
شهید انقلابی
آخرین بروزرسانی : دوشنبه، 03 بهمن 1401 ساعت 16:08
خواهر! تو باید آرام بخش پدرومادر باشی... به رسم ادب، به سراغ خانوادهی شهید رفتیم تا از خاطراتشان، برایمان بگویند. خواهر شهید، اکرم ماجدی، از ایمان، اخلاق خوب و ولایتمداری شهید میگوید.
به گزارش پایگاه خبری شهدای فراجا، شهید بزرگوار حمیدرضا ماجدی، در آبانماه سال ۱۳۳۸ به دنیا آمد. اصالتاً اصفهانی است، ولی خانواده، نزدیک به ۶۰ سال، در شهریار تهران، ساکن بودند و در ۱۷ دیماه سال ۱۳۵۹ در جزیرهی مینو، در اثر اصابت ترکش خمپاره، به فیض شهادت، نائل آمد.
تعداد خواهروبرادر و وضعیت تأهل: ایشان مجرد بودند و سه خواهر و یک برادر داشتند.
فعالیت های دوران کودکی جوانی و نوجوانی:
در قبل از انقلاب که هنوز، بسیج وجود نداشت، گروهی بود به اسم گروه ابوذر که تعدادی از افراد تحصیل کرده از جمله شهید حمیدرضا، عضو آن بودند. روزهای سهشنبه، اعضا گروه، دور هم، جمع میشدند و بحثهای مهدویت داشتند و به بررسی کتابهای دکتر شریعتی و بعد از آن، در زمان انقلاب، کتابهای شهید مطهری که در آن زمان هنوز شهید نشده بودند و کتابهای مخصوص آن زمان می پرداختند.
گروه ابوذر، نزدیک به 15 نفر عضو داشت و من تنها خانم گروه بودم. به این جهت که در آن موقع، دیپلم داشتم و کار خلاصهنویسی را خوب بلد بودم. از من میخواستند که کتابها را بخوانم و خلاصهنویسی کنم. من وظیفه داشتم، در هفته یک کتاب را خلاصهنویسی کنم تا افراد راحتتر آن کتابها را بخوانند.
شهید احمدرضا، یک ویژگی که داشتند، به شدت، از خاندان پهلوی بیزار بودند. هر کتابی را که میخریدند، عکسهای خاندان پهلوی را از کتاب، پاره میکردند. هر موقع میگفتم: «چرا این کار را میکنی؟» جواب می داد: «چرا او باید ولیعهد باشد؟ فرق من و او چیست؟ در حالی که کاملاً همسن هستیم، ولی او در چه امکاناتی زندگی میکند و ما چگونه.» همیشه این موضوع، برایش سوال بود.
چیزی که از کودکی، در ذهن من مانده، همین موضوع است. حتی به محض اینکه کتابهای درسیاش را میگرفت، تمام عکسهای خاندان پهلوی را اول، پاره میکرد و البته بعد از کتابهای خودش، نوبت کتابهای ما هم، میرسید.
قبل از سال 57 زمانی که بوی انقلاب، در کشور پیچیده شده بود. ایشان حتی با پدرم، وارد بحثهای فقاهت و تقلید میشدند و با دلیل میگفتند: «شما باید از این فقیه، تقلید کنید.» که حتی پدرم میگفت: «یک بچهی 17 ساله، برای من 40 ساله، چگونه تعیین تکلیف میکند.» چرا که پدرم، هم مداح بود و هم قاری قرآن و یک مغازهی پارچهفروشی داشت.
شهید حمیدرضا، اکثر وقت خود را در مسجد بود. در گروههای بسیج، قبل انقلاب، در راهپیمایی ها و گروههای کمکرسانی در شرایط انقلاب، شرکت داشتنتد.
ایشان والیبالیست حرفهای بودند. با آنکه قدشان کوتاه بود، ولی پاسور خیلی خوبی بودند و زمان زیادی را در باشگاه، میگذراندند.
