
برکت مهمان؛ برکت زندگی
آخرین بروزرسانی : چهارشنبه، 07 تیر 1402 ساعت 07:39
«مهمان حبیب خداست، مهمان روزی دارد، مهمان برکت دارد.» میگفت: «خانهای که مهمان ندارد سوت و کور است و روزی داخل آن خانه نمیرود.» سلام بر تربت پاک شهدا. سلام بر انسانهای پاکی که از خون پاک شهدا حمایت و حفاظت میکنند. سلام بر شما!
به گزارش پایگاه خبری شهدای فراجا؛ شهید مدافع وطن حسن گودرزی در تاریخ بیستوپنجم آذرماه ۱۳۵٠ در کازرون به دنیا آمد و در مورخ بیستودوم آذرماه ۱۳۹۲ در محور لار، جهرم به شهادت رسید و در گلزار شهدای خشت به خاک سپرده شد.
به رسم ادب سراغ همسر شهید رفتیم تا از خاطرات پر از صبوری و بردباری همسر شهیدش برایمان بگوید.
تعداد خواهر و برادر، وضعیت تأهل و تعداد فرزندان:
ایشان دارای یک خواهر دلسوز و چهار برادر حامی بودند. شهید حسن گودرزی متأهل بود. دارای یک فرزند دختر که در حال حاضر در کلاس ششم مشغول به تحصیل است.
فعالیتهای شاخص:
ایشان در یکی از روستاهای شهر خشت بود که عضو پایگاه فعال بسیج بود و کارت فعال بسیج داشت. بعد از اینکه به سربازی رفت، فعالیتهای ایشان در بسیج کمتر شد. قبل از اینکه خدمت سربازیش تمام شد و جذب نیروی انتظامی شد. ما اصلاً از ایشان سؤال نکردیم که چرا وارد ناجا شدند؟ ولی دایی ایشان داخل کادر نیروی انتظامی بود و دایی ایشان مشوّق اصلی برای خدمت در نیروی انتظامی بود. بعد از اینکه شهید لیسانس حقوق خود را گرفت در پاسگاهی مشغول به کار شد. این پاسگاه محل عبورومرور قاچاقچیان مواد مخدر بود آن محل چهار برکه نام داشت. ایشان در آن پاسگاه بهعنوان سرپرست پاسگاه شش ماه خدمت کرد. خانهمان از آن خانههای سازمانی بود، که شهید بهخاطر امنیت ما آنجا را انتخاب کرد و ما به آنجا اسبابکشی کردیم.
ویژگیهای اخلاقی:
ایشان خیلی مهربان بود، تا جایی که حتی نمیخواست که یک گنجشک از دست ایشان ناراحت شود. خودش را همیشه به زحمت میانداخت که هیچ کسی از دست ایشان ناراحت نشود. در منزل خیلی خیلی اخلاقش عالی بود و در بین مردم، ایشان همه جوره اخلاق یک داشت. زمانی که در کلانتری در جنوب لارستان بود، همیشه ارباب رجوع میگفت: «فقط آقای گودرزی کار ما را انجام بدهد.» از بین ارباب رجوعها، یک روز خانم مسنی ایستاده بودند جلوی درب کلانتری و به شهید گفتند که: «آقای گودرزی (پسرم) کی سر کار میآیید؟» ایشان جواب داد، فردا سر کار میآیم. شهید به خانم گفته بود: «چرا الان نمیروی همکارانم کارت را انجام بدهند؟» خانم گفته بود: «اینها اذیت میکنند، خود شما کار من را زودتر انجام میدهید.» طوری بود که ساعت کاری همسرم هشت شب تا هشت صبح فردا بود. معمولاً ایشان همیشه ساعت هفتوسی دقیقه سر کار میرفتند و فردا صبح ساعت ده به منزل میآمدند. من که به ایشان میگفتم: «چرا زودتر به منزل نمیآیی؟» ایشان میگفت: «حقوقی که میگیرم میخواهم حلال باشد.» همهی مردم را از نظر خدمت و اخلاقش به خودش جذب میکرد. اهل قناعت بود و به آن چیزی که داشت راضی و قانع بود. مثلاً اگر کمبود، یا چیزی داخل خانه نبود به فال نیک میگرفت. میگفت: «هر چه از دوست رسد نیکوست.» میگفت: «هر آن چیزی که رزق ما هست به داخل خانه میآید. اگر حق ما باشد، رزق ما به داخل خانه میآید.»
