِینَا مَرْجُوًّا قَبْلَ هَذَا أَتَنْهَانَا أَنْ نَعْبُدَ مَا یَعْبُدُ آبَاؤُنَا وَإِنَّنَا لَفِی شَكٍّ مِمَّا تَدْعُونَا إِلَیْهِ مُرِیبٍ ﴿۶۲﴾ ۞
گفتند: «ای صالح! به راستی تو پیش از این، میان ما، مایهیامید بودی، آیا ما را از پرستش آنچه پدرانمان میپرستیدند، باز میداری و بیگمان، ما از آنچه تو ما را بدان میخوانی، سخت دچار شكیم. » هود (۶۲)
تعداد خواهر و برادر و وضعیت تأهل:
ایشان چهار برادر و یک خواهر دارند. ومجرد بودند.
فعالیت:
پسرم حمیدرضا، از همان بچگی، قبل از دبستان هم، اهل مسجد و قرآن بود و بعد هم که اهل کمک کردن در کارهای مسجد بود و مسجد را سیاهپوش میکرد و در بسیج هم، بود و هر برنامهای در مسجد بود، کمک میکرد. دیپلمش را کرمان گرفت و برای فوق دپلیم رفت زاهدان و تا فوق دیپلم هم، خوانده بود و بعد هم آماده شد، برای سربازی و در دوران سربازی هم، برای کارشناسی، اقدام کرده بود که دیگر قسمت نشد و شهید شد. آموزشی سربازی را اطراف تهران بود و رشتهی کامپیوتر درس میخواند و فعالیت ورزشی هم شرکت داشت، هم در فوتبال و هم، در والیبال.
ویژگیهای اخلاقی:
ایشان، اخلاق خیلی خوبی داشت، آنقدر که بعد از شهادتش، همهی اقوام، برایش مجلس ترحیم، گرفته بودند. آن هم، جداجدا، در خانههاشان. با همهیفامیل و غریبه خیلی خوب بود و هیچ کس نبود که از او ناراحت باشد و با همه، زود جوش میخورد و خیلی اهل کمک کردن، به دیگران بود. حمیدرضا، مثل معجزه بود برایشان. اگر یک جای ماشینی خراب میشد، حمیدرضا، بدون چشم داشت میرفت برای کمک و اگر کسی در کوچه به کمک احتیاج داشت و زنگ میزدند و از حمیدرضا، کمک میگرفتند، بچههای کوچه میگفتند: «شما یک چنین پسر خوبی هم داشتید و ما نمیدانستیم. »
علاقه به امام خمینی و نظام:
پشتیبان ولایت بود و حرفش، حرف امام و کارش، کار امام بود.
احترام به پدر ومادر:
خیلی به پدرش و من، احترام میگذاشت و حتی موقع خداحافظی، میرفت و دوباره، برگشت و در میزد. به او میگفتم: «مامان! چیزی جا گذاشتی؟ » میآمد و به خواهروبرادر کوچکترش میگفت: «اگر من بیایم و ببینم که مامان را اذیت کردید، ناراحت میشوم از دستتان و مامان را اذیت نکنید، مادر مریض هست و کارهایایشان را شما باید بکنید و همیشه تأکیدش روی من و پدرش بود و اگر صدای ماشین پدرش را میشنید، اگر دراز کشیده بود، بلند میشد و مینشست و یا اگر پاهایش را دراز کرده بود، جمع میکرد و به آرامی هم، به خواهروبرادرش، میگفت: «بلند شوید، بابا آمد. »
معنویات:
پسرم، همیشه در مسجد و هیئت بود و الان عکسهایش هست و چند روز جلوتر از محرم، میرفت و با دوستانش مسجد را سیاهپوش میکردند و چادر میزدند و بعضی وقتها، ساعت دوازده یا یک شب، میآمد خانه. میگفتم: «تا این موقع، چهکار میکردید؟ شام خوردی؟ » میگفت: «نه، شام نخوردم، داشتیم مسجد رو سیاهپوش میکردیم. » در محرم و صفر میگفتم: «حمیدرضا! ما اصلاً شما رو ندیدیم. » میرفت در دستههای سینهزنی و زنجیرزنی و بعضی وقتها هم، فیلمبرداری میکرد.
