« آخرین شهیـد »
پیام تسلیت سردار رادان به خانواده شهید احمدی
فرمانده کل انتطامی کشور پیام تسلیتی برای خانواده شهید محمدمهدی احمدی صادر نمود.
نخستین کنگره ملی شعراستوار برگزار می گردد
نخستین کنگره ملی شعراستوار (شهدای ناجا) برگزار می گردد.
موشن گرافی "صبح زیارت" امشب ساعت ۱۸:۳۰ از شبکه دو سیما روی آنتن می رود
قسمت هشتم موشن گرافی قهرمانان وطن با عنوان "صبح زیارت"شامل روایتی واقعی از پلیسی که مانع از انجام اقدام تروریستی عبدالمالک ریگی شد و خود به شهادت رسید، امشب ساعت ۱۸:۳۰ از شبکه دو سیما روی آنتن می رود.
نمایش شهدای استانها با کلیک بر روی آنها.

مینویسم برای مرزبانان با هر درجهای که باشد برایش فرق ندارد خدمتش را انجام میدهد اما با جون دل با هر درجهای باشد جانفشانی میکند فرقی بین ناموس خودش و دیگران نیست با هر درجهای باشد شهید میشود حقوقی چندانی ندارد زندگی معمولی فرزندشان مثل بقیه درس میخوانند به مدرسه دانشگاه میروند، اما نمیدانم چرا این مرزبان آنقدر بی دفاع مظلوم است حتی بعضی وقت ها حق دفاع از خود را هم ندارد وقتی از مردم سؤال میکنم هرکسی یک جوابی میدهد میگویند: خب پولش را میگیرد، خب وظیفهاش است، آره آره درست همه اینها را میدانم اما میتوانست وظیفهاش را اجرا نکند مثل خیلیها میتوانست شهید نشود تا فرزندش طعم بی بابایی را نچشد او یک مرزبان است اما بی دفاع تقدیم به تمام مرزبانان کشورم

حمید عزیزم رفیق زیباترین لحظات زندگیم سلام، چشم هایم نشانی از خواب نداردمیخواهم با تو حرف بزنم نمیخواهم فکر کنم که رفته ای و دیگر تو را نمیبینم چون هنوز گرمای دستانت را روی صورتم حس میکنم میخواهم به تو فکر کنم که حتی فکر کردن به تو وجودم را ازلذت شیرینی سرشار میکند میخواهم چشم بدوزم به تک تک خاطرات قشنگی را که در این هشت سال کنار هم گذراندیم ... یادم نمیرود روزی مثل قرص ماه بر آسمان شبزده ی دلم تابیدی من لحظه به لحظه ی این هشت سال به بودن در کنار تو بالیدم هنوز هم میبالم چیزی عوض نشده تنها بین من وجسم خاکی تو فاصله افتاده همین، قطعا من وامیرحسین تنها یادگارت بعد از تو لحظات سخت و دشواری برایمان رقم میخورد تو کمکمون کن مثل همیشه و من ایمان دارم در این لحظه های سخت تو کنارمان هستی.

یادش بخیر مرز سراوان، جكیگور، میرجاوه ، زابل و.... چه روزهای خوب و پرخاطره ای از آن دوران دارم، یاد شهدای مرزبانی بخیر، امروز وقتی خبر شهادت این مرزبانان عزیز را شنیدم اول خیلی ناراحت و غمگین شدم ولی وقتی به فكر فرو رفتم كه این عزیزان در چه راهی و با چه هدفی به شهادت رسیدند و الان به آنان چه می گذرد، كمی آرام شدم. جایی كه خداوند تبارك و تعالی می فرماید، «ومن المومنین رجال صدقوا ما عاهدوالله علیه فمنهم من قضی نحبه منهم من ینتظر و ما بدلوا تبدیلا » پس جای هیچ ناراحتی و نگرانی نیست. این عزیزان در پیشگاه خداوند متعال و در سفره الهی متنعم می شوند و افسوس به حال من و امثال من که در این دنیای فانی غرق زندگی روزمره و جامانده از غافله این عزیزان هستیم. به راستی كه شهدای والامقام مرزبانی با خون سرخ و پاك خویش، كه امتداد دهنده خون شهیدان كربلاست، شكوه و عظمت ایمان و اسلام رامنتشر نمودند و به مصداق «عند ربهم یرزقون» جاودانی همیشگی خود را تضمین كردند. آری امروز حافظان نظم و امنیت در مجموعه انتظامی و مرزبانان از تبار مظلومان تاریخ هستند و ریشه درگلزار شهادت دارند و از نور خورشید ایمان گرما می گیرند و از آب معنویت سیراب می شوند. مرزبانان کسانی هستند که در حساس ترین لحظات تاریخ این مملکت، همچنون دژی مستحکم مردانه و شجاعانه در جهت تحقق امنیت پایدار مرزهای میهن عزیز گام برداشته و این راز مرز و خون این غیورمردان است. امید آنكه خون سرخ این شهیدان عزیز مقبول حضرت حق قرار گرفته و همه قدردان رشادت و ایثارگری این عزیزان باشیم. سید مرتضی اولادعلی - معاون فرهنگی اجتماعی مرزبانی استان هرمزگان