ویژگیهای اخلاقی خاص شهید:
نماز اولوقت، همیشه برایش، خیلی مهم بود. وقتی از بیرون میآمد و غذا آماده بود، اول نماز میخواند و بعد، غذایش را میخورد. ایشان، تا روزی که به شهادت رسیدند، نماز و روزه قضا، نداشتند.
در ماه رمضان، همیشه در خانه، افطار میکردند. از افطار کردن در بیرون از منزل، پرهیز داشتند. اگر کل روز را بیرون بودند تا به خانه نمیآمد، روزهاش را باز نمیکرد، چرا که حلال و حرام، خیلی برایشان، مهم بود. اگر با دوستانش، برای تفریح، به باغی میرفتند و میوهای به ایشان تعارف میشد تا از راضی بودن صاحب میوه و از کجا آمدن آن، اطمینان حاصل نمیکرد، لب به آن نمیزد.
حجاب من و مادر نیز، خیلی برایشان، مهم بود. با آنکه برای خود ما نیز، حفظ حجاب، خیلی مهم بود و اهمیت میدادیم، ولی باز هم ایشان، خیلی نکته بین بودند و به مسائل ریز، اشاره میکردند.
ایشان، خیلی به وضع ظاهری خود، اهمیت میدادند. با آنکه لباسهای کمی داشتند، ولی اگر چروک بودند، یا تمیز نبودند و لک داشتند، هرگز آنها را به تن نمیکرد. کفشهایش را خودش میشست و رو به آفتاب، خشک میکرد و سپس، آنها را به پا میکرد.
احترام به پدرومادر:
اگر پدر از روی ناراحتی یا خستگی حرفی به او میزد، نه سرش را بالا میآورد، نه کوچکترین جوابی میداد.
در مورد مادرم، اگر حمیدرضا میخواست، حرفی به ایشان بزند یا تذکری بدهد، غیرمستقیم حرفش را میزد تا باعث ناراحتی او، نشود.
به محض اینکه بیکار میشد، پیش پدر میرفت تا در مغازه به او کمک کند.
در خانه، همیشه بچهداری میکرد. ما یک خواهر کوچک داشتیم که من و مادر، هر جا میخواستیم برویم، او را نزد حمیدرضا میگذاشتیم.
معنویات:
در ماه رمضان، با زبان روزه یا مشغول تمرین بازی والیبال بود یا در مسجد.
در محرم، با بچههای هممحلی هیئت داشتند و همچنین در کنار پدرم که در آشپرخانهی هیئت بود، مشغول به کار بود.
ترک محرمات:
معمولاً در جمعهای به قول خودش، خالهزنکی، نمیرفت.
از نامحرم، فراری بود. زنهایی از اقوام دور ما، با اینکه سنوسال بالایی داشتند و حمیدرضا را خیلی دوست داشتند و قربان صدقهی او میرفتند یا به او دست میدادند و سر او را میبوسیدند، اصلاً خوشش نمیآمد و میگفت: «آنها نامحرم هستند و نباید این کار را بکنند.»
کمک به نیازمندان:
آن زمان، حمید استقلال مالی زیادی نداشت، ولی همان اندک پولش را برای کمک به نیازمندان، خرج میکرد.
حتی از وسایل خانه، برا کمک به فقرا، استفاده میکرد. در آن زمان، مادرم همیشه از مواد غذایی، مقداری ذخیره میکرد. مثلاً شاید 4 تا روغن چهار کیلویی داشتیم. روزی مادر رفت تا یکی از آنها را بیاورد، دید هیچ روغنی نداریم. به من گفت: «روغنها کجا هستند؟» من هم از موضوع، بیخبر بودم. وقتی حمیدرضا به خانه آمد و مادر از او پرسید، در جواب گفت: «مادر! چرا ما باید 4 تا روغن داشته باشیم و خانههایی باشند که حتی یکی هم، نداشته باشند؟ شما هر زمان که روغن خواستید من در صف میروم و خودم برایتان، میخرم.»
دوستان شهید:
مسعود رضایی، یوسف حیدری، علی مؤید زاده، حسین میر قاضی و سعید رضایی.