ترک محرمات:
خیلی روی دروغ و غیبت و نگاه به نامحرم، حساس بود و فقط نه به ما، بلکه اگر غریبهای را هم میدید، دارد غیبت میکند و یا دروغ میگوید، به او تذکر میداد. بارها، دیدم که تذکر میداد امر به معروف ونهی از منکر، میکرد. ما خانوادگی، از لحاظ حجاب، مشکلی نداشتیم و از همان موقع بچگی و حتی در زمان شاه هم، مقنعه و چادر داشتم و از نظر حجاب، مشکلی نداشتیم که بخواهد، صحبتی کند و یا یادآوری کند، ولی خب اگر کسی را میدید که بیحجاب است، ناراحت میشد.
کمک به دیگران:
خیلی اهل ولخرجی، نبود و اگر پولی هم داشت، به برادر کوچکش، میداد و یا از بیرون که میآمد، برایشان، خوراکی میخرید. همیشه پول میانداخت داخل صندوق مسجد. میگفتم: «مادر من که دیروز به شما، پول دادم. » میگفت: «انداختم داخل صندوق مسجد. »
خاطره:
حمیدرضا، آن وقت که کوچک بود با من مسجد میرفتیم و در جشنها شرکت میکردیم و مسابقه میگذاشتند و میخواستند، جایزه بدهند، عجیب بود که از بین این همه جمعیت، برنده، حمیدرضا بود. هنوز، جایزهها و قابهایی که به او داده بودند، هست.
خاطره:
یک دوستی داشت، به اسم آقامجتبی. آموزشی که شمال بودند، با هم بودند و قرار شد که همیشه، با هم باشند و حمید ما افتاد کرمان و آقامجتبی افتاد سراوان. به او گفتند: «شما میتوانی بری سراوان، ولی آقا مجتبی، نمیتواند بیاید کرمان، پیش شما. » حمیدرضا، رفت سراوان و چون مدرکشان هم، بالا بود، افتادن مخابرات و بعد از شهادتش، آقا مجتبی خیلی حالش بد شد و ناراحتی اعصاب گرفت و میرفت سربازی و وقتی میدیدند که حالش بداست، میفرستادند خانه. حدود یک سالی شد که دیگر، حالش کمی، بهتر شد و آمده بود، سر خاک حمیدرضا. ازایشان پرسیدم: «چه خاطرهای از حمید من دارید؟ » برایم تعریف کرد و گفت که واقعاً، مردی مثل حمیدرضا ندیدم. ما، در سراوان که بودیم، وضعیت، خوب نبود. به ما میگفتند که چراغها را خاموش کنید و بروید داخل و درها را قفل کنید و اگر این کار را نمیکردیم، به رگبار میبستند و ما یک شب خوابیده بودیم و دیدیم که در میزنند و گفتم: «حمیدرضا! در میزنند. » گفت: «برویم، ببینیم، چه کسی هست. » گفتم: «نه، » به اصرار حمیدرضا، رفتیم در را باز کردیم و دیدیم که یک سرباز است و التماس میکند که من، چند وقت است که آمدم اینجا و هیچ تماسی با خانوادهام نداشتم وخانوادهام هم، ماهان کرمان هستند و من خیلی به حمیدرضا گفتم: «این سرباز را راه نده داخل، اگر بفهمند، بازداشتمان میکنند. » و حمیدرضا رفت و سرباز را آورد داخل و تا ساعت پنج صبح، فقط خط را انداخته بود روی راهور کرمان و از روی راهور، انداخته بود، روی ماهان کرمان، تا بتواند با خانوادهاش، صحبت کند و بگوید: «مادر! من زندهام و ناراحت من نباش. » سرباز تا موقعی که رفت، نمیدانید که چقدر برای حمید، دعا میکرد و اشک میریخت و پشت پای حمید را بوس میکرد و میگفت: «خدا خیرت دهد، من یک ماه و نیم است که اینجا هستم و خانوادهام، هیچ خبری از من، نداشتند. همیشه، خیلی ازخودگذشتگی میکرد.