واژه ها حقیر است در مقابل عظمت شما، اشک های ما رو به روی تصاویر گلگون شما سرریز می شود و راه را برای کلام می بندد؛ با شما شقایق های روییده در مرزهستم؛ از شما چه باید گفت و چه باید نوشت؟ شما با خدمت به مرزهای خاکی عزت و شرف به مرزهای الهی رسیدید، به جایی که واژهای یافت نمی شود و هرچه هست عشق است، عشق خالق و مخلوق. شما اصلاً برای تحسین برانگیزی قلم های ما پرواز نکردید! شما رفتید تا حرکت را ادمه دهید، هر روز و هر شب، مرزها با دعاها و بیداری شما گره خورده است. ما ماندهایم و یاد شما؛ آری؛ سراسر این سرزمینِ سرافراز، تمام خاک این وطن، شقایق زار است. بدا به حال ما، اگر یاد شما را زندگی ما قاب نگیرد، وقتی عکس شما را در ذهن خویش ورق می زنیم، تازه می فهمیم که عکس های تک تک شما اشاره می کرده است به بهترین فصل حیات. حال ما ماندهایم و حرکت و نام جاوید شما که این روزهای ما را با خون پاکتان مرز به مرز،سرفرازی و امنیت ملت را آفرید. کبوتران مرزهای سربلند، قهرمانان وطن رد پای رفتنتان، تا ابد بر شانه های زمانه باقی است و جاده ای فرا روی ما نهاده اید که تکلیف تمام لحظه هایمان را روشن کرده است. چه زیبا با دست های خداخواهی و باور بی تردیدتان فرش را تا عرش گسترانه اید تا کماکان مرزدار حریم دین و میهن شوید. هیچ هراسی نیست؛ چراکه خداوند متعال را بالای سرمان داریم. هراسی نیست؛ چراکه مؤمنان، رستگاران همیشه اند. نهراسید و اندوهگین مباشید که شما برترید؛ اگر به خداوند ایمان دارید. قسم به نام سرخ شهادت، راهی که شما به خون گلو پیموده اید، با جان دل تا سربلندی میهن می رویم، باشد به روز وصل سربلند باشیم. دعا کنید از شما دور نشوم ، من دلم را بر سر مزار شما جا گذاشتم. هوا بوی سرخی می دهد و واژه ها و زندگی، رنگ نام شما گرفته است. خونتان که بر خاک ریخت، اندوه رفتنتان، سینه سرخان زمین را زمین گیر کرد. نیستید، اما شهرها، یاد شما را نفس می کشد و نامتان، نشانی جاده های باران را جا به جا، به یادمان می آورد. اقتدار روزهایمان را در شما یافته ایم؛ در رد گام های مقاومتان. سرفراز ایستاده ایم و پیام بلندتان را با همرزمان زمزمه می کنیم. شما رفتید تا قله های میهن، با آفتاب سربلندی، به صبح سلام بگویند. می ستایمتان که شانه های شکوهمندتان، آبروی مرزهاست و اردیبهشت نگاهتان در چشمان هیچ بهاری نمی گنجد. نگارنده: سردار احمدعلی گودرزی فرمانده مرزبانی انتظامی جمهوری اسلامی ایران

از مرزهای حاج عمران پیرانشهر تا مرزهای مزه سر سراوان زاهدان سردار گودرزی فرمانده مرزبانی فراجا(افتخار جهان اسلام و سرباز ولایت ) سردار سلام خیلی دلتنگ حضورتان در مراسم یادواره شهدای عملیات حاج عمران شهدای لرستان بودیم دلتنگ آن چهره مهربان و مقتدر که یادگار ۸سال دفاع مقدس هستید بودیم سردار تاریخ خواهد نوشت راهتان همیشه به عنوان یک مجاهد فی سبیل الله در مرزها بوده چه در زاهدان باشید چه در حاج عمران آذربایجان غربی. سردار خسته ناپذیر خیلی دلتنگ بودیم شرف حضورتان در منطقه مرزی تمرچین باشید در کنار خانواده شهدای لشکر ۵۷ حضرت ابوالفضل لرستان تا بگویید ما مرزبانان ادامه دهنده راه شهدا هستیم تا آخرین قطره خونمان. سردار خیالتان راهت .... شما در زاهدان کنار خانواده ۵ شهدای مظلوم مرزبانی مزه سر سراوان باشید ما مرزبانان آذربایجان غربی به گرمی استقبال کردیم و راه نورانی آن هارا اسپند کردیم....قدمشان توتیای چشمانمان شد. سردار خیالتان راحت شهدا خودشان بودند. سردار آمدند مادران شهدا آن مادری که در المان شهدالرستان تمثال مبارک فرزندش میگشت تا به همه بگوید پسرم در این منطقه چه خلق ها کرده است سردار آمدند پدرانی که فرزندانشان را از خطه غیور لرستان فرستادن تا ببینند راه فرزندانشان در منطقه حاج عمران چه حماسه ای آفریدند. من می گویم شما گریه کنید از لحظه مادرانی که اسوه هایشان حضرت ام البنین بود دنبال تمثال حضرت آقا و حضرت امام بودند که بگویند فرزندم مثل حضرت ابوالفضل فدای راه امام باد. من میگویم شما گریه کنید بیاد لشکر۵۷ حضرت ابوالفضل روضه علمدار خواندیم بیاد شهید شکارچی تا بگوییم ما هم اکنون هم دست میدهیم قطعه قطعه می شویم برای رهبرمان امامزمانمان . سردار خیالتان باشد ما مرزبانان بیداریم از حاج عمران تا مزه سر زاهدان بماند به یادگار _بیاد لشکر ۵۷ حضرت ابوالفضل لرستان _مرز تمرچین پیرانشهر دلنوشته : سروان حامدبخشی _معاونت اجتماعی مرزبانی آذربایجان غربی

