رفتار مؤدبانه و محترمانه

 رفتار مؤدبانه و محترمانه

آخرین بروزرسانی : چهارشنبه، 30 فروردین 1402 ساعت 14:29

وقتی عقل عاشق شود! عشق عاقل می‌شود و شهید می‌شوی؛ و بر من چه سخت می‌گذرد این غروب‌ها، جای برادران غیورم، چه خالی است.

به گزارش پایگاه خبری شهدای فراجا؛ شهید مدافع وطن بهروز آب‌ سالان در تاریخ بیست‌ و چهارم آذرماه ۱۳۴۳ در شهرستان بناب آذربایجان‌ شرقی به دنیا آمد و مورخ چهاردهم مردادماه ۱۳۶۴ در سردشت به شهادت رسید و در شهرستان بناب آذربایجان‌ شرقی به خاک سپرده شد.

 

با این که سال‌های بسیاری از شهادتش می‌گذرد، ولی به رسم ادب سراغ خواهر شهید رفتیم تا از خاطرات برادر شهیدش برایمان بگوید. با گذشت این همه سال از او این‌چنین یاد می‌کند:

 

 

 

تعداد خواهر، برادر و وضعیت تأهل:

 

سه خواهر و سه برادر بودند. ایشان مجرد بود با عروجش داغ دیدن دامادی‌اش بر دلمان ماند.

 

فعالیت شاخص:

 

اکثراً کمک‌حال پدر بود. اوایل که پدر در باغ کار می‌کرد؛ به باغ می‌فت و در باغداری به پدر کمک می‌کرد. بعد از آن پدر در فرش‌فروشی مشغول به کار شد که بهروز جان به فرش فروشی می‌رفت و مجدد آنجا به پدر کمک می‌رساند. خیلی علاقه داشت زود به خدمت مقدس سربازی برود. بالاخره به اصرار خودش قبل از خدمت، به صورت داوطلب رفت. دوست داشت برای شهادت برود.

 

ویژگی‌های اخلاقی:

 

بسیار دل‌سوز و مهربان بود. اخلاق و رفتارش در فامیل زبان‌زد بود. به واسطه‌ی اخلاق خوبش همه دوستش داشتند. با کوچک‌ترها با زبان خودشان رفتار می‌کرد و با بزرگ‌ترها با زبان احترام و نهایت ادب برخورد می‌کرد.

برای پدر و مادر احترام خاصی قائل می‌شد. تحمل دیدن ناراحتی هیچ‌کدام را نداشت. وقتی مادرم را ناراحت می‌دید، می‌گفت: «مادر عزیزم! زمانی که تو ناراحت می‌شوی من بیشتر از تو ناراحت می‌شوم، ناراحت نباش عزیزدلم.»

بعد مادر را در آغوش می‌کشید و او را می‌بوسید. در کارهای خانه به مادر کمک می‌کرد هرچند کار آن‌چنانی در خانه نبود، ولی از همان مقدار کم هم دریغ نمی‌کرد. آن موقع خرید خانه به عهده‌ی پدر و برادر بزرگم بود. زمانی‌که پدر می‌خواست چاه حفر کند، بهروز جان تا سه روز متوالی تلاش می‌کرد و به تنهایی چاه را حفر کرد تا پدر به زحمت نیفتد و بابت آن ناراحتی نکشد. موقع برداشت محصول نیز بسیار کمک‌حال پدر بود. از برداشت محصول به اندازه‌ی نیاز فامیل و افرادی که دستشان تنگ بود، پشت ماشین بارمی‌کردند و به دستشان می‌رساندند که بهروز عاشق این جور کمک‌رسانی‌ها بود. همیشه به فقرا و نیازمندان کمک می‌کرد.

 

فرائض دینی:

 

مرتب به مسجد می‌رفت. در ایام محرم زیاد به هیئت می‌رفت و آنجا در مراسمات شرکت می‌کرد. برای هیئت وسایل مورد نیاز و حتی آذوقه می‌خرید و به هیئت می‌برد. ترک محرمات از واجبات دینی‌اش بود. در مورد ححاب خیلی حساس بود و به خواهرها تاکید می‌کرد که حجابتان را حفظ کنید. موقع رفتن به مدرسه مرتب به من تذکر می‌داد که حجابت را درست حفظ کن و با دختران خوب و با حجاب رفت‌وآمد داشته باش. در مورد غیبت و دروغ نیز حساسیت نشان می‌داد. کلاً خانوادگی اهل غیبت نیستیم و کسی غیبت کند تذکر می‌دهیم که غیبت نکن. علاقه‌ی وافری به امام خمینی (قدس سره الشریف) داشت.

 

آرزوی شهادت:

 

از همان نوجوانی آرزوی شهادت داشت. عشق رفتن به خدمت مقدس سربازی داشت تا با رفتن به خدمت به شهادت نیز برسد.

