اخلاق بی‌نظیر؛ ایمانی مستحکم

اخلاق بی‌نظیر؛ ایمانی مستحکم

آخرین بروزرسانی : دوشنبه، 05 تیر 1402 ساعت 07:43

حتی با آن‌هایی که پایین سطح شهر بوده‌اند اخلاق فوق‌العاده خوبی داشته و اصلاً غرور نداشت؛ رنگین‌ کمان به شوق تو خندید، ای شهید! ایمن شدند دین و وطن تا به رستخیز. فارغ شدند زآفت تهدید، ای شهید!

به گزارش پایگاه خبری شهدای فراجا؛ شهید مدافع وطن حسن فروتن در تاریخ هشتم دی‌ماه ۱۳۳۸ در بیرجند به دنیا آمد و در مورخ بیستم آذرماه ۱۳۶۷ در مرز گزیک به شهادت رسید و در بیرجند به خاک سپرده شد.

با این‌که سال‌های بسیاری از شهادتش می‌گذرد ولی به رسم ادب سراغ فرزند شهید رفتیم تا از خاطرات پدر شهیدش برایمان بگوید. با گذشت این همه سال از او این چنین یاد می‌کند:

 

 

فعالیت شاخص در دوران نوجوانی و جوانی:

 

به ورزش خیلی علاقه داشت چون در بعضی رشته‌ها مثل: کشتی و ژیمناستیک خیلی فعالیت داشت و البته خیلی هم مدال گرفته بود و در زمان انقلاب حضور داشت. خیلی آدم انقلابی و خوش اخلاق بود. خیلی با اخلاق بود خصوصیات او در رشته‌های ورزشی زیاد بود. خاطره‌ی خاصی ندارم ولی شنیده‌ام که خیلی آدم انقلابی بوده است. خیلی به امام علاقه داشته و در تظاهرات خیلی شرکت می‌کرده است ولی خاطره‌های خاصی از پدر نازنینم ندارم. پدرم خیلی به استخدام در نیروی انتظامی علاقه داشته است، و در جنگ تحمیلی هم به مدت دو سال در منطقه‌ی دیوان درزه پایگاه شهید باقری شرکت کرده و در مرز کشور بوده است که بعد آن‌ها به مرز شرقی منتقل شدند.

 

ویژگی‌های اخلاقی:

 

از لحاظ اخلاقی که خیلی اخلاق خوبی داشتند حتی با آن‌هایی که پایین سطح شهر بوده‌اند اخلاق فوق‌العاده خوبی داشته است. اصلاً غرور نداشته است و خیلی اخلاقشان زبان‌زد بود. در فامیل که زبان‌زد بود. یک پسر خاله دارند که الان پدر شوهر بنده است همیشه می‌گوید: «چون مادرش یعنی خاله‌ی پدرم در روستا زندگی می‌کرده‌اند و همیشه یک خاطره از جوانیشان دارند و ایشان خاطرات زیادی را تعریف می‌کنند.» می‌گوید که: «وقتی مادرم ما را داخل بیابان‌ها می‌برده اصلاً به حرفش گوش نمی‌کردیم. ولی وقتی که پدر می‌آمد همه‌ کارهای مادرم را انجام می‌داده است. مادرم همیشه کسی را داشته است که هوایش را داشته باشد همیشه از خوبی‌هایش تعریف می‌کند. اهل صلحه ‌ارحام بود، خیلی رفت ‌وآمد می‌کرد، پدرشوهرم که پسرخاله‌ی پدرم بود می‌گوید: «فقط همین پسرخاله‌ام می‌آمده و به ما سر می‌زده است.» اصلاً بچه‌های روستا رفت ‌وآمد نداشته‌اند و فقط پدر من رفت ‌وآمد می‌کرده است. من خیلی ممنون هستم چون زمانی که ازدواج کرده‌اند وضعیت مالی آن‌چنان خوبی نداشتند، ولی خوب ایشان خیلی قانع بوده است.

 

احترام به پدر و مادر:

 

پدر بزرگم تعریف می‌کرد که: «یک خانه در شهر داشته‌اند که یک مدت پدرم مرتب به آن‌جا می‌رفته است.» و به پدر بزرگ می‌گفت: «شما برو و استراحت کن.» و حتی نمی‌گذاشته که برادر بزرگشان آن‌جا بماند و کار خاصی انجام بدهد بیشتر کارها را خودش انجام می‌داده است.

 

 

فرایض دینی:

 

از لحاظ اعتقادی خیلی دل و نیت پاکی داشته است. حتی من یک خاطره شنیدم که می‌گفتند: «پدرم هر روز دم در خانه آب می‌ریخته است.» و عمه‌ی من گفت: «یک روز پدرت آقایی را دم درب خانه دیده است که با لباس سفید و ریش سفید سوار بر اسب شده و به سمت پارک خانه‌ مادربزرگم می‌رفته است.» می‌گفت که: «فکر کنم حضرت خضر بوده چون‌که صبح زود از خواب بیدار می‌شده آب می‌ریخته و حضرت خضر را دیده است. در ایّام ماه مبارک رمضان که روزه‌هایش را می‌گرفته است، نماز و عبادتشان سرجایش بوده است. ایّام ماه محرم هم در زنجیرزنی و سینه‌زنی شرکت داشته و خیلی اعتقاد داشته و محرم برای او خیلی مهم بوده است.