خاطره:
زمان انقلاب بود. من و حمیدرضا در شب، دیوارنویسی میکردیم. من با چادر میرفتم و او پشت سر من، با اسپری دیوارنویسی میکرد که اگر کسی آمد، در چادر من، پنهان شود.
یک شب، ساواک او را تا دم در خانه، دنبال کرد. حمیدرضا، در بالای ورودی در خانه که پهن بود، دراز کشید و قایم شد. آنها در خانه را زدند و از پدرم خواستند که حمیدرضا را صدا کند. او که از حضور حمیدرضا بیخبر بود، گفت که به خانه نیامده است. شب، موضوع را به حمیدرضا گفت و گفت: «آنها گفتهاند که به حرمت پدر، اینبار را تذکر میدهند، ولی اگر او را موقع انجام کاری ببینیم، برایش خیلی بد میشود.»
حمیدرضا در جواب گفت: «برایم دعا کنید که به دست کثیف ترین آدمها شهید بشوم. من نه میترسم و نه دست برمیدارم.
در زمان سقوط خرمشهر، حمیدرضا هم، آنجا بود. سپس با لباسهایی پاره و داغون، به خانه آمد. مادر، با کلی نگرانی، برای او، لباسهای جدیدی تهیه کرد و به او گفت: «من طلاهایم را میفروشم و تو به ترکیه برو. دیگر به جبهه، برنگرد.» حمید گفت: «مادر خدای ترکیه، با خدای ایران چه فرقی دارد؟ اگر قرار باشد عمر من سر بیاید، همین جا هم، موقع رفتن به آن طرف خیابان، برای خرید چیزی، سر میآید و آن موقع، با خود میگویی که کاش اینجا نبودم و در جبهه بودم و بچهام شهید شده بود. عمر، دست خداست.» تعریف میکرد که در سقوط خرمشهر، زنان و دختران برای آنکه، دست عراقیها نیفتند، از منارهها، خود را پرتاب میکردند. گفت که آن دخترها، اکرم بودند و آن زنها شما بودی.
آخرین باری که برای مرخصی، آمده بود، من مشغول ظرف شستن بودم و او، کنارم نشسته بود و با هم، حرف میزدیم. گفتم: «حمیدرضا! شنیدی که فلان کس هم مرده.» گفت: «کسی که در جوانی بمیرد، مخصوصاً اگر شهید شود، چندین خاصیت دارد.» گفتم: «مثلاً چه؟» گفت: «اولاً که کمتر گناه می کند، دوم اینکه، عکس حجلهاش، قشنگتر است و بهتر از همه، اینکه داغ عزیزی را نمیبیند.» گفتم: «کافی است، ادامه نده، بلندشو.» آخر، فکر کردم که شوخی میکند. گفت: «من کاملاً جدی گفتم.» او عاشق شهادت بود.
قبل از انقلاب، نوار بود و ما موسیقی گوش میدادیم. حمیدرضا، فقط موسیقی خوانندگان مرد را گوش میداد، ولی من، زنها را هم، گوش میدادم. انقلاب که شد، یک روز گفت: «با هم عهد ببندیم که دیگر، موسیقی گوش نکنیم.» من هم، قبول کردم. تشت ظرفشویی بزرگی را که داشتیم، برداشتیم، حدود 60 تا 70 نوار را در آن ریختیم و با بنزین، همه را سوزاندیم و من، بر سر آن عهد و پیمان ماندم و دیگر، موسیقی گوش ندادم.
آرزوی شهید:
حمیدرضا، چون کمسنوسال بود، اصلاً به ازدواج و زن گرفتن، فکر نمیکرد، ولی خیلی دوست داشت که شهید شود.
آخرین دیدار:
حمیدرضا، هیچوقت نمیگذاشت، من گریه کنم و یا ناراحتیام را نشان دهم. میگفت: «تو باید مسکن و آرامشبخش پدرومادر باشی.»
آخرین مرخصی که آمد، بعد از سقوط خرمشهر بود. وقتی میخواست برود، دو بار برگشت و از حیاط، به خانه نگاهی کرد و رفت. از مغازهی پدر که او را راهی کردیم، باز هم بر میگشت و به پدرومادر و همهی ما چندین بار، نگاه کرد. بعد از شهادتشان فهمیدم که شاید آن روز، بر دلش آگاه شده بود که آخرین دیدار و حضورش، در جمع خانواده است.