احترام به پدر و مادر:
میگفت: «تمام دنیای من مادرم هست.» خیلی مادرش را دوست داشت. همانجور مادرش هم علاقهی شدیدی نسبت به ایشان داشت. به پدرش هم احترام میگذاشت. ولی به مادرش بیشتر احترام میگذاشت و وابستگی خاصی نسبت به مادرش داشت.
دیدگاه به امام و رهبر خامنهای (مد ظله العالی):
علاقهی ایشان به امام خمینی (ره) و امام خامنهای (مد ظله العالی) بسیار زیاد بود و دوستشان داشت. البته نه فقط دوستشان داشته باشد با جان و دل پیرو دستورات ولایت فقیه بودند و می گفتند بر ما واجب است اطاعت کنیم.
فرایض دینی:
بیشتر ایّام ماه محرم و در این ایام به سینهزنی میرفت. حتی زمانی هم که مأموریت بود شخصی را میفرستاد که من را به مراسم عزاداری برساند و حتی خودش هم که بود سعی میکرد که من را به مراسمهای محرم برساند. مخصوصاً مراسمهای حضرت رقیه و حضرت سکینه (علیهم السلام). میگفت: «دخترم را هم سعی کن که در این مراسمات شرکت دهی.» عضو فعال در اینطور مراسمات بود. در مراسم مصلای نماز جمعه همیشه شرکت میکرد. اکثراً در ردیف اول صفوف بود روزهایی که در منزل بود، در مساجد و نمازهای جمعه شرکت میکرد.
ترک محرمات:
خودش در مورد مسائل دینی طوری رفتار میکرد که، تا صدای اذان را میشنید نمازش را میخواند. خب ما هم دیگر به تبعیت از ایشان پشت سرش نمازم را میخواندم. یعنی طوری بود که من را صبحها برای نماز اول وقت صدا میکرد. معمولاً پدر ومادرشان اهل دین و دیانت بودند. ایشان همیشه میگفت: «نمازتان را بخوانید چیزی که در آخرت به درد انسان میخورد، همان نمازی است که میخوانید.» در سال ۱۳۹۲ بدحجابی به این صورتی که الان هست نبود. آدم جامعه را که الان در این وضعیت میبیند واقعاً ناراحت میشود. آن زمان هنوز به این صورت چادر از سر خانمها نیفتاده بود. به خصوص ما هم در منطقهای هستیم به اسم لار که خودش در نوع خودش یک منطقهی مذهبی هست. محیط کاملاً معتقدی هستند. خانم با مانتو در لارستان خیلی کم بود. اکثراً چادری بودند، ولی اگر آدم بدحجاب میدیدند، خیلی ناراحت میشدند. و ایشان اگر در جامعهی الان بود واقعاً ناراحت میشد.
کمک به دیگران:
یک روز موقعی که میخواست به سر کار برود طولی نکشید که دیدم زود به بالا برگشت، گفتم: «چی شده؟ چی میخوای؟» گفت: «آن کفشی را که در جا کفشی گذاشتهم به یار.» به ایشان گفتم: «کدام را.» گفت: «آنهایی که نو هستند.» گفتم: «برای چه کسی میخواهی؟» گفت: «برای یک کارمند شهرداری که پایین را دارد جارو میکند کفشش خوب و مناسب نیست. به او میخواهم بدهم.» تا جایی که از دستش بر میآمد به نیازمندان کمک میکرد.