 

خاطره:

 

خاطره‌ای که خیلی زیاد از ایشان شنیدم در مورد خودم بوده است که خیلی آرزو داشته است که دختر داشته باشد و از مادرم شنیدم که گفته بوده: «خدا یا فقط به من یک دختر عطا کن.» که دیگر قسمت نبوده است.

 

خاطره:

 

پدربزرگم که پدر مادر من هست و دایی پدرم هم هست می‌گوید که اگر به مشهد می‌آمد، می‌گفت: «دایی ببخشید دلم نیامد که به مشهد بیایم و شما را نبینم و بروم. خاله‌هایم که دختر دایی‌هایش هم می‌شوند را مثل خواهرش دوست داشت و همیشه می‌گفت: «خدا کند که دو باجناق خوب نصیب من بشود و شوهرهای خوبی برای خواهر خانم‌هایم پیدا شود. از این نوع خاطره‌ها زیاد هست.

 

ترک محرمات:

 

شنیدم که وقتی بازار بوده است یک دختر را مورد آزار و اذیت قرار داده‌اند و پدرم به خوبی و مهربانی با آن‌ها صحبت کرده است، نه این‌که با آن‌ها دعوا کند. قشنگ با آن‌ها حرف زده و گفته: «دوست داشتید با مادر و خواهر خودتان هم چنین کاری و رفتاری کنند؟» خیلی قشنگ همه چیز را با لحن خیلی خوب حل کرده است.

 

کمک به دیگران:

 

می‌گویند که با فقیرها خیلی راحت بود، سلام علیک می‌کرد به طوری که وقتی شخصی را می‌دید فکر می‌کرد فامیل نزدیک است. کمک مالی، کمک عاطفی، محبتی و چه کمک‌هایی که از نظر توانایی می‌توانست به دیگران کمک کند را دریغ نمی‌کرده است. هر کاری که از دستش برمی‌آمد را انجام می‌داد وقتی کسی کاری داشته است یا یک چیزی را می‌خواسته حمل کند ایشان به کمکشان می‌رفته و تا دم در خانه‌شان می‌برده است. فامیل من هم خیلی از این چیزها و موارد تعریف می‌کردند.

 

 

آرزوی شهادت:

 

از مادرم شنیده‌ام که یکی دو بار پدرم گفته که: «آیا می‌شود من هم شهید بشوم؟ خدمتی کرده باشم؟ یک کاری کرده باشم که عاقبتم به‌خیر باشد؟» ولی مادربزرگم یعنی مادر پدرم می‌گوید: «همیشه وقتی اسم شهدا را می‌آوردند دعا می‌کردم. می‌گفتم که خدایا می‌شود من هم یک روزی مادر شهید بشوم؟» همیشه آرزویش این بوده است که یکی از پسرهایش شهید بشود. ما هم همیشه به شوخی اذیتش می‌کردیم. مثلاً: به او می‌گفتم: «دعاهای شما باعث شد که من یتیم شوم.» می‌گفت: «خوب دیگر قسمت این بوده است.»

 

حال و هوای روزهای آخر:

 

مادرم من را هفت ماهه باردار بوده که پدرم شهید می‌شود. می‌گفتند که آخرین روزهایی که آمده بوده دلش بی‌تابی می‌کرده که نرود. مدام می‌گفت: «بروم یا نروم.» همه‌اش دلش بی‌تابی می‌کرده است. آخر گفته: «این سری می‌روم و آخرین باری است که می‌روم، مرخصی می‌گیرم و دیگر نمی‌روم.» مادرم تعریف می‌کرد: «پدرت هی می‌رفت و برمی‌گشت. من هم بالای بالکن ایستاده بودم. می‌گفت: برو. من هم به پدرت می‌گفتم: تو اول برو تا من هم بروم.» می‌گفت که دل‌تنگی عجیبی داشت انگار نمی‌خواست برود.

 

لحظه‌های آخر:

 

مادرم می‌گفت: «خیلی دل‌شوره داشتم حالم خیلی بد بود دلم نمی‌آمد از او چشم بردارم و به داخل خانه بروم.»

 

خبر شهادت:

 

پدرم چند روز قبل از شهادتش به خانه‌ی مادربزرگم می‌رود و می‌گوید: «یکی از خانه‌هایتان را رنگ کنید شاید مهمانی برایتان آمد. یک دستی به خانه بزنید.» یک هفته درگیر رنگ کردن خانه بودند که پدرم به آن‌ها یک جورهایی خبر شهادتش را فهماند، با گفتن این‌که یک رنگی بزنید و تمیزکاری کنید وقتی خبر شهادت ایشان را می‌دهند مادربزرگم می‌گوید: «خودش فهمیده بود که می‌خواهد به شهادت برسد که گفت یک دست به خانه بکشید به او الهام شده بود.» به آن‌ها خبر شهادت پدر را می‌دهند که لحظه‌های سخت و طاقت‌فرسایی برای آن‌ها بوده است.