اردیبهشت آخرین نفس هایش را کشید تا تو بیایی،تا نفس های مجتبی ای متولد شود که قرار است جاودانه بماند...قرار است "عند ربهم یرزقون" باشد،! مجتبی ای متولد شود که قرار است علی اکبر باشد،مجتبی ای که دلی به وسعت دریا دارد،که مایه افتخار است ،که هرگز نمی میرد که شهید می شود!!! مجتبی ای که 25 اردیبهشت متولد می شود آنقدر عاشق است که خدا را هم عاشق خود می کند!آنقدر عاشق که زیر همه خوبی هایش زیر تقدیرش بنویسد شهادت!! مجتبی ای که در 25 اردیبهشت متولد شد آمد تا نفس های گرمش را به بهار هدیه کند...!. این دومین بهار است که اردیبهشت انتظار نفس هایت را می کشد،که شمع های کیک تولدت منتظرند تا به پای نفس های تو بمیرند!!! هر بار که دلتنگت می شوم خیره می مانم در نگاهی که امتدادش به خدا می رسد!!!و هر بار که به تو فکر می کنم و این می شود آغاز باریدن...!!! آغاز سر خوردن یک قطره اشک و آغاز یادآوری همه خوبی هایت...!!! تولدت هر سال آغازیست برای دلتنگ تر ماندنم بی تو اما در دلم با تو بودن را جشن میگیرم...!! و آرام زیر لب خیره در چشمانت زمزمه میکنم که... تولدت مبارک ای سبکبال عاشق، ماه داماد بهشتی من

بسمه تعالی دل نوشته ای به همسر و فرزندان شهدای اردیبهشت «سفیر عشق شهید است و ارباب عشق حسین(ع).» اردیبهشت معروف است به زیباترین ماه از سال اما اردیبهشت ۱۴۰۲ معروف شد به اردیبهشت خونین شهدای ناجا. همسران و فرزندان شهدای اردیبهشت تبریک و تسلیت بنده حقیر را پذیرا باشید چقدر توصیف زندگی تمام شهدای ناجا برای همه ما آشناست ما خانواده های کارکنان ناجا با بی خوابی و زنگ های وقت و بی وقت و ماموریت های یهویی و خداحافظی هایی که شاید برگشتی نداشته باشد خوب آشناییم. من، همسر شهید علی اکبر رنجبر به عنوان کسی که یک سال و چندماهی است درد الان شما را کشیده خودم را در غم تمامی شما بازماندگان شریک میدانم و طلب صبر میکنم اما دختران و پسران عزیزم، وقتی وداع شما عزیزان را می دیدم با خود گفتم خوشا به حالتان که بر بالین جسم بی جان پدر نشستید و خداحافظی کردید حسرت بوسه ای که بر روی پدر زدید بر دل طاها و کوثرم ماند تا به خود آمدند از پدر فقط مقبره ای مانده بود و مشتی خاک. خوش به حال شما همسران بزرگوار که شریک و همراه زندگیتان را بدرقه کردید کنارش نشستید و حرفهای مانده در دل خود را به جسم بی جان شریک و همراه زندگیتان زدید. اما منی که هرروز صبح علی اکبرم را با بوسه و آیه الکرسی راهی میکردم آخرین بار او را ندیدم نشد که او را بدرقه منزل ابدیش کنم شرایطی محیا نشد که من و دو دردانه اش بر بالینش بنشینیم و ببنیم که چطور آرام و راحت به دور از استرس کار خوابیده است. هنوز هر چهارشنبه چشم به راهم دری که از آن بیرون رفت و دیگر برای امدنش باز نشد، باز شود و بار دیگر روی خندانش را ببینم و میدانم که همه ما در حسرت حضورشان در کنارمان تا آخر عمر می سوزیم و می سازیم . «هم درد همه شما عزیزان همسر شهید سرهنگ دوم علی اکبر رنجبر»