خاطره:
زمانی که ما ازدواج کردیم، هم باید درس میخواند و هم باید سر کار میرفت. سه جا باید تقسیم میشد یکی بیشتر سر کار و یکی دانشگاه و یکی هم زمانی که به خانه میآمد. من زمانی که به خانه میآمد دوست داشتم که بیشتر بنشینم و فقط تماشایش کنم. چون که کمتر ایشان را میدیدم و زمانی که بیکار بود در کارهای خانه کمکم میکرد. ولی در خانه کمتر حضور داشت و مرد بیرون خانه بود. مهماننوازی ایشان عالی بود اگر خسته و تازه از سر کار میآمد، میدید که میهمان داریم خیلی خوشحال میشد. میگفت: «میهمان حبیب خداست، میهمان روزی دارد، میهمان برکت دارد.» میگفت: «خانهای که میهمان ندارد سوت و کور است و روزی داخل آن خانه نمیرود.» خیلی مهمان نواز بود، فاصلهی لار تا خشت خیلی زیاد بود نُه ساعت فاصله داشت و برای همین بعضی وقتها مهمان کمتر به خانهمان میآمد. با یکی از همکارانش رفتوآمد داشتیم میگفت: «به او بگو پیش شما بیاید تا که تنها نباشی.» دیگر زمانی که آنها میآمدند میگفتند و میخندیدند. با همه خیلی گرم میگرفت واقعاً نمونه بود. هم داخل منزل و هم در بیرون از خانه و همه جوره نمونه بود. کلاً هر خریدی که داشتیم، با همدیگر میرفتیم و همیشه کنار هم به بیرون میرفتیم. اگر چیزی هم لازم داشتم که داخل خانه نبود، میگفت: «صبر کن که من بیایم تا با همدیگر برای خرید برویم.» در مهمانیها حواسشان به همه و بهخصوص به من بود، مثلاً سفره که پهن میشد در آوردن و بردن وسایل سفره و جمع و پهن کردن سفره کمک میکرد. با دخترش هم رابطهی خیلی خوبی داشت. با اینکه خسته بود، دخترم را همیشه روی کولش سوار میکرد. من میگفتم: «بابا خسته هست بگذار استراحت کند.» میگفت: «نه الان بابا را ندیده دلش تنگ شده است. میگفتم: «خسته میشوی کمرت درد میگیرد.» میگفت: «وزنی که ندارد، اشکال ندارد من خودم خوشم میآید.» ماه رمضان هم در آماده کردن افطاری و سحری کمکم میکرد. زمانی که یا مأموریت بود یا سر کار بود به محض آمدن به خانه تا جایی که کمک از دستش برمیآمد، برایم انجام میداد. اول سفره را پهن میکردیم بعد با همدیگر به مسجد میرفتیم. بعد از اینکه میآمدیم افطار میخوردیم. معمولاً اول افطار موقعی که روزهاش را میخواست باز کند سورهی قدر را میخواند. برای فرج آقا امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) دعا میکرد. سحری هم که خواب بود من بیدارش میکردم با هم سحری میخوردیم، یا اینکه سر کار میرفت یا بعد از اینکه نماز و دعایش را میخواند میخوابید.
ازدواج:
همان شب که برای مراسم خواستگاری آمد به من گفت: «من نیروی انتظامی هستم.» اتفاقاً شوهر خواهر من هم نیروی انتظامی هست. بهخاطر اینکه خیلی دردسر دارد و خیلی سخت است. من همیشه میگفتم: «نمیتوانم با مردی که این شغل را دارد زندگی کنم.» ولی زمانی که ایشان به خواستگاری من آمدند، نتوانستم نه بگویم و نه توانستم بله بگویم! انگار مهر به لبت میزنند که ساکت باشی و هیچ چیزی نگویی. دیگر خودشان برداشت کردند که سکوت من علامت رضاست. ما به عقد هم درآمدیم. ولی تا آن زمان اصلاً فکر نمیکردم که با نیروی انتظامی بخواهم ازدواج کنم. چون فکر میکردم خیلی سخت است. ایشان کلاً غریبه بود و قبل از اینکه به خواستگاری من بیایند یک آشنایی بود که رابط بین ما و خانوادهی آنها بود. مادرشان گفته بود: «ما یک دختر خوب و خانوادهدار و محجبه برای پسرمان میخواهیم.» آشنای ما و آنها من را معرفی کرده بود و خیلی تعریف کرده بود. گفته بودند: «یک خانوادهی خوب و مذهبی هستند.» آنها هم گفته بودند که باشد میرویم ببینیم که چطور هستند؟ و چگونه خانوادهای دارند. مادرشان آمد من را دید و فردا شبش با شهید به خواستگاری آمدند. همان زمان که من شهید را دیدم. ملاک من ایمان و راستگو بودنشان بود. یکی از مشخصههای شهید که خیلی مشخص بود راستگو بودنش بود. ایشان شب خواستگاری خیلی صادقانه با من صحبت کرد. من هم جواب مثبت دادم ایشان هم خانوادهی من را دید و بعد حجاب و مذهبی بودنم را دید. یکی از شوهرخواهرهای من روحانی هست و یکی از آنها پاسدار هست. خانوادهی ما مذهبی هستند به خاطر همین ایشان من را برای ازدواج انتخاب کرد. ملاکش بیشتر حجاب و ایمان بوده است. ما سال ۱۳۸۵ ازدواج کردیم. به مشهد رفتیم و برگشتیم و بعد هم سر خانه و زندگیمان رفتیم. همان سفر من با شهید ماه عسل بود و یک مهمانی خیلی ساده گرفتیم و بعد به خانهمان در جهرم که گرفته بودیم رفتیم چون در جهرم خدمت میکرد. مراسم زیادی نداشتیم و ساده برگزار شد.