 

 نحوه‌ی شهادت:

 

در لب مرز در گزیز رد و بدل قاچاق اتفاق می‌افتد که بعد وقتی پدرم می‌خواهد مرخصی بگیرد می‌گویند: «شما باید تا تمام شدن این قضیه این‌جا بمانید و بعد از اتمام این کار مرخصی بروی.» بعد که می‌روند با قاچاقچیان درگیر می‌شوند، تیر به پای پدر عزیزم اصابت می‌کند.

 

تشییع پیکر و محل دفن:

 

مراسم خیلی باشکوه بوده فامیل خیلی بزرگی در شهرستان بیرجند داریم و افراد زیادی هم در مراسم بوده‌اند. مراسم خیلی شلوغ بوده است چون همه دوستش داشتند یک مکان از کانون شاهد که خیلی بزرگ بوده است هم آن‌جا آمده بوده‌اند.

 

وصیت‌نامه:

 

وصیت نامه هم داشتند خیلی چیز خاصی نداشتند و من خیلی در جریان نیستم و نمی‌دانم فقط به مادرم خیلی توصیه کرده و سفارش من را کرده بوده است در مورد حجاب و این‌که اسم من را انتخاب کرده است. چون پدرم چند ماه قبل از این‌که من به دنیا بیایم شهید می‌شود برای همین خودشان اسم من را انتخاب کرده بود.

 

 

دل‌تنگی:

 

من در حقیقت پدرم را که ندیدم، ولی عکسهایشان را دیده‌ام. واقعاً همیشه دلم می‌سوزد که پدرم خیلی جوان بوده که به شهادت رسیده است. بالاخره خیلی از آرزوهایش در دلش مانده است. ولی خوب برای این‌که یک کمی بهتر بشوم قرآن می‌خوانم و گریه می‌کنم.

 

احساس سرمزار:

 

صددرصد غرور و افتخار دارم. همه‌ی بچه‌های‌ شهدا کمبود پدر و محبّت پدر را دارند ولی بحث غرور جدا است همه احساس غرور می‌کنند. مثلاً می‌گویند: «فلانی بچه‌ی شهید است واقعاً غرور و افتخار دارد.»

 

حضور معنوی:

 

 آدم همیشه این حس و حال را دارد که همیشه در کنارشان هستند و حضور دارند، ولی یکی از فامیل‌های خیلی دورمان که بیشتر با ما دوست و آشنا هست یک روز سر خاک پدرم آمده بود، دیدم خیلی گریه می‌کند گفتم: «چی شده؟» گفت: «من پسرم را از پدر شما‌ گرفته‌ام، پسرم آن موقع هجده‌ساله بود. الان من حاجتم را از پدرت گرفته‌‌ام. به او گفتم پسر من مریض است یا پسر من را خوب کن یا دیگر سر خاکت نمی‌آیم.» من یک دفعه جا خوردم گفتم: «یعنی چی؟» گفت: «من زمانی که نازا بودم و باردار نمی‌شدم آن‌قدر سر خاک پدرت آمدم.» گفتم: «از خدا برای من یک فرزند بطلب، بگو یک فرزند به من بدهد.» من همیشه سر خاک پدرت می‌آمدم تا این‌که چند هفته بعد باردار شدم. بعد پسرشان تصادف کرد. زنگ زدند گفتند: «از پدرتان بخواهید تا پسرم را به من بگرداند.» و بعد از چند هفته پسرشان خوب شد. گفتند که از پدرم حاجت گرفته‌اند، ولی ما بعضی اوقات یادمان می‌رود که به شهدا متوسل شویم.

 

تأثیر شهادت:

 

طبیعتاً در مرگ طبیعی است که از خانواده‌ای کسی که به رحمت خدا می‌رود یک تغییراتی صورت می‌گیرد بالاخره در خانواده این‌طور هست مخصوصاً در شهادت می‌گویند: «فلانی لیاقت شهادت را داشته است و لایق شهادت بوده است.» سعی می‌کنیم کارهایمان را شبیه آن شخص کنیم حالا با جزئیات دقیق نمی‌دانم. ولی چرا، خیلی روی حجاب برخی افراد فامیل اثر گذاشت برای خودشان احترام خاصی قائل شدند بالاخره می‌گویند: «فلانی مادر شهید، خواهر شهید است.» باید احترام خاصی قائل شد در آن زمان یک حجاب معمولی داشتند ولی بعد از شهادت حجابشان خاص‌تر شد.

 

 

 

اللهم انصر من نصر الدین.

شهدا مرتبط :

شهید حسن فروتن

دیدگاه های شما :


کدامنیتی