بسم رب شهداء و الصدیقین سردار احمدرضا رادان فرمانده محترم کل انتظامی جمهوری اسلامی ایران و همرزم شهیدان ، سلام علیکم من ،" الهه مریدی" فرزند شهید فراجا سعید مریدی ، به نمایندگی از خانواده معظم شهداء ، حضور مبارک و پرخیر و برکت حضرتعالی و هیئت همراه را به استان هرمزگان ، استان حافظان تا ابد خلیج فارس و دیار دریا دلان گرامی می دارم. سردار می خواهم از واژه ای حرف بزنم به وسعت دشت، به استواری کوه ، به بلندای آسمان و به قداست عشق . می خواهم دل نوشته بخوانم ، حرفهای دلم را بگویم ، به پدری که به زعم خیلی ها نیست ، امــــا برای من هست، می خواهم از پدرم حرف بزنم، واژه ای که شاید برای خیلی ها فقط یک واژه است و برای بعضی ها همان هم نیست اما برای من و فرزندان شهداء چیزی بیشتر از یک واژه است ، چیزی شبیه زندگیست. اصلا ً نه ، خود زندگیست. ندیدنش را شاید بتوانی بپذیری اما نبودنش را هرگز! مگر می شود قلب تاریخ شد و نبود؟! مگر نه اینکه شهدا قلب تاریخ اند؟ حضور توعین الیقین من است پدر عزیزم. سردار، اکنون 36 روز است دست تقدیر مرا از نعمت برخورداری از محبت و آغوش گرم پدری محروم ساخته و این بغض سنگین و حسرت دیدار همواره همراهم خواهد بود ، به شما و پدر عزیزم قول می دهم که کوچکترین سستی را در اراده و گام برداشتن در مسیر وصیت نامه شهداء که همان پشتیبانی از ولایت فقیه و ارزش های انقلاب اسلامی است دریغ ننمایم. امید است خداوند متعال در سایه توجهات و عنایات خاصه حضرت ولی عصر(عج) و با رهبری حکیمانه فرماندهی معظم کل قوا توفیق روز افزون برای شما و همکارانتان برای تحقق اهداف مقدس انقلاب اسلامی عنایت فرماید. برای شادی ارواح شهداء صلوات

چقدر این اردیبهشت ماه، طولانی شده است... انگار که هیچوقت نمیخواهد به پایان برسد.. هرچه بیشتر میگذرد، نفس کشیدن برایم سخت تر میشود.. این روزها بیشتر از گذشته خودم را مدیون میدانم.. مدیون آنانی که فدا شدند .. آنانی که همه ساعات شبانه روز، در جای جای این مرز و بوم، از تلاش های بی وقفه حتی لحظه ای دست برنمیدارند.. همان دلاور مردانی که از ابتدا، شهادت را در سر لیست آرزوهایشان نوشتند... مدیون قطرات پاک خون مردان غیرتمندی هستیم که.. ارزشمندترین دارایی شان را در راه امنیت فدا کردند... این روزها بیشتر به معنای غیرت و امینت پی میبرم؛ امنیتی که دیده می شود، و تلاشها و سختی هایی که دیده نمیشوند... به یاد همه مرزبانان پرتلاش و گمنام.. همه مدافعان حریم و امینت و اقتدار ایران اسلامی... و به یاد همه شهدای مظلوم فراجا... اجرشان با اباعبدالله(ع)... پروردگارا! ما را شرمنده خون پاک و نگاه شهدا قرار مده...

خاطرات عاشقی عطر گلهای یاس توی حیاط مثل زندگیمان تازه و پر طراوت بود مصطفی نمی گذاشت چیزی تکراری شود ومن منتظر تکرار هرروز آمدنش بودم هرروز برایم تازه تر از قبل بود ..سال 91بود،تولدهردومون 20شهریوربود همیشه می خواستیم تو کادو دادن ازهم جلوتر باشیم ولی من هر بار غافلگیر میشدم و همیشه دیر میشد اون سال مثل هرسال نبودازهم دور بودیم من شمال خونه ی مادرم و مصطفی بندر عباس سرکار بود ایلیا تازه راه افتاده بود تمام وقتم و گرفته بود شب تولدم بود برام حتی زنگ هم نزد تولدم رو تبریک بگه از دستش دلخور بودم چرا حواسش به من نبود باخودم گفتم شاید سرش شلوغه تولدمون و یادش رفته براش زنگ زدم با خوشحالی مثل برنده ها تولدشو بهش تبریک گفتم اما اون مثل همیشه نبود طوری باهام حرف زد ک اینگار واقعا تولدم براش اهمیتی نداره بادلخوری باهاش خداحافظی کردم اونشب خیلی غصه خوردم من عادت کرده بودم ک غافلگیر شم حتی به یک تبریک ساده هم قانع بودم نباید فراموشم میکرد. شاید چون کنارش نبودم.... تاصبح ذهنم درگیر بود صبح با صدای زنگ در حیاط بیدار شدم مادرم ایفون رو برداشت هنوز صدای مادرم توی گوشمه با تعجب گفت پستچی پستچی دقیقا روز تولدم برام یک بسته ی خیلی بزرگ اورده بود ک روش نوشته بود تولدت مبارک همسر عزیزم با عجله درحالی ک نفسهایم به شماره افتاده بود بسته رو بازکردم یک تابلوی نقاشی شده از تصویر خودم بود ایلیا هم توی بغلم بود اینبارهم غافلگیرشده بودم بازهم ازم جلو زده بود بلافاصله گوشیم زنگ خورد خودش بود برنده ی همیشگیه زندگیمان و من.... غرق در افکارم که یکنفر چطور میتونه اینقدر درگیر کارو شغلش باشه ولی همزمان طوری برنامه ریزی داشته باشه که تابلوی نقاشی سروقت آماده بشه و به دستم برسه اونم دقیق روز تولدم دفتر خاطرات زندگیه شهدا رو هربار که ورق بزنید پر میشوید از عاشقانه هایی که رنگ و بوی تازه دارد..... بخدا قسم شهدا در آسمان هم عاشق می مانند بیشتر از قبل...