معیار انتخاب همسر:
آن موقع که زاهدان، دانشگاه میرفت. یک دختر را انتخاب کرده بود. گفتم: «مادرجان! حالا سربازی را تمام کن انشاالله میرویم. » برایش هم، یک سرویس خیلی قشنگ، گرفته بودیم که ببریم برای مجلس خواستگاری. پدرش هم البته، کمی ناراضی بود و تا وقتی که داشت میرفت، دست میکشید، روی سروصورت من و میگفت: «مامان! پدر را راضی کن. » من هم گفتم: «باشد برو. » بعد از رفتن حمیدرضا، پدرش را هم راضی کردم و بهترین سرویس را گرفتیم و هفتهی بعد، خبر شهادت حمیدرضا آمد. معیاری که داشت برای انتخاب همسر، نجابت و پاکی و نماز اولوقت و حجاب بود. به من میگفت: «مامان! خیلی دختر خوبی است و شما باید ببینیدش و در دانشگاه، اولین نفری است که مسجد میرود، در دانشگاه، رفتارش خیلی با بقیهی دخترها فرق میکند. »
واکنش شهید، به گرانی:
حمیدرضا، بچهای نبود که بخواهد ناشکری کند و همیشه اگر گرفتاری داشت، میگفت: «دنیا همین هست و خوب و بدی، همه جا هست. » نارضایتی نداشت.
رابطه با خانوادهی شهدا:
حمیدرضا، وقتی میآمد مرخصی، حتماً باید میرفت، سر مزار شهدا. یک دوست داشت به اسم آقامهدی که خیلی با هم صمیمی بودند. تعریف میکند، میگوید: «آخرین باری که آمده بود مرخصی، رفتیم گلزار شهدا. دقیقاً همین جا که حمیدرضا را دفن کردیم، همین جاایستاده بود و میگفت: خوش به حال شهدا. هم روزشان خوب است و هم شبشان و کاش که ما به این شهدا، میپیوستیم و ما هم شهید میشدیم. همان جایی کهایستاده بود و این حرفها را میزد، الان هم دقیقاً همان جا، مزار حمیدرضا است و هر رابطهای داشت، با شهدا داشت. » چند تا شهید دیگر هم در خانواده داریم که یکی، دایی خودم است و همیشه به شهدا متوسل میشد و هر پنجشنبه، میآمد مزار شهدا.
تصمیم و نیت برای خدمت، در نیروی انتظامی:
ایشان موقع تقسیم، افتاده بود نیروی انتظامی، اما نظام را دوست داشت و برای کارشناسی ارشد که امتحان داده بود، قبول شد. تا نتیجهاش آمد، رفت سربازی و قرار بود که بعد از پایان سربازی، برود و ادامهی تحصیلاتش را بخواند و ما دنبال تداکارات تمام شدن سربازی بودیم که دیگر رفت و شهید شد.
آرزوهای شهید:
آرزویش این بود که درس بخواند و ادامه تحصیل دهد و زندگی خوبی داشته باشد. آرزوهای معنوی هم داشت، خیلی دوست داشت که شهید شود و خیلی هم، روی درسش تأکید داشت و میخواست کارشناسی ارشد را ادامه دهد که شهید شد.
آخری دیدار:
آخرین باری که آمده بود مرخصی، وقتی که میخواست برود، آن روز، خانهی خواهرش، دعوت بودیم. وقتی میخواست برود، گفتم: «حمیدرضا! منم با شما میآیم، ترمینال. » گفت: «نه مامان! همین جا بمان ونیاز نیست که بیایی. » رفت و دوباره برگشت، داخل خانه و دوباره با همه، خداحافظی کرد. گفتم: «مامان! چیزی شده؟ کاری داشتی؟ » گفت: «نه، اومدم دوباره خداحافظی کنم. » به برادرهایش سفارش کرد که مراقب مامان باشید و اذیتش نکنید و به خالهاش زنگ زد و گفت: «مراقب مامانم باشید. من دارم میروم سراوان و مادرم مریض است. مراقب باشید. » دیگر رفت سراوان و نیامد.
