
ستارههای مظلوم مرز...
آخرین بروزرسانی : یکشنبه، 07 خرداد 1402 ساعت 13:19
مثل بهت زدهها به "محمدرضا" نگاه میکردم... اصلاً باورم نمیشد..."سعید" از بین ما رفت! سعید انسان مؤمن و خوش برخوردی بود.
دو سالی بود که در گردان عملیاتی و تکاوری 104 قرارگاه مقدم مرصاد در دل کویر شهرستان "راورکرمان" در عرصه مبارزه با موادمخدر فعالیت میکردم. شبها و روزهای متعددی در مأموریت و مبارزه با سوداگران مرگ بودیم...
یکی از این مأموریتها خستگی جسمی و روحی زیادی برای من به همراه داشت....
از مأموریت "دشت سور" برگشتیم. به "محمد" كه همیشه توی مأموریتها و موقعی هم كه در پایگاه مستقر میشدیم كنارم بود، گفتم هوای بی سیم رو داشته باش تا من کمی چرت بزنم. آخه بدجوری خسته بودم و 2 شبی بود كه نخوابیده بودم و کاملاً به همراه گروهان تکاوری در گشت و کمین برای مقابله با اشرار و قاچاقچیان مسلح بودم.
تازه میخواستم بخوابم كه "محمدرضا" اومد داخل اتاق بی سیم، بدون اینكه حرفی بزنه روی تخت نشست و دست هاشو گرفت روی صورتش و آروم آروم شروع به گریه كردن كرد!!
گفتم "محمدرضا" چی شده؟ اتفاقی افتاده؟ سرش رو آروم آورد بالا و با همون لهجه شیرین لری گفت جناب سروان "ابولحسنی"...... اشك از چشماش سرازیر شد و شروع به هق هق كردن كرد.
گفتم "ابولحسنی" چی شده؟ حرف بزن!!! همونطوری كه دستاش روی صورتش بود و گریه میکرد، گفت نیم ساعت پیش در "گدار خبیثه" که یکی از مناطق اشرارخیز حوزه ما بود، درگیری پیش اومد، جناب سروان "ابوالحسنی" هم توسط اشرار مسلح و قاچاقچیان موادمخدر به شهادت رسید.
تا اینو گفت خواب از چشمانم پرید، مثل بهت زدهها به "محمدرضا" نگاه میکردم... اصلاً باورم نمیشد..."سعید" از بین ما رفت! سعید انسان مؤمن و خوش برخوردی بود.
"سعید ابوالحسنی" بچه "الیگودرز" استان لرستان بود و چند ماهی بود که جانشین گردان ما شده بود.
خیلی انسان بامعرفت و باخدایی بود. چند باری كه باهاش مأموریت رفته بودم در نیمههای شب با صدای قرآن و دعاهایی كه در نیمههای شب میخوند متوجه شب زنده داری و خلوص نیت این افسر مؤمن شده بودم.
همیشه قرآن كوچكی در جیب پیراهن نظامیش بود. خبر تكان دهنده ای بود، تا صبح همه بیدار موندیم و ماتم گرفتیم.
بعد از نماز صبح من یك نوار قرآن از بلندگوی پایگاه عملیاتی "شریف آباد" که محل استقرار ما در حاشیه شهر کویری "راور" بود، گذاشتم تا به نوعی بچههایی كه هنوز خبر نداشتند آرام آرام خبر شهادت "سعید" را متوجه شوند.
خبر مثل برق در پایگاه پیچید. از پنجره كانكس مخابرات، محوطه پایگاه را نگاه كردم.
چند سرباز در حالی كه زانوی غم به بغل گرفته بودند در كنار آسایشگاه به "سعید" و خاطرات آن فرمانده باصفا فكر میکردند.
"سعید" خیلی هوای سربازها رو داشت.. همیشه میگفت اینا امانت دست ما هستند...
ساعت 9 صبح "زهرا" دختر 8 ساله "سعید" تماس گرفت، آخه باباش دیشب برنگشته بود.
"زهرا" دختر شیرین زبونی بود. امكان نداشت روزهایی كه باباش مأموریت باشه روزی چند بار تماس نگیره، كل پایگاه فقط یك تلفن داشت كه اونم مسئولیتش با من بود، تازه اونم "رادیوماكسی" بود و از طریق این سیستم از داخل شهر "راور كرمان" به این پایگاه ارتباط داده میشد، تلفن همراه هم غیر از فرمانده گردان و یكی دیگر از مسئولان كسی نداشت و این خط تلفنی كه به هزار زحمت قطع و وصل هم میشد، مایه امید خیلی از بچهها بود.
وقتی دختر "سعید" زنگ زد، مونده بودم چی جوابش رو بدم!
"زهرا" با همون شیرین زبانی همیشگی گفت: عمو سلام؛ بابا نیومد؟ کی میاد؟!