تعداد فرزند:
از تولد دخترمان خیلی خیلی خوشحال بود. به عبارتی در پوست خودش نمیگنجید. با دیدن چهرهی دخترم میبینم که شبیه پدرش هست، به یادش میافتم. همین الان هم رفتار و حرکات دخترم شبیه پدرش هست.
پیشنهاد به جوانان دربارهی ازدواج:
دررابطه با ازدواج نکردن جوانان ناراحت میشد دعایی که همیشه بر سر زبانش بود این بود که میگفت: «از خدا میخواهم به من طوری کمک کند که کمک چند تا جوان کنم، دستشان را بتوانم بگیرم و آنها بتوانند بر سر خانه و زندگیشان بروند.» مثلاً یکی از برادرهایش که سه سال از شهید کوچکتر هست، میگفت: «باید ازدواج کند، ازدواج خیلی خوب است. ازدواج راه آدم را باز میکند دیدگاهت، نسبت به دنیایت باز میشود. واقعاً از اینکه جوانان ازدواج نمیکردند ناراحت میشد، اگر میدید که جوانی ازدواج نکرده میگفت: «اگر ازدواج نکنی انگار که زندگی نکردهای و از عمرت استفاده نکردهای. باید ازدواج کنی که عمرت برکت داشته باشد.»
رفقای شهید:
رفقایش ایشان را خیلی قبول داشتند و هنوزم حتی گاهی از ما سراغی میگیرند و در تماس هستند. آقای مهدی مقدم هستند. آقای روح الله کریمی که ایشان هم داخل همان ماشینی بودند که به رگبار بستند و ایشان از ناحیهی دست فلج شدند و عصب دستشان آسیب دیده است. یکی دیگر از دوستانشان به نام مهدی رضایی که با ایشان سر کار رفته بود و همشهری هستند. در بیستودوم آذرماه ۱۳۸۳ ایشان شهید میشوند که در بغل شهید حسن گودرزی بودند که نفسهای آخر را میکشند و به شهادت میرسند. بعد از نه سال ایشان هم به شهادت میرسد. دو نفر از رفقایش الان در کنار هم در گلزار شهدای خشت به خاک سپرده شدهاند.
رابطه با خانوادهی شهدا:
همسرم همیشه میگفت: «خانوادهی شهدا بر سر ما جا دارند.» میگفت: «خانوادهی شهدا جانشان را برای ما دادهاند.» بسیار به خانوادهی شهدا اهمیت میداد.
