
شهید مهمان نواز
آخرین بروزرسانی : پنجشنبه، 13 مرداد 1401 ساعت 11:36
دخترش از مهمان نوازی پدرش چنین میگوید: هر مهمانی که میآمد. میگفت: مهمان حبیب خدا است. مهمان روزی خودش را میآورد. مثلاً عمویم از تهران میآمد و ۱۵ روز عید خانه ما بود. به مادرم میگفت: تو ناراحت نباش، خودم غذا میپزم اصلاً تو ناراحت نشو، برادر من آمده است. مادرم میگفت: من که ناراحت نیستم. من غذا نمیپزم که ناراحت شوم. میگفت: مهمان حبیب خداست. عمویم میآمد و تا سیزده تمام میشد، به تهران میرفت. و آخر هم او به مهمانی خدا رفت.
به گزارش پایگاه خبری شهدای فراجا؛ شهید در سال ۱۳۱۹ در ده جزام اردبیل به دنیا آمد. او در سال ۱۳۶۱ در کردستان، تی کاپ به شهادت رسیده است. او متاهل بود و ۲ خواهر ۴ برادر دارد.
رفتار با فرزندان
خیلی خوب بود. اصلاً نمیدانستیم این پدر ما یا برادر ما است. با هر کس متناسب با شخصیت او حرف میزد. با بچه یک طوری حرف میزد. با سن بالا یک طوری حرف میزد. هفتهای یک بار خانه میآمد. اگر غذا میپختیم و خانهی خودمان بود؛ یک خواهر داشت که همسایه ما بود. او به خانه ما نمیآمد. میگفت: من بچههایم به خانه ما میآیند و غذا میخورند. من نمیتوانم بیایم خجالت میکشم. پدر غذای خودش را برمیداشت و به خانه خواهرش میبرد. گفت: با خواهرم غذا میخوریم و میآیم. خواهرم غذا نمیخورد، من نمیتوانم غذا بخورم. نمازش اصلاً ترک نمیشد. میگفت: ما باید به آقا خدمت کنیم. به امام خمینی(ره) خیلی وابسته بود. رئیس پاسگاه بود، همکارش گفت: من به کردستان نمیروم، من نمیتوانم بروم. گفت: من میروم. تو انقلاب کردی، چرا نمیروی؟ من به جای شما میروم. به جای او رفت و شهید شد.
رفتار با همسر
پدر و مادرم پسر عمو، دختر عمو بودند. خیلی باهم خوب بودند. اگر مادرم مریض بود، برای او غذا میپخت. همیشه با مادرم خیلی خوب رفتار میکرد. میگفت: که این ۵تا دختر به دنیا آمدند و مادرم مریض شده است. مادرم که مریض بود، ماند و ۳۰ سال عمر کرد ولی پدرم زود شهید شد. ۱پسر و ۵ دختر حاصل این ازدواج بود.
رابطه با دخترها
خیلی خوب بود. وقتی یادم میافتد گریه میکنم. ۳تا از ما ازدواج کرده بودیم. از کودکی ازدواج کردیم. پنجم را خواندیم و ازدواج کردیم. گفت: من میروم و میمیرم و شما نمیتوانید با مادر مریض زندگی کنید. مادرم همیشه مریض بود. خودش ما را ازدواج داد. جبهه رفت و ما هم تازه ازدواج کرده بودیم. جبهه رفت و دیگر نیامد. ولی پدرم خیلی با ما خوب بود. ما را میبرد و حمام میکرد. آن موقع مادرم مریض بود و نمیتوانست. پدرم ما را با تشت میشست. پدرم خیلی زحمت کشید. برادران و خواهرش را نگه میداشت. خواهرش با ما زندگی میکرد. یک خواهر و یک برادر آنها هم ازدواج کرده بودند. با همه خوب بود. و به همه رسیدگی میکرد.
فعالیت
تا ششم قدیم درس خوانده بود. کشاورزی میکرد، و گندم، سیب زمینی و این طور چیزها را میکاشت. من به دنیا آمدم که او در نظام استخدام شد.
خصوصیات اخلاقی
نمونه بود. آن اخلاقش نمونه بود مثلاً خواهرش را یک طور دل داری میداد، برادرش را طور دیگر دل داری میداد. مثلاً همه کار نداشتند، کار برای عمویم در شهرداری پیدا کرد و گفت: برادر بیکار نمان. یکی را آتش نشانی، آن یکی عمویم هم بچهی تهران بود و پرستار بود. مثلاً به عمویم گفته بود: یک ساعت بمان، عمویم میماند. روی حرف او کسی حرفی نمیزد. حرفش یکی بود. خیلی مرد خوبی بود. پدرم که شهید شد، عمویم مرض قند گرفت. و همه مریض شدند. دوتای آنها مردند. و عمهام از داغ پدرم فلج شده است. مادرم که اصلاً دارو میخورد و اصلاً نمیدانست؛ او چه طوری مرده است؟ اصلاً هیج جیزی از خانه نمیدانست.