بسم رب الشهدا و الصدیقین با سلام خدمت دو فرزند بزرگوار شهید شهرکی شهادت خلعتی زیباست پیکرهای اطهر را شهیدان سرخ می خواهند این مرگ مقدر را عرض تسلیت بنده و همسران شهدای فراجا را پذیرا باشید و ما رو در غم خودتان شریک بدانید. فرزندان عزیزم برای شما صبر و اجر روز افزون در این راه و برای پدر و مادر بزرگوارتان علو درجات از خداوند متعال خواستارم. همسر شهید محمد جلال کاشانی

از میان علفزارهای بلند زندگی میگذرم و باد میوزد خوشههای عمرم را به هیاهو وا میدارد و زندگیام در جریان است، چه اتفاقی در حال رخ دادن است، صدای پای شخصی میآید... از دور دستها در حال آمدن به سوی من است چه غروب زیبایی گویی خورشید سرش را همچون کودک بهانه گیری بر بالین کوهستان نهاده همچون پدری دلسوز دست نوازشگر کوهستان بر سرش را احساس میکند... صدای باد در گوشم مژده آمدنش را میدهد.... آری پدر زندگی آنطور که در خیال کودکیم داشتم نبود خاک نرم در زیر پاهایم گویی درد دل مرا میشنود.... خورشید خوابش گرفته ناگهان شب فرا رسید و ظلمات همه جا را گرفت در دور دستها درخشش نوری را میبینم به تجسم شخصی آشنا نزدیک میآید... آری من در رؤیا نیستم آن چهره آشنا پدرم است... مرد میانسالی شده با آن پیراهن سپید رنگ که بر تن کرده... آری من در رؤیا نیستم.... میخواستم بودنش را حضورش را و غربتم در این سالها که گذشت را فریاد بزنم... به سمتش دویدم ناگهان خودم را به آغوش پر مهرش سپردم... از آن روزی که رفتی بیست سال میگذرد هنوز به یاد دارم رفتنت را پدر جان درآن صبح بهاری که مرا همراهی کردی چه عطر دل انگیز داشت آغوشت نمیتوانستم از آن دل بکنم هر چقدر تورا در آغوش کوچک کودکیم می فشردم بیشتر و بیشتر مجذوبت میشدم آری همان روز تو رفتی و من تا به امروز در انتظار لحظه آمدنت هستم تو گفتی که زود میآیی... نمیدانستم طلوع آن صبح بهاری غروب زندگیام خواهدشد چقدر با شوق رفتنت را نظاره میکردم... من در آن دنیای کودکی خودم هیچگاه معنی تلخ هرگز را نمیدانستم خیال میکردم هر کس که میرود روزی باز خواهد گشت آری روزی تورا خواهم دید پدر جان در عالم دیگری که بدی آن جا نیست و نیکی و آرامش همه جا را فرا گرفته... اکنون که تو و هم رزمهایت رفتید ما آرامش امروزمان را مدیون شما هستیم. بگذار هر چقدر میخواهند بدخواهان بگویند راهی که انتخاب کردید قطعاً راه صالحان است. همیشه به یادت خواهم بود.
۱۴۰۲/۰۲/۰۱ سجاد نظری، فرزند شهید (بیستویکمین سالگرد شهید علیشیر نظری)

از کارکنان انتظامی شهرستان دلیجان هستم که توفیق خدمت به خانواده معزز شهدا و ایثارگران را دارم. در طول خدمت و مطالعه شرح حال و زندگی شهدا این موضوع برایم ثابت شده بود که شهدا بندگان نظر کرده خدا هستند و برای حفظ دین، کیان وطن و امنیت کشور تا پای جان ایستادهاند و برای اثبات ادعا میتوان از شهید مظفر مرشدی مرام و شهید محمد احمدی شهدای انتظامی شهرستان ما (دلیجان) نام برد که در نوزدهم مرداد ماه سالجاری که برای مبارزه با پدیده شوم قاچاق که ضربه به اقتصاد کشور می زند و در شرایطی که رهبر عزیز انقلاب چندین سال بر مقاوم سازی اقتصاد و مبارزه با قاچاق تاکید دارند، این عزیزان مقتدرانه در مقر ایست بازرسی مستقر بوده و از عبور قاچاق جلوگیری کرده و همه می دانیم که اگر اعتقاد به آخرت و وجدان کاری نبود به راحتی میشد به بهترین امکانات دست یافت، اما این شهیدان نه تنها به تمایلات دنیایی خود پشت پا زدند بلکه خواب را از چشم قاچاقچیان گرفتند و با شهادت خود اثبات کردند که برای معامله با خدا حتی حاضرند از جان شیرینشان بگذرند، شاید برای من درک این مسئله که چگونه همسر و فرزندانم را بگذارم و بروم سخت باشد و هیچ کس این سختی را غیر از خانواده شهید نمیداند. در این چهل روز همیشه در ذهن خود شجاعت این دو دوست شهید را مرور میکردم و لحظه ای نبود که یاد آنها را فراموش کنم و خاطرات خوبی که با آنها داشتم هر روز از ذهنم میگذشت و من و همکاران غبطه میخوردیم که چه دوستانی را از دست دادهایم. با شهید احمدی هم درجه و دوست بودم و همیشه به فکر یتیمی تنها فرزند پسرش بودم و خاطراتی که با محمد داشتم را در ذهنم مرور میکردم و با خود میگفتم چه دوستان خوبی را از دست دادم و تنها شدم که یک شب در همین حال و هوا خوابم برد که محمد (شهید محمد احمدی) به خوابم آمد. به وضوح کامل او را میدیدم. میدانستم شهید شده. دست او را بوسیدم و او را در آغوش گرفتم و بسیار خوشحال شدم و حال خوبی پیدا کردم او دو نصیحت و تذکر مهم به من داد. اول توجه به نماز اول وقت و دوم مردمداری. از خواب بیدار شدم و تازه میزان لطف وعنایت حضرت حق را به خود درک کردم و معنی آیه ۱۶۹ سوره آل عمران که خداوند میفرماید "و لا تحسبن الذین قتلو فی سبیل الله امواتا بل احیاء عند ربهم یرزقون " برایم تداعی شد و فهمیدم و یقین حاصل کردم که شهدا حی و زنده هستند. بله دوستی ما بیشتر شده و کسی که چنین نصیحتی به دوستش بکند دوست واقعی من است. خدا را شاکریم که هر چند کوتاه اما در کنار این شهیدان نفس کشیدیم و امیدواریم که آنها در بهشت همجوار سید و سالار شهیدان حضرت اباعبدالله الحسین علیه السلام باشند و اگر لایق باشیم شفاعت ما را در آن دنیا بکنند. آمین نویسنده: استوار صادق غفاری، خادم الشهدای شهرستان دلیجان و همکار شهیدان مدافع وطن مظفر مرشدی مرام و محمد احمدی