آرزوی شهید:
فقط یکدفعه به من گفت: «دوست دارم به کربلا بروم.» میگفت: «انشاءالله که قسمت بشود به کربلا بروم، چون که کارشان خیلی زیاد بود وقت نداشت که برود.» پاسگاهی که شش ماه دستش بود خیلی گرفتاری و مسئولیت داشت. چون محل عبور و مرور قاچاقچیان زیادی بود و مواد مخدر رد و بدل میکردند. در این شش ماهی که در پاسگاه بود. شاید سر جمع که بخواهیم حساب بکنی، دو هفته هم در منزل نبود. بیشتر سر کار بود میگفت: «سرم که خلوت شود و کار پاسگاه کمتر شود یک سفر کربلا میرویم.» یکی از آرزوهای بزرگش رفتن به کربلا بود. کنار پاسگاه چهاربرکه یک مسجد بود، که در حال احداث بود. چندین سال بود که آن مسجد ساخته نشده بود. طی این شش ماهی که شهید در آنجا بود و خدمت میکرد پیگیر کارهای مسجد شد که بودجه برایشان بریزند. از این خیّر و آن خیّر خواستند که مسجد کنار پاسگاه را درست کنند. الان که مسجد کنار پاسگاه روبهراه شده و دیگر همهی کارهایش انجام شده است. مسیر بین راهی شده، یک شب بیرون از پاسگاه در ماه محرم و صفر کنار همکارانشان نشسته بوده و مواظب ماشینهایی باشند که از آنجا رد میشدند، آنها میگویند: «باید به فکر اسم یک شهید برای این مسجد باشیم.» میگویند: «این پاسگاه چهاربرکه، یک روستای چهاربرکه هم کنارشان هست.» میگویند: «روستای چهاربرکه چهارتا شهید بیشتر ندارد که از این چهار شهید برای چهار قسمت استفاده کردند و باید به فکر یک شهید برای نام این مسجد باشیم.» که یک هفته بعد خودش شهید میشود. نام آن مسجد به نام شهید حسن گودرزی، نام میگیرد.
سابقهی مجروحیت:
شهید زمانی که داخل یکی از ماموریتهایش ماشینشان از جاده به بیرون میرود به سرشان ضربه وارد میشود و شش روز داخل کما میماند. ولی دنبال ثبت جانبازی و اینکه بگوید من جانباز هستم نبود.
حال و هوای روز آخر: دیدار آخر:
آن روزها خانهمان را میخواستیم عوض کنیم و به خانه سازمانیها برویم. خیلی زحمت کشید آذر ماه بود و هوا هم بارانی بود. وقتی جابهجا شدیم خانه سازمانیها زیاد نیاز به نظافت و شستشو دارند. آن زمان که خانه را تمیز میکردیم و کارها را انجام میدادیم. برای بسته بندی وسایل، جابهجا کردن و شستشو کردن خیلی کمکم کرد. همان موقعها بود که من سرما خوردگی شدیدی گرفته بودم. ایشان وقتی که دید من حالم خیلی بد است و نمیتوانم کار کنم قرص استامینیفون، قرص سرماخوردگی و یک لیوان آب به من داد. یک بالشت و پتو برایم آورد، بالشت را زیر سرم گذاشت و پتو را روی من کشید. گفت: «به من مأموریت خورده باید بروم و برگردم.» زمانی که به مأموریت میخواست برود. به آرایشگاه رفته بود و موهایش را هم به صورت خیلی خاص و خوب کوتاه کرده بود. به ایشان گفتم: «حسن مو ریزه کنار گوشت هست نمیخواهی به حمام بروی؟» به من گفت: «من به مأموریت بروم و برگردم آن زمان میروم.» دیگر رفتند و برنگشتند و به شهادت رسیدند. یعنی اینقدر وظیفهشناس بود، که در روز جمعه اسبابکشی داشتیم. من مریض بودم خودش هم خسته بود. خب خانه جابهجا کردن واقعاً خستگی دارد. از اینکه کلی اثاث جابهجا کرده بود آن هم از پلههای آپارتمان که خستگی زیادی دارد. ولی همین که به ایشان گفتند: «باید به مأموریت برود.» به وظیفهاش عمل کرد و رفت. از آنجا بار قاچاق رد میشد شیفت استراحت را کنار گذاشت، خستگی را کنار گذاشت. تا اینکه با ایشان تماس گرفتند و به مأموریت کاریاش رفت. میگفت: «من تا روزی که زنده هستم، نمیخواهم مواد مخدر جوانها را آلوده کند و کاشانه و زندگیشان را از بین ببرد. مواد مخدر خانمان سوز است خیلی زندگیها را به فنا میدهد. در هر صورت من نباید بگذارم از این پاسگاههایی که در دست من هست مواد مخدر رد بشود.» مواد مخدر را اینگونه از خط مرزی رد میکنند که داخل کولهشان جاسازی میکنند. بعد از اینکه ماشینها از پاسگاه عبور کردند، جوانها با کولههایشان از دور پاسگاه دور میزنند. سوار ماشین میشوند، این بیوجدانها مواد مخدر را اینجوری وارد مرز میکنند. دیگر اینها هوشیار شده بودند، و میبینند که خبری نیست یک مقدار جلوتر بار را خالی میکنند. به آنها میگویند: «یک بار کولهای رسیده است.» ایشان با همین آقای روحالله کرمی دنبال ماشین میافتند و آنها میبینند که آنها دست از سرشان برنداشتهاند و همچنان دنبالشان میکنند آنها را به رگبار میبندند. اینقدر وظیفهشناس، اینقدر به فکر جوانان این مملکت بودند تا کاشانه و زندگیشان از بین نرود. برای یکی مثل شهید گودرزی سخت بود که ببیند این همه جوان رفته است برای ناموس و برای کاشانه زندگی و حالا خانمها با این قیافههای مبتذل به بیرون میآیند. این مدل ساپورت و پوشش درشان اسلام و مملکت ما نیست. ما باید همه حجاب را رعایت کنیم. این همه جوان ناب رفتند و این همه شهید دادهایم.