 

حال‌وهوای روزهای آخر:

 

آخرین عکس را در حیاط خانه با برادر عزیزم انداختیم. خواهر کوچک‌ترمان آن زمان دو یا سه‌ساله بود، همه‌ی بچه‌ها را دور هم جمع کرد و با آن‌ها بازی می‌کرد، با بالشت‌ها برایشان خانه درست می‌کرد. در خانه موی مصنوعی داشتیم، برادرم آن را روی سر خواهر کوچکم می‌گذاشت و او را بازی می‌داد. بقیه به مادرم می‌گفتند: «چرا پسر بزرگت این کارا رو می‌کنه؟ بچه شده؟» مادرم می‌گفت: «اشکالی نداره اجازه بدید با بچه‌ها بازی کنه و سرگرمشون کنه.»

خاطره:

 

من زیاد یادم نمی‌آید در این حد می‌دانم که فقط یک‌بار برایمان از محل آموشی‌ خدمتش در جلبیان، سوغاتی آورد. یک ساعت بود که من خیلی دوستش داشتم. مجدداً یک روسری برای من و یک روسری برای خواهرم آورده بود. مادرم می‌گوید که یک شال‌دخت (لباس یا پیراهن برای عروس) خریده بود، حالا نمی‌دانم برای عروس خریده بود یا نه. چون به مادرم می‌گفت که برای من این پارچه‌ها را نخرید، برای عروس من لباس نخرید، گفته بود: «من می‌روم و شهید می‌شوم.» گویا به برادرم گواه شده بود. کلاً آرزویش شهادت بود. مادرم می‌گوید که برادرم همیشه می‌گفت: «ما باید برویم و بجنگیم تا شما در خانه راحت باشید. ما نجنگیم شما اینجا نمی‌توانید راحت باشید.»

 

 

آخرین دیدار:

 

آخرین بار که آمدند، دو هفته بعد از زمانی بود که برای دادن خبر شهادت دوستش آمده بود. این‌بار که آمد گفت: «این، بار آخر است که آمده‌ام، چون این‌دفعه به شهادت می‌رسم.» و همان هم شد رفت و خبر شهادتش را آوردند.

 

خبر شهادت:

 

خبر شهادتش را همسایه‌ها به ما دادند. بدون اینکه مادرم اطلاعی داشته باشد به ما گفتند که زخمی شده است. با ماشین به طرف مراغه حرکت کردیم، در راه به ما گفتند که زخمی نشده، بلکه بهروز جان به شهادت رسیده است، تا اینکه پیکر پاک و بی‌جانش را دیدیم.

 

نحوه‌ی شهادت:

 

برادرم در منطقه‌ی سردشت، به واسطه‌ی انفجار مین به درجه‌ی رفیع شهادت نائل می‌گردد.

 

تشییع پیکر و محل دفن:

 

فکر می‌کنم برادرم اولین شهید محله‌مان بود. مراسمش بسیار باشکوه برگزار شد و همه‌ی اهالی محل آمده بودند، شلوغ و پر از جمعیت بود.

 

خواب:

 

مادرم مرتب این خوابش را برای همه تعریف می‌کند، که خواب دیدم، در عالم خواب بهروز جانم من را به زیارت برد.

 

دوستان شهید:

 

شهید غلام‌ رضا حجت‌ پور، آقای اسداللهی

دل‌تنگی:

 

زمان دل‌تنگی قرآن می‌خوانم. برایش آیة ‌الکرسی، حمد و سوره می‌خوانم و سر مزارش می‌روم تا از این دل‌تنگی‌ها کمی کاسته شود.

 

احساس سر مزار:

 

در کنار مزارش احساس خوبی داریم. یک نوع آرامشی دارد که هیچ‌کجا نمی‌توان آن را یافت، البته از زمانی‌که کرونا آمد دیر‌به‌دیر سر مزارش می‌رویم.

 

حضور معنوی:

 

 همسر برادرم می‌گفت: «من برای خانه‌دار شدنمان به آقا بهروز متوسل شدم و از ایشان خواستم برای خانه‌دار شدنمان از خدا درخواست کند و به واسطه‌ی نظر ایشان توانستیم طبقه‌ی بالای خانه‌ی مادر بهروز جان را بسازیم و ساکن شویم.»

 

تأثیر شهادت:

 

قبل از شهادت همه عاشق رفتار و منش بهروز جان بودند و سعی می‌کردند رفتارش را تقلید کنند. الان که به درجه‌ی رفیع شهادت رسیده بیشتر دوست دارند در راهش قدم بردارند.

اللهم أدرک بنا قیامه و أشهدنا أیامه.

شهدا مرتبط :

شهید بهروز آبسالان

دیدگاه های شما :


کدامنیتی