پسرم آقا مهدی کجایی با امسال دوسال می شودکه نه عید در کنارمان بودی نه ماه رمضان در کنار سفره ی افطارمان در ماه رمضان که می شد به عشق تو سفره ی افطار را می انداختم منتظر می نشستم تا تو بیایی حالا بگو با جای خالیت کنار سفره ی افطار چه کنم.

نه هوایی تازه نه لباس نو میخوام حتی عیدی نمیخوام هفت سین من تویی بابایی من جز یکبار دیدنت جز نگاهت بابایی من جز تو هیچ چی نمیخوام . کاش خدا بعد ۶سال امسال شب عید تورو بهم دوباره عید بدی بابا حمید رضا جان چقد دلم برات تنگ شده کاش امشب خدا بهم دوباره تورو عیدی بده.

اگر من هم پدر داشتم من و رفیق شهیدم پدرم شهید ناصر بشنام می توانستیم هر روز صبح با صدای دلنشین پدرم بیدار شوم می توانستم هر روز همراه پدرم به مدرسه بیایم و در بین راه تمام دلتنگی هایم را به او بگوییم و با غرور تور ا به تمام دوستانم نشان دهم پدرم آرزو داشتم که تو را داشته باشم تا با هم فوتبال بازی کنیم پارک برویم و کوهنوردی کنیم ... پدرم من دلتنگ یک لبخند قشنگ و زیبای تو هستم هر چند که تو همیشه پیشم هستی ولی من توانایی و درک دیدن تو را ندارم. پسر گلت آقا روح الله

بسم الله الرحمن الرحیم سلام بر امام شهدا حضرت مهدی عجل الله، سلام بر شهدا، سلام بر اولیا خدا، سلام بر کسانی که عاشقانه جانشان را در راه معشوق خودشان را فدا کردند، در کنار همه این سلامها...، سلام بر پدر شهیدم، پدری که چندین سال است جای خالیاش را احساس میکنم، روز پدر روز شادی خیلی از فرزندان است اما برای فرزندان شهدا و فرزندانی که در کودکی پدرشان را از دست دادند روز پدر روز غم و غصه است، آری من فاطمه فرزند شهید سلمان رهنما امروز در جمع شما با پدر مهربانم کلامی دارم پدر عزیزم جایت را خیلی خالی میبینم پدر عزیزم در لحظه لحظههای زندگیام در زمانی که به مدرسه میروم در زمانی که مریض میشوم در زمانی که نگاه میکنم به کسانی که دستشان در دست پدرشان است در هر لحظه یاد تو میفتم سلام پدر عزیزم سلام نازنینم سلام سلامی از سر دلتنگی سلامی با بغض در سینه در یک کلام آمدهام بهت بگویم که پدر عزیزم روزت مبارک پدرم فاطمه تو بزرگ شده است قد کشیده ... خانم شده خانمی که دوست داشتی روزی بزرگ شدنش را ببینی بابای خوبم این روزها دوستانم را میبینم که در تکاپوی خرید کادوی روز پدر هستند من هم به مامان گفتم که طبق معمول پنج شنبهها از گل فروش گل رز برای بابا بگیریم بابایی هر بار که بر سرمزارت میآیم حرفهایم را میشنوی و ناراحتیهایم رو متوجه میشوی ولی این چیزی که خیلی این روزها دلم را شکسته قلبم رو غمگین کرده هوای آلوده شهر است آلودگی که حتی از دود ماشینها کارخانهها هم بدتراست و اون هوای گناه آلود شهرهاست تازگیها خیلیها به اسم آزادی زندگی را از زنان شهرمان گرفتند به چادرهای زهرایمان جسارت میکنند انگار یادشان رفته تو رفقایت برای چه خونتان را فدا کردید شیطان و رفقایش خیلی تلاششان را زیاد کردهاند قصد دارند که آرامش کشورمان را بر هم بزنند ولی کور خواندهاند این را امام خامنه ای فرمود: شیطان با مهندسی تمام وارد صحنه شد و فتنه اخیر رو شروع کرد و با تمام قوایش وارد شد ولی نمیدانست که این کشور صاحب دارد و او خودش این کشور را بیمه کرده است و الحمدلله این بار هم مثل همیشه تیرشان به سنگ خورد خون شهدا امثال سرادر دلها حاج قاسم سلیمانی و پدر شهید من سلمان رهنماها پای درخت تنومند این انقلاب ریخته شده است... وبه امید خدا به زودی به دست صاحب اصلیاش خواهد رسید وکلام آخرم... پدرم ای الگوی شجاعت و مردانگیام ای اسوه مهربانیام دوستت دارم همیشه عاشقت فاطمهات