خبر شهادت:
من همان شب به خاطر خوردن قرص و مریضی که داشتم و حالم بد بود دیدم که همسایهی قبلیام با همکارهایم آمدهاند و محکم به در خانه میکوبند. من رفتم در را باز کردم و گفتم: «چه خبره؟» گفتند که: «چه جوری بگوییم؟ آقای گودرزی در حال تعقیب و گریز بوده است که تیر به پایش اصابت میکند و مجروح میشود.» من همانجا حالم خیلی بد شده بود، آنقدر حالم را نمی فهمیدم که دیگر ساق دست، جوراب و مانتویم را پیدا نمیکردم. همسایهی قبلیمان آمد و جوراب، مقنعه، چادر و ساق دست را پیدا کرد و به من داد. تا اینکه به بیمارستان رسیدیم و فرماندهی منطقه آمدند و گفتند: «گلها را خدا زود میچیند.» من همانجا متوجه شدم که چه خبر است و چه اتفاقی افتاده ست.
نحوهی شهادت:
زمانی که درحال تعقیب و گریز بودند آقای کریمی در حال رانندگی بوده است. زمانی که از آقای کریمی پرسیده بودم: «حال و حسشون چگونه بود؟» گفت: «آرام نشسته بود، انگار منتظر یک چیز بود، یک اتفاق و یک کار بزرگ بود.» یکی دیگر از همکارهایش میگوید: «ما جزء اولین کسانی بودیم که بر سر پیکر ایشان و ماشینی را که به رگبار بسته بودند رسیدیم که آنجا دیدیم لبخند بر لب شهید بسته بود. اصلاً حالت اخم و درهم کشیدن در صورت ایشان معلوم نبود. خیلی آرام بود و وقتی که میدیدیش حس آرامش را به طرف مقابل القا میکرد. با اینکه شهید شده بود و صورتش خونی شده بود ولی ایشان آرام و خنده بر لب داشته است. زمانی که ایشان را میدیدید از دماغشان کمی خون میآمد و کتفشان که در حال خونریزی بوده است حدود یک ساعت بیشتر به دنبال قاچاقچیان بودند.» میگفتند: «اصلاً حرف نمیزد و خیلی با آرامش بوده است.» نیروهای انتظامی نمیگذارند که آنها بروند و شیشهی ماشینشان دودی بوده است که اینها متوجه نشدهاند و ندیدهاند، که قاچاقچیان در دستشان اسلحه دارند. یا اینکه میخواهند تیراندازی کنند و آنها در پشت سرشان قرار میگیرند. یک دفعه شیشهی ماشین شکسته میشود و ماشین آنها را به گلوله میبندند.» یکی از همکارانشان میگفت: «انگار یکی من را بلند کرد و به کف ماشین خواباند.» ولی خب به شهید حسن گودرزی سه تیر اصابت میکند. یکی هم به آقای کریمی اصابت میکند که داشتند رانندگی میکردهاند. و ایشان مورخ بیستودوم آذرماه ۱۳۹۲ به شهادت میرسد.