شنیدن خبر شهادت:
پسر عمویش، همراه با خانمش، تصادف کرده بودند و از بین رفته بودند. ما، درگیر مراسمات بودیم و اصلاً تلویزیون نگاه نمیکردیم و تلویزیون، زیرنویس میکرده و نشان میداده و حتی زاهدان هم برایشان، مراسم گرفته بودند و ما چون سرمان شلوغ بود، متوجه نبودیم. چون خیلی داغ سخت و سنگینی برایمان بود و خیلی جوان بودند، هم خودش، هم خانمش. بقیه هم که جمع میشدند و دور هم گریه میکردند و میآمدند خانهمان، ما فکر میکردیم که برای پسرعموی شهید است که گریه میکنند و همه خبر داشتند و فقط، خانواده ما، خبر نداشت. یک روز صبح، بیرون بودم، به خانه که رسیدم، احسان، پسرم را دیدم که چشماش اشکآلود است. گفتم: «چی شده؟ » گفت: «حمیدرضا از مچ پا، تیر خورده است. » برادرشوهرم گفت: «باید برویم تهران. » دکوری و الکی برایمان، برنامه ریختند و من خیلی بیتاب بودم و همسایه آمد و گفت: «بیا برویم خانهی ما. » من را برد، خانهشان و برایم، سوپ درست کرد و آورد و من گفتم: «نه من حالم خوب نیست و باید بروم. » وقتی که آمدم دیدم که یک ماشین آمده است و دارد بنر نصب میکند و شهادت حمیدرضا را تبریک میگویند.
نحوه شهادت:
اصلاً نگذاشتند که ما او را ببینیم و پدرش هم، شب قبل از خاکسپاری، رفته بود بیمارستان شهدای کرمان. آنجا رئیس بیمارستان و رئیس بنیاد شهید بودهاند. پدرش تعریف میکند: «حمیدرضا را از سردخانه کشیدند بیرون، ولی گفتند، نیاز به دیدن نیست. » تنها به عمویش و پسربرادرم، حمیدرضا را نشان داده بودند و بعداً به پسر برادرم، التماس کردم و گفتم: «حمیدرضا چطوری بود؟ » گفت: «خواهش میکنم که از من چیزی نپرس و در گزارش پرونده، نوشتهاند که چیزی ندارد، نه پا و نه دست. فقط، موهایش بوده است و نحوهی شهادتش هم این طوری بوده که یک هفته، قبل از شهادت، به حمیدرضا خبر میدهند که پسرعمویش مجتبی، با خانمش، تصادف کردند و از بین رفتند. پیش فرماندهشان میرود و از فرمانده میخواهد که به او مرخصی بدهد، برای مراسم هفتم پسر عمویش. فرماندهشان گفته بود: «برو دقیق، دیدهبانی کن و بعد برو. » سرِ یک سهراهی، بمب کار گذاشته بودند که اینها که با ماشین میخواهند بروند، ماشین منهدم شود و کنترل از راه دور، داشتند و اینها، سر سه راهی، کنترل را میزنند و بمب، منفجر میشود که در این سانحه، زمین دو متر پایینتر رفته و صدای انفجارش تا پاکستان، رسیده است.
مراسم تشیع پیکر و مکان دفن:
مراسم تشییعش، خیلی شلوغ بود و چند روز گذشته بود و همه، باخبر شده بودند. چون پنجشنبه شهید شده بود و ما یکشنبه خبردار شدیم و همهی خانوادهها، جمع شده بودند و هرچه بستگان، در شهرهای دیگر داشتیم، آمده بودند و خیلی شلوغ بود و تنها خاطرهای که خیلی پررنگ در ذهنم، است، عکسهایی بود که نیروی انتظامی گرفته بود. همه، در حال گریهکردن و جیغ زدن هستند. مکان دفن هم، گلزار شهدای کرمان است.