مهماننواز
هر مهمانی که میآمد. میگفت: مهمان حبیب خدا است. مهمان روزی خودش را میآورد. مثلاً عمویم از تهران میآمد و ۱۵ روز عید خانه ما بود. به مادرم میگفت: تو ناراحت نباش، خودم غذا میپزم اصلاً تو ناراحت نشو، برادر من آمده است. مادرم میگفت: من که ناراحت نیستم. من غذا نمیپزم که ناراحت شوم. میگفت: مهمان حبیب خداست. عمویم میآمد و تا سیزده تمام میشد به تهران میرفت.
احترام به پدر و مادر
من پدر و مادرش را ندیدم. من به دنیا آمدم، پدر بزرگ و مادر بزرگم مرده بودند. کسی که از خودش بزرگتر بود را احترامش را خیلی نگه میداشت. کوچکتر هم بود مثلاً دامادمان به خانه میآمد، پدرم بلند میشد و میگفت: من بلند میشوم تا داماد کوچکم هم احترام من را نگه دارد.
فرایض دینی
عاشق نماز جمعه بود. نظامی بود و مثلاً هفتهای یک بار میآمد. هفتهای یک بار ما او را میدیدیم چون پاسگاه بودند. یک چیزی که از بیرون میآمد اگر میدانست، حلال است میخورد و اگر حرام بود نمیخورد. میپرسید: چه کسی این را داده است؟ این آدم چه طوری هست. مدام سؤال میکرد که مطمن شود، حرام نیست. حرام نمیتوانست بخورد که الآن هم که شهید شده است، هیچی ندارد. اگر حرام خورده بود الآن همه چیز داشت ولی اصلاً نخورد. به ما هم میگفت: حلال بخورید، حرام نخورید. من رفتم شما را این طور که تربیت کردم، حلال بخورید.
ماه رمضان
ماه رمضان همه را بیدار میکرد. من وقتی هفتهای یک بار به خانه میآمد را میدیدم. آن جا نماز میخواند و روزهاش را میگرفت. گفتم: که آقا شما که راه دور میروی نباید روزه بگیری. میگفت: نه من کارم این طوری است. من نماز میخوانم و روزهام را میگیرم.
علاقه به ماه محرم
خیلی خوب بود. او چون نظامی بود، نمیتوانست به مسجد برود. چون پاسگاه بود و هفتهای یک بار هم که میآمد؛ کارهایخانه را انجام میداد. ما همه بچه بودیم. من پنجم را که خواندم، ازدواج کردم. بچهی پنجم ابتدایی چیزی بلد نیست. فقط او گفت: من میمیرم و شما میماندید. مادرت مریض است، و شما را نمیتواند نگه دارد. من خودم کار کردم، مادرم نمیتوانست. مادرم مریض میشد و به بیمارستان تبریز میرفت. چند روزی بیمارستان بستری بود. مادرم خیلی سخت مریض بود؛ افسردگی داشت و عصبی بود. قند و فشار داشت. مادرم را ۳۰سال آن طوری پرستاری کردیم، که دکتر گفت: او زود میمیرد ولی پدرم رفت و مرد.
خواب شهید
دو سه بار خواب شهید را دیدم. من خیلی گریه میکردم. هر روز گریه میکردم. گفتم: خدایا چه طور میشود پدرم به خانه ما بیاید؟ خانه ما خیلی صفا بود، در حیاطمان درخت داشتیم. گفتم: خدایا او به خوابم بیاید، به من یک چیزی بگوید و من گریه نمیکنم. بعد دیدم؛ خوابیده بودم. در بیرون را زدند، من در خواب دیدم در را باز کردم و گفتم: آقا به خانه آمده است، او را بغل کردم. گفتم: آقا قربانت شوم، تو که مرده بودی، کجا آمدی؟ گفت: نه من نمردهام. من زنده هستم. آمدم شما را ببینم و بروم. او را بغل کردم و یک دفعه از خواب پریدم و گفتم: وای خواب بود. از آن موقع من گریه کردم. یک عکسی از او بزرگ به دیوار زدم، با همان هر روز صحبت میکنم. با عکس یک چیزی میگویم و خودم را آرام میکنم.