مراسم تشییع پیکرومحل دفن:
دو تا مراسم تشییع داشتند. خیلی مراسم تشییعشان با شکوه بود. یک مراسم با شکوه در لارستان برگزار کردند، یک مراسم تشییع در شهر خودمان برگزار کردیم. مراسم تشییع در لارستان بسیار با شکوه بود. یعنی طوری بود که هر کسی میفهمید شهید گودرزی به شهادت رسیده، با چادر رنگی به بیرون از خانه میآمد. خیلی خیلی با شکوه بود در شهر خودمان هم مراسمشان خیلی با شکوه برگزار شد. یعنی هر کسی میفهمید که یکی از اهالی خشت شهید شده است مردم همه برای مراسم میآمدند و خیلی مردم معتقدی هستند. با اینکه شهر بزرگی هست همه چادری هستند. حتی جوانان را مسجدی بار میآورند. همه در مراسم آمده بودند هیچ کسی داخل خانه نمانده بود البته من آن زمان هوش و حواس درستی نداشتم. ولی از عکس و فیلمهایی که دیدم متوجه شدم. دکترم برای عرض تسلیت آمدند و بعد از یک ماه به من زنگ زد و گفت: «ما به شما تسلیت دادیم.» ولی من چون هوش و حواس نداشتم اصلاً یادم نبود. اصلاً متوجه نشدم که چه کسی آمده و چه کسی نیامده است. اینکه خاطرهی خوب برای همه گذاشته بود و در کلانتری خدمت کرده بود بسیار عالی بود. همین که میگفتند: «خیلی آدم خوبی هست نزدیک به سه سال و خوردهای در آنجا خدمت کرده بود. همان کارمند شهرداری که متوجه شده بود، گفته بود: «من دیگر از آن کفشهایی که شهید گودرزی به من دادهاند استفاده نمیکنم و آن را در خانه برای یادگاری میگذارم.»
پیکر ایشان در گلزار شهدای خشت به خاک سپرده شد.
وصیتنامه:
وصیتنامه ندارند، اما اکثر اوقات وصیتنامههایش را حالت گفتاری به من میگفت. به خصوص سال ۱۳۹۲ در ایام ماه صفر بود که ایشان به شهادت رسید. ماه محرم که از سر کار میآمد، من را به تکیه برای عزاداری میبرد، دخترم همیشه چادر میپوشید. به من توصیه میکرد، که دخترم هیچ وقت چادر از سرش نیفتد. کاری کنید که رفتار و پوشش شما با احادیث امام حسین (علیه السلام) و علی اصغر (علیه السلام) همه چیز جفت و جور باشد. محب امام حسین (علیه السلام) باشید. طوری باشد که زمانی که من به آن دنیا رفتم، در برابر امام حسین (علیه السلام) شرمنده نباشم. طوری دخترم تربیت شده باشد، که من جلوی امام حسین (علیه السلام) سرافراز باشم. خیلی به مذهبی بودن تاکید داشت. توصیه میکرد حتماً چادر سرت باشد، موهایت بیرون نیاید. حجابت کامل باشد، چادر از سر خودت و دخترم نیفتد و به دخترم حجاب یاد بدهید.
خواب:
من خودم خوابش را خیلی میبینم. مثلاً روزی که شهید شد، من خیلی خیلی حالم بد شد. از ناحیهی کمر نمیتوانستم راه بروم. یعنی از لحاظ احساسی ضربهی شدیدی به کمرم وارد شد. همکارهایش چون از علاقهی شدید بین من و حسن جان خبر داشتند و آنها نتوانستند خبر شهادت ایشان را به من بدهند. به من گفتند که ایشان از ناحیهی پا تیر خورده است. حقیقتاً فهمیدم پایشان تیر خورده است، و احساس کردم خودم از ناحیهی دست فلج شدهام. هر کاری کردم نمیتوانستم دستم را حرکت دهم. ولی بعد به زور ساق دست، جوراب و مانتوام را پوشیدم. با چادر خودم را رساندم جلوی بیمارستانی که شهید تیر به پایش خورده بود ببینم کجاست. به آنجا که رسیدیم، فرماندهی منطقه به من گفتند: «خدا گلها را میچیند، و نمیگذارند که گلهای خوشبو روی زمین بمانند. من همانجا دیگر از ناحیهی کمر نتوانستم بلند شوم. بعد دو روز از شهادت ایشان، نتوانستم بخوابم و ده دقیقه قبل از اذان صبح خوابم برد. همین که اذان را گفتند، شنیدم که یکی صدایم میزند: «سمیه سمیه سمیه!!!» من چشمهایم را باز کردم و گفتم: «حسن!» دیدم موقع اذان هست. خودش انگار آمده بود که من را بیدار کند که نمازم را بخوانم. الان هم انگار در خانه همیشه صدایش میآید و صدایم میزند. کلاً صدایش را میشنوم داخل خانه میگردد، حضورش را احساس میکنم. بعضی مواقع که در حال رانندگی هستم، خطر بزرگی از کنارم رد شده احساس میکنم که واقعاً کنارم نشسته و مواظبم هست. و نجاتم داده است هم توی خواب و هم در بیداری حضورش را واقعاً حس میکنم.