وصیتنامه یا دستنوشته:
با وجود اینکه جوان بود، همیشه در حالت نماز و دعا و راز و نیاز و تسبیح بود. تنها وصیتش، به خواهربرادرها این بود که با پدرومادر، خوب رفتار کنید و نماز شب بخوانید و همیشه به من که مادرش بودم، میگفت که مادر! اگر میخواهی عاقبت بهخیر شوی، نماز شب بخوان. یک تسبیح هم، به من داده بود. خیلی قشنگ بود من اون تسبیح را جایی پنهان کرده بودم، در یک کیف، داخل کمد برای یادگاری. یک روز، یکی از همسایهها که با هم رفتوآمد نداشتیم، آمد خانهمان و گفت: «من دیشب، حمیدرضا را خواب دیدم و در عالم خواب، آمده بود، پشت در، به او گفتم: حمیدرضا! مامانت نیست؟ گفت: میدانم، شما به مامانم بگو، با آن تسبیحی که من به او دادم، نماز بخواند. »
خواب شهید:
هم، خودم خوابش را دیدم و هم، اطرافیان. یک بار، خواب دیدم که یک جای خوش آبوهوا هست وخیلی درختان سرسبز دارد، آبشارهای خیلی بلند و... من ناراحت بودم و جوش میزدم و به او گفتم: «کجا هستی؟ » گفت: «شما ناراحت نباش. » خیلی لباسهای سفید و قشنگی هم، پوشیده بود و میگفت: «شما خودتان را ناراحت نکنید، من خوبم و جایم هم، خیلی خوب است. » مثل باغ شازده کرمان بود.
من، یک بار که صبح بلند شدم و سوره الرحمن را خواندم و کمی سورهی دیگر هم، خواندم و هدیه کردم به شهدا، خوابم برد و خواب دیدم که دارم، دور خانهی خدا، طواف میکنم و نگاه میکنم که یک مرد عرب، کنارم هست، آخر مثل عربها یک دستش بیرون بود و محرم شده بود و داشتم میگفتم: «این نامحرم است. » که دیدمایشان حمیدم است، گفتم: «حمید! مامان! تویی؟ » گفت: «بله.» یکدفعه، دور خانهی خدا، خلوت شد و گفت: «مامان! جوش من را نزن و ناراحت نباش و گریه نکن. جای من، خوب است. » من را بوسید، یکباره از خواب، بیدار شدم.
هر موقع که آمدم سر مزارش و هرچه که از او خواستم و واقعاً قابل حل نبود، را به من، کمک کرده است و خیلی دوستان میگویند که هروقت آمدیم سر مزار حمیدرضا، تا رسیدیم خانه، مشکلمان حل شده است.
دلتنگی:
دلتنگش که میشوم، گریه میکنم وبرایش قرآن میخوانم.
احساس سر مزار:
احساس آرامش دارم و در خانه، هروقت دلم میگیرد، میآیم سر مزار حمیدرضا و همهی درددلها را میگذارم اینجا و به حمیدرضا میگویم و برایش تعریف میکنم وخاطرات زندگی، همه را برایش تعریف میکنم.
برکت معنوی:
همهاش وفور نعمت، برای ما بوده است و ناشکری هم نمیکنم.
تأثیر شهادت:
بعد از شهادت حمیدرضا، فامیل میگویند: «کاش قسمت ما هم شهادت بشود و میخواهیم راه حمیدرضا را ادامه دهیم. » میدانند که شهادت، عاقبت به خیری است، چون من همیشه هر جا میرفتم، خیلی برای عاقبت به خیری بچههایم، دعا میکردم و از مکه که آمدم، بیست روز بعدش، حمیدرضا شهید شد. به حمیدرضا میگفتم: «مامان! من آنجا رفتم، خیلی برای عاقبت به خیریات دعا کردم و دعا کردم که با تقوا باشید. » دعاهای من، مالی نبودند و بیشتر معنوی بودند. دعا کردم که به آبروی حضرت زهرا (سلاماللهعلیها) لذت نماز اولوقت را به آنها بدهد که دیگر خدا هم، نگاهمان کرد و پسرم، شهید شد و عاقبت به خیر شد.
شهدا مرتبط :
شهید حميدرضا نقي زاده
دیدگاه های شما :