خبر شهادت:
از طرف نیروی انتظامی، با لباس شخصی به منزل ما آمد و به پدرم گفت: «در ژاندارمری، با شما کار دارند.» پدرم، بلافاصله گفت: «پسرم شهید شده؟» جواب دادند: «تشریف بیارید آنجا.»
پدرم میگفت: با هر سختیای بود، خود را به آنجا رساند. بعد از شنیدن خبر و برگشت به خانه، مادرم که به مراسم کسی از اهالی محل رفته بود، سریع به خانه برگشت و ایشان بیهوش شدند.
من نیز، در هلال احمر، کلاس داشتم. برادرم به دنبالم آمد و وقتی به خانه رسیدم، با آمدن همهی آشنایان، نیروی انتظامی و بنیاد شهید، متوجه صحت خبر شدیم. آن روز را صبر کردند و مراسم، به فردا، موکول شد.
مراسم تشییع پیکر ومحل دفن:
محلهای داشتیم در آن زمان، به نام سپاه که یک و نیم تا حدود دو کیلومتر، از خانهی ما فاصله داشت. جمعیت، روز مراسم تشییع جنازه، از محلهی سپاه تا دم خانهی ما میشد. سروته نداشت و غیر قابل کنترل بود. رسم بود محلهبهمحله، صندلی میگذاشتند و در جاهایی، جنازه را نگه میداشتند و مداحی میکردند. جنازهی حمیدرضا را حدوداً چهار بار، نگه داشتند، برای مداحی.
یکی از دلایل شلوغی مراسم، موقعیت پدرم بود. او جاهای زیادی، مداحی کرده و حالا همه برای فرزند او، آمده بودند و اینکه حمیدرضا، تقریباً در اوایل جنگ، شهید شده بود و در دستهی شهدای اول بود و دیگر اینکه مردم، در آن زمان، مقید تربودند و حتی روز مراسم، تمام مغازههای اطراف، تعطیل کرده بودند.
آنقدر مراسم شلوغ و باشکوهی بود که من یادم میآید از دم مسجد محله تا دم منزل ما را بهخاطر شلوغی جمعیت، موکتکاری کرده بودند. میتوانم بگویم در شهریار، مراسمی به شلوغی مراسم حمیدرضا برگزار نشد و محل دفن هم، همان شهریار است.
وصیتنامه:
حمیدرضا وصیتنامه نداشت، ولی نامه برایمان، مینوشت و گاهی با او، در تماس بودیم که یک سری موارد را همیشه، به ما گوشزد میکرد.
خواب:
روزی که خیلی دلم برای ایشان تنگ شده بود، خواب دیدم با دوچرخه آمد. گفتم: «حمید! کجا بودی؟» او به همراه خود، یک لباس، برای من آورده بود که مدل آستینش، گشاد بود و لباس خودش، آستین بستهای داشت. گفتم: «چرا آستین من اینقدر گشاد است؟ آستین شما بسته؟» گفت: «آخر شرایط شما، با ما فرق دارد. اگر از این آستینها میخواهی باید راه ما را بیایی و عضو گروه ما شوی.»
یک شب دیگر، خواب دیدم که حمیدرضا، هراسان به سمتم آمد و گفت: «خودتان را آماده کنید که میخواهند، تعداد زیادی شهید بیاورند.» گفتم: «چه کسی شهید شده؟» گفت: «حسین صمدی.» (پسر امام جمعهی آن زمان محلهی ما) و گفت: «فقط مواظب باشید و از کنار دیوار بروید که خیلی شلوغ است.» حدود 20 تا 25 روز بعد، خبر شهادت حسین صمدی را شنیدیم و پیکر ایشان را آوردند.