دلتنگی:
اگر بخواهم به عقب برگردم و در رابطه با اینکه از او بگویم فقط میتوانم این جمله را ذکر کنم که خیلی دوستش دارم. همین الان هم خیلی دلم برایش تنگ شده است. همین الانم اینقدر دلم برایش تنگ میشود که دوست دارم کل دنیا و عمرم را بدهم که یک ساعت برگردد. دلتنگ شهید که میشوم میروم یک گوشهای مینشینم به طوری که کسی اشکهایم را نبیند و با او درددل کنم. آن زمانهای قبل بیشتر سر مزارش میرفتم. الان منزلمان بوشهر هست، و مزار ایشان گلزار شهدای خشت هست. سر مزارش نمیتوانم بروم بر سر گلزار شهدای بوشهر میروم البته قبل از کرونا میرفتم ولی الان به خاطر این مریضی کمتر میروم. سر مزارشان که میروم همیشه به ایشان افتخار میکردم. همچنین حتی در آن زمانی هم که بود خیلی به ایشان افتخار میکردم. چون میدانستم کسی مثل ایشان از لحاظ رفتاری و اخلاقی و خلق و خو و همه چیز پیدا نمیشود و نیست. مردهای اطرافم را که میدیدم میگفتم: «حسن از همه سر است هیچوقت نیت بدی نداشت و دهنش همیشه به کار خیر بود.» هیچوقت سعی نکرد، که من را ناراحت کند. داخل هر خانهای ناراحتی پیش میآید اما زمانی که ناراحتی پیش میآمد بدون اینکه لبخند را بر لب من بنشاند، از خانه بیرون نمیرفت. من میگفتم: «اجازه بده که من پنج دقیقه تنها باشم.» ایشان میگفت: «نه!» و اجازه نمیداد که من تنها باشم و غصه بخورم اجازه نمیداد که اشکهای من سرازیر شود و در بیاید.
حضور و برکت معنوی:
من همهی مشکلاتم را به شهید متوسل میشوم و واسطه قرار میدهم که مشکلاتم حل میشوند. یک مدت یک مشکلی داشتم که اگر میگفتم: «به خون شهید قسمت میدهم.» سریع جواب من را میداد. همیشه چیزی که خواستم سریع برایم انجام داده است. اصلاً هنوز هم از ذهنم نگذشته است، برایم انجام میشود؛ خدا کند که در آن دنیا به فریادمان برسند.
تأثیر شهادت:
بین خانوادهی شهید مثلاً بین خواهر و برادرهایش میگفت: «شهید چگونه رفتاری داشته است و ما هم باید مثل او رفتار کنیم.» خود من هم زمانی که میخواهم یک تصمیم بگیرم پیش خودم میگویم زمانی که حسن بود، چه جوری تصمیم میگرفت؟ برای بخشیدن یک نفر یک کاری میکرد یک حرکتی میکرد که واقعاً دل آدم میشکند. واقعاً پیش خودم فکر میکنم، که او چطور با این موضوع برخورد میکرد. در خانوادهی خودشان و آنهایی که میشنوند همهی رفتارهای خوبش را الگو قرار دادهاند. یکی از آشناهای دور شهید میگفت که من زمانی که کاری را میخواهم انجام دهم، شهید به خوابم میآید و با من حرف میزند و من را در خواب راهنمایی میکند.
اللهم عجل لولیک الفرج و العافیة و النصر.
شهدا مرتبط :
شهید حسن گودرزی
دیدگاه های شما :