نمی دونستم چی به گم، خیلی اصرار كرد... فقط تونستم بهش به گم بابا یه جای خیلی خوبی رفته... نگران نباش...دیگه نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و سریع تلفن را قطع كردم.
یاد اون روزی افتادم كه همسر شهید "مسعود زمانی" تماس گرفته بود. چون "مسعود" هم شبانه در درگیری با اشرار مسلح شهید شده بود و همسرش دلواپس "مسعود" شده بود.
"مسعود" تازه 6 ماه عروسی كرده بود و همسرش هم خیلی به "مسعود" وابسته بود و در دیار غربت به خاطر مأموریتهای زیاد "مسعود"، شبها و روزها تنها در خانه بود.
خلاصه خیلی از مرزبانان و نیروهای عملیاتی در اون مأموریتها از جان گذشتگی به خرج دادند و جان خودشون رو به خطر میانداختند كه اشرار و قاچاقچیان و سوداگران مرگ نتوانند موادمخدر كه امروز طاعون قرن اخیر شده را وارد جامعه كرده و جوانان ما را آلوده كنند.
راستش روی ارتفاعات "لكركوه" و تپههای "مرقاطری" و "دشت سور" و... بارها و بارها از خودم پرسیدم، قبل از این كه وارد این سازمان مقدس بیایم چه فكری از نیروهاش میکردیم و حالا چی میبینیم؟
وقتی مظلومیت مرزبانان را در گرمای بالای 50 درجه دشت كویر و سختیهای خانوادههای كاركنان پرتلاش مرزبانی و دوری و صبر و تحملشون را به یاد میآورم و امروزه حملهها و انتقادات توهین آمیز از عملکرد پلیس و یا مرزبانی در حوزههای مختلف بهویژه امنیت اخلاقی و یا مبارزه با قاچاق در سطح رسانهها و فضای مجازی میبینم، دلم به حال این نیرو و كاركنانش می سوزه...
ای كاش طوری میشد قلم به دستان و یا مسئولان و افراد صاحب رسانه و تریبون از نزدیک در کنار مرزبانان بودند و رشادتهای آنان را نزدیک میدیدند، و یا اینکه ما هم میتوانستیم همه اون واقعیتها و پشت پردههای سختیها و مشقات رزمندگان غیور مرزبانی رو برای مردم به تصویر بكشیم و مردم ببینند كه هم اكنونی كه در شهرها و دیار خودمان با آرامش و امنیت در حال زندگی هستیم، افرادی با همه وجود و هستی خود و با عشق به ملت و میهن در سختترین شرایط آب و هوایی و دورترین نقاط مرزی از كیان این نظام مقدس دفاع میکنند و بالاترین سرمایه خود که همان جان شیرین است را با خلاص در کف دست قرار میدهند، حیف که خیلی از این رشادتها دیده نمیشود و بنا به فرمایش مقام معظم رهبری: "این طفلکها (مرزبانان) دیده نمیشوند."
راستش یک شب كه در حین مأموریت در "دشت سور" برای استراحت تا صبح در مكانی مستقر شدیم در حالی كه میخواستم بخوابم، رو به آسمان نگاه كردم و با خودم عظمت آسمان و زیبایی آسمان كویر را میدیدم و با خودم گفتم واقعاً درست گفتند آسمان كویر زیبا است و شبهای پرستاره ای دارد، اما ستارههای كویر و ستارههای مرز آن چیزی نبود كه در آسمانها دنبالش میگشتم، بلكه جوانمردانی بودند كه برای اعتلای این سرزمین و مبارزه با قاچاقچیان و سوداگران مرگ جانشان را نثار كردند و به راستی اینان ستارههای كویر و مرزند.
در همون حالتی كه به خاطرات بچههای گردان 104 "راور كرمان" فكر میکردم، شروع به نوشتن شعری كردم و اینگونه سرودم…
راور ای شهر غریب و پر زغم
قصههایی از تو دارم در دلم
قصههایی پر زغصه پر ز درد
قصه نام آوران شیر مرد
از چه گویم عشق بازی با خدا
از دعا و نالههای بی ریا
از زمانی گویم آن مرد دلیر
آشنای هرشب دشت و كویر
از سعید آن پاسدار یكه تاز
صوت قرآنش شنو وقت نماز
دشت طوطیا زبانت را گشا
راز شبهای كمین افشا نما
از خبیثه یا كه مرقاطری
جز رشادتها نمانده خاطری
باغ مری، هنك و حرجاند و هور
مكی و تله سیاه و دشت سور
هر كدام دارند به خود در روزگار
خاطراتی تلخ و شیرین یادگار...
سید مرتضی اولادعلی _ معاون فرهنگی اجتماعی مرزبانی استان هرمزگان
دیدگاه های شما :