مادرم، توت خیلی دوست داشت. بعد از شهادت حمید، دیگر لب به توت نزد. شبی خوابی دید، حمید، او را باغ زیبایی که پر از نهرهای آب و درختهای توت سر به فلک کشیده داشته است، برده است که شاخهی درختها، با اشارهی حمیدرضا، پایین آمدند و حمید به مادر گفت: «مادرجان! من توت میچینم در دستانم و شما بخورید. آخر چرا توت نمیخورید.» ایشان، حتی در آن دنیا، نگران مادر بودند.
همیشه به ما و مخصوصاً پدرم که اخبار بیبیسی را گوش میدادیم، میگفت: «این شبکه را گوش نکنید و وقتی میپرسیدیم: «چرا؟» میگفت: «چون این اخبار را باید کسی که تحلیل بلد است، برایتان تحلیل کند و شما تحلیل نمیدانید و فریب میخورید و منحرف میشوید و آن موقع دیگر، خدا به داد برسد.»
خیلی به ما تأکید میکرد که امام فرمودند: «مسجدها را پر نگه دارید و اجازه ندهید، خالی بمانند. تا جایی که می توانید، در مسجد، نمازتان را بخوانید.» آن زمان که شاید اکثر مردم، قصد رأی دادن به بنی صدر را داشتند، به من میگفت: «اکرم! حوزهی علمیه، آقای حبیبی را تأیید کرده است و تو هم به او رأی بده.»
در بحث مجاهدت که در آن زمان، به خصوص در شهریار، داغ بود و عدهای از آشنایان ما، عضو این گروه بودند. میگفت: «تو با این افراد، سلامعلیک داری، خیلی مواظب باش تا منحرف نشوی.» میپرسیدم: «چرا؟ آنها که به انجمن توحیدی میروند.» در پاسخ میگفت: «آن انجمنها، فقط اسمشان توحیدی است و در واقع، انجمن غیر توحیدی هستند و تنها چیزی که ندارند، توحید، انقلاب و مردم است. گول آنها را نخور.»
روزهای دلتنگی:
با خودش و با یادگاریهایی که از او دارم، مثل رادیو و قرآن و دفتر و نامههایش، حرف میزنم.
حمیدرضا، دوستان خیلی خوبی دارد که برای من و مادر، بوی حمید را دارند. در مواقع دلتنگی، به آنها زنگ میزنم و از آنها میخواهم که به دیدار من و مادر بیایند.
احساس، بر سر مزار شهید:
احساس آرامش دارم. وقتی که دلم میگیرد، تنها جایی که آرامم میکند، مزار حمیدرضا و البته تمام شهدای آنجاست. انگار که وقتی وارد آنجا میشوم، دست نوازش، بر سرم میکشند و آرامم میکنند.
وقتی، به سر مزار حمیدرضا میروم، حس غرور پیدا میکنم که برادرم شهید شده و با عزت رفته است. اینکه بهخاطر وطنش، پرچمش، امامش، انقلابش، ناموسش و هدفش رفته است. اینکه قسمتش، قسمت زیبایی بوده است.
برکت معنوی شهید:
شهادت ایشان، با آنکه غمی را بر دل میگذاشت، ولی یک برکتی را وارد زندگی ما کرد. این شهید، برای ما برکت آورد. پدر من، در مجالس، با افتخار حاضر میشد.
از نظر مادی، بدون آنکه چشمداشتی به جایی داشته باشیم، انگار خداوند، عنایت خاصی به ما بخشیده بود. پدر من که همیشه، سخت، کار و زندگی میکرد، با وجود برکت ایشان، نه زندگی مرفه و پولداری، بلکه یک زندگی معمولی و راحت، برایمان مهیا کرده بود.
از نظر برکت معنوی، خودم را که بگویم اگر حمیدرضا شهید نمیشد، من این حجاب محکم را نداشتم. این نگرش ولایتمداری قوی را نداشتم. اینقدر شیفته، مخلص و وابستهی خانوادهی شهدا نبودم. اگر بدانم جایی مراسمی از تشییع یا یادبود شهیدی است، امکان ندارد من در این مراسمات، حاضر نشوم و با خانوادهی ایشان، دیدار نکنم.
شهدا مرتبط :
شهید حمیدرضا ماجدی
دیدگاه های شما :