علاقه به امام
میگفت: امام خمینی خیلی خوب بود. در کادر شاه بود ولی خوب به شاه فحش میداد. ما را نسبت به امام آگاه میکرد.
کمک
کمک مالی وکاری میکردن میکردند. کسانی که در محلهمان فقیر بودند را در ماه رمضان افطار میدادیم. همه را دعوت میکردیم. به پدرم گفتند: چرا آنهایی را میگویی که دستشان به دهانشان میرسد؟ دنبال خانوادههایی که کسی در آن فقیر بود رفته بود؛ او را به خانه آورد. گفتم: پدر او را چه طوری آوردی؟ گفت: کول کردم و به این جا آوردم. دخترم این بخورد، خوب هست. نه این که آنها که زیاد دارند. هر چی این جا باشد، و بخورد خوب هست. میگفت ما را من آن وقت که دیدم آن طوری میگفت خیلی خوب بود کاری اگر یکی نیاز داشت، او میرفت و انجام میداد. یک دعوایی بود؛ میرفت و حل میکرد. نمیگفت: که این را این طوری کنید نه، همهاش را حل میکرد. یک نامه نی نویسد کلاس ششم داشت یک نامه مینوشتند، نامه را همهاش را انجام میداد. الآن عمویم کار گرفته نامه رفت شهرداری نوشت عمویم را خواستند رفت کار کرد کار دادن اولین شهید اینا رفتند
امر به معروف و نهی از منکر
خیلی خوب بود. همهی فرایض را انجام میداد چون ما بچه بودیم مثلاً به ما میگفت: باید با مادرتان به نماز جمعه بروید. اگر حالش خوب بود، به نماز جمعه بروید ولی مادرمان نگذاشت چون همیشه مریض بود. همیشه روی حجابمان هم حساس بود. الآن من ۵۵ ساله هستم ولی چادرم را حتماً میپوشم. همه گفتند: چادرت را در مدرسه دربیاور. آموزش و پرورش کار میکردم. گفتم: نه من نمیتوانم. پدرم یک وصیت کرده است و من نمیتوانم حجابم را باز کنم. چادرم را درمیآورم فکر میکنم یک چیزی گم کردم.
آرزو شهادت
تازه خانه درست کرده بودیم. آمد و گفتم: آقا چرا این طوری؟ چرا حال شما خوب نیست؟ گفت: دختر من تبریز کار میکنم، و من را به تبریز بردند. گفت: من تبریز کار میکنم، آمدم خانه را نگاه کنم. در یک اتاق خوابیده بود، گفتم: پدر چرا این طوری میکنید؟ گفت: من نمیآیم. گفت: من نمیتوانم به خانه بیام. گفتم: چرا به خانه نمیآیی؟ گفت: الآن که تازه رفتم، شش ماه آن جا هستم. گفت: در هر اتاق یک ذره بخوابم. بعد گریه کرد و گفت: مواظب مادرت باش. تو بزرگتر این خانه هستی. گفتم: پدرجان ناراحت نباش، مادر خوب میشود. شما خودت مواظب باش. ما فکر میکردیم تبریز هست که نامهاش آمد و فهمیدیم در کردستان تی کاپ هست. یک دفعه آمد و رفت و نیامد.
دلتنگ
فاتحه میفرستم، یاسین میخوانم. با عکس صحبت میکنم. سر قبر مینشینم و آن جا یک ذره گریه و یک ذره قبرش را بوس میکنم، و حالم دگرگونمیشود. پدر من خیلی خوب بود. مثل سردار سلیمانی بود. سردار سلیمانی شهید شد، من این قدر گریه کردم، گفتم: پدرم رفت. پدرم تازه رفته است.
حضور و برکت شهید
مثلاً یک گره داشته باشم، میگویم: خدایا خودت کمک کن، خودت با پدرم و مادرم خودت کمک کن.
لحظه آخر
لحظه آخر متفاوت بود. همه چیز برای خانه گرفت و گذاشت. گفت: احتیاج دارید. گفتیم: چرا پدر من همه چیز میخرد و میآورد. گفتم: چرا این طوری میکنی؟ گفت: نه مادرت مریض است. اینها باشد، خوب است. مثلاً هر چی خانه نبود آن را میخرید و میرفت. خیلی خوب بود. به همه کارها میرسید.
مراسم تشییع پیکر
خیلی خوب بود. همه آمده بودند. از هر جا که به مردم خدمت کرده بود، آمدند. تشییع جنازه خیلی خوب بود.
شهدا مرتبط :
شهید بخشعلی مرسلی
دیدگاه های شما :