بسم رب الشهدا و صدیقین از: همسنگران مرد میدان شهید احمد کشوری به: آسمان به روح بلند مرد آسمانی سلام بر تو که از جان گذشتی تا جان ببخشی! سلام به روح پاک و آسمانیات! این نامه را برای تو مینویسم احمد جان در این روزها که سردی هوا با نبود تو استخوانهایم را میسوزاند چگونه نبودنت را باور کنم، چگونه رفتنت را باور کنم در شهر همهمهی عجیبی پیچیده است همهمه ای از جنس گریه و دلتنگی، آری، سردی نبودنت احمد جان زمستانم را سخت و دلم را خون کرده احمد جان صدای ضربان قلبت را نمیشنوم قلبی که به عشق مردم میتپید و در راه حفاظت از جان، مال و ناموس آنان باز ایستاد و احمدجان تو شهید امنیت نام گرفتی انگار رسم روزگار این است که احمد کشوریها بلند پرواز باشند و همسنگرانشان را رها کنند و پرواز کنند. پروازی تا خود خدا چگونه بگویم که هنوز هم چشمان اشکبار پسرت به درب خانه دوخته شده است تا باز آیی و او را در آغوش بگیری اما تو رفتی و آسمان را در آغوش گرفتی قلم شرمسار است از نواختن این آهنگ غمبار بر صفحه سپید کاغذ آری قلم از روی پسر یتیم ات شرمسار است چشمانم به تقویمی یخ زده خیره مانده است تقویمی که بدون تو دیگر بهار ندارد! آری احمد جان سهم من از شهادت تو غیر از چشمهای بارانیام پیمودن مسیری است که تو تا انتهایش رفتی و من جا ماندهام.. کاش وکاش و کاش همه مردم شهر بدانند امنیت این شهر از چشمان اشکبار یتیم تو سیراب و سبز میشود ... احمد جان مارا دعا کن تا راهت را با تمام توان ادامه دهیم

دلنوشته روز پدر از زبان دخترم به پاس اولین بوسهای که بابای خوبم به رسم مهروعشقت به من، در اولین ساعات تولدم به گونه ام زدی و من نفهمیدم ،حتی فکرش را نمیکردم که طعم شیرین داشتن پدر را فقط ۸ ماه تجربه می کنم، به یاد سوزندهترین بوسهی آخرکه بازهم نفهمیدم چه بر سرم آمده وفقط ۸ ماه داشتم که به رسم وداع برکفن ات زدم و تو هیچ نگفتی ... پدرم داغ نبودنت بردلم سنگینی میکند هرچه بزرگترمی شوم بیشتر نبودنت راحس میکنم، راستی اگر تو بودی الان چگونه با من رفتار میکردی، چگونه با من بازی میکردی، چگونه جوابِ بابا گفتن هایم را میدادی و من چگونه وجودت را شاکر خدا بودم. وچگونه روز پدر را برایت جشن می گرفتم نه حالا که با شاخه گل قرمز و گلاب سنگ مزارت را بو کنم که بویی آشنا به مشامم برسد این سنگ و خاک ها مانع آغوش پرمهر توشده، پدرم همه این هاسخت است ولی همین دلم را آرام می کند که توشهیدشده ای و اگرچه من تو را نمیبینم ولی هرلحظه بامنی و در کنارمی و نگاهم میکنی لحظه لحظه قدکشیدنم وبزرگشدنم را شاهدی و لبخند به لب داری بابای مهربانم خیلی دوستت دارم، روزت مبارک بهترین بابای دنیا ،قهرمانزندگیم.

بسم رب الشهدا و صدیقین از: همسنگران مرد میدان شهید احمد کشوری به: آسمان به روح بلند مرد آسمانی سلام بر تو که از جان گذشتی تا جان ببخشی! سلام به روح پاک و آسمانی ات! این نامه را برای تو می نویسم احمد جان در این روزها که سردی هوا با نبود تو استخوان هایم را می سوزاند چگونه نبودنت را باور کنم، چگونه رفتنت را باور کنم در شهر همهمه عجیبی پیچیده است همهمه ای از جنس گریه و دلتنگی، آری، سردی نبودنت احمد جان زمستانم را سخت و دلم را خون کرده احمد جان صدای ضربان قلبت را نمیشنوم قلبی که به عشق مردم می تپید و در راه حفاظت از جان، مال و ناموس آنان باز ایستاد و احمدجان تو شهید امنیت نام گرفتی انگار رسم روزگار این است که احمد کشوری ها بلند پرواز باشند و همسنگرانشان را رها کنند و پرواز کنند. پروازی تا خود خدا چگونه بگویم که هنوز هم چشمان اشکبار پسرت به درب خانه دوخته شده است تا باز آیی و او را در آغوش بگیری اما تو رفتی و آسمان را در آغوش گرفتی قلم شرمسار است از نواختن این آهنگ غمبار بر صفحه سپید کاغذ آری قلم از روی پسر یتیم ات شرمسار است چشمانم به تقویمی یخ زده خیره مانده است تقویمی که بدون تو دیگر بهار ندارد! آری احمد جان سهم من از شهادت تو غیر از چشم های بارانی ام پیمودن مسیری است که تو تا انتهایش رفتی و من جا مانده ام.. کاش وکاش و کاش همه مردم شهر بدانند امنیت این شهر از چشمان اشکبار یتیم تو سیراب و سبز می شود ... احمد جان مارا دعا کن تا راهت را با تمام توان ادامه دهیم.

«بسم الله قاصم الجبارین» جهان قلب هر آزاده نامش قاسم بود 63 ساله زاده ی روستایی درکویر، روستایی که رنگ و بوی زندگیهای پرهیاهوی مدرن را ندارد روستایی که از تجدد، چشم و هم چشمی، اشرافی گری، رانت بازی و رقابتهای پلید بویی نبرده است. روستایی با نام قنات ملک 180 کیلومتر آنطرفتر از کرمان. پدر و مادرش کشاورز بودند و خودش هم بنایی میکرد آقازاده نبود، دو تابعیتی هم نبود انگلیس، فرانسه و آمریکا هم تحصیل نکرده بود. او چه کرد که همهی ما وقتی خبر شهادتش را شنیدیم از مرزهای افکارمان از خط و خطوط سیاسیمان از حزب و حزب بازی مان و از هرچه ما را ازهم جداکرده گذشتیم، دورهم جمع شدیم و اشک ریختیم. او چه کرد که پس از 43 سال همه ی تلاش دشمن را به زباله دان تاریخ انداخت و دستمان را محکم تر از هر زمان دیگر دردست یکدیگر فشرد. قاسم زمان ما پس از 1400 سال جمله حضرت قاسم را برای ما معنا کرد: که شهادت برای من شیرین تر ازعسل است. طعمی که از یک ایران باهم بودن، ازیک ایران اتحاد و انسجام خبر می داد. دشمن در سرتاسر کرۀ خاکی انگشت حیرت به دهان گزید و باور نمی کرد پس از 43 سال تحریم، فشار، اذیت، آزار و ترور و پس از 43 سال که هربلایی خواست برسر مردم مظلوم ایران بیاورد تا از آرمانشان دست بکشند با چنین حضوری روبرو شد. دشمن درذهنش نمی گنجید یک ایران مرد و زن مقابلش به خیابان ها بیایند. قاسم زمان ما شهادت برایش آرزو بود احلی من العسل. چون می دانست با پرکشیدنش آنها که به هردلیل به دامان افکار بیگانه افتاده اند و دائم حرف از رفراندوم می زنند خموش خواهند شد. می دانست خون پاک درخت حق را آبیاری می کند پرشاخ و برگ. حالا جمعیت آنها را که به دنبال تنش، تخریب، آشوب و به هم ریختگی ایران اسلامی بودند آنها که سرسپرده وگوش به فرمان رسانه های خود فروخته و وطن فروخته بودند آنها که دهانشان به دنبال دشمن قسم خورده بود جمعیتشان را ببین! جمعیت روز وداع را یادتان هست؛ نه تبلیغاتی، نه فریبی و نه بزرگ نمایی. آنجا تنها جایی بود که انسان برای به میدان آمدن از قلب فرمان می گرفت. چقدرذلیل وخوارشدند آنها که 43 سال وقت خود را برای ماتلف کردند، دشمن دیگر تاب وتوان نگاه به این همه عاشق رانداشت. سه سال قبل در این روزها، ده ها میلیون مرد و زن عزادار مردی شدند که از اکسیر اخلاص و صداقت چشیده بود. مردم خوب می فهمند چه کسی صادقانه و بااخلاص برایشان قدم برمی دارد و چه کسی باریا و نیرنگ. در آن روز، ده ها میلیون نفر برای بدرقه مردی تا بهشت آمدند که فداکاری و ایثار وجهادش را به چشم دیدند؛ دیدند عشق و محبت او را به مظلومان و مستضعفان، دیدند همه ی زندگی خود را وقف مردم کرد. دیدندآزادسازی جنوب لبنان را مقابل طالبان، ایستادن درافغانستان. دیدند دفاع از مرزهای غربی و شرقی کشور و مقابله با تروریست ها و قاچاقچی ها درکردستان و سیستان و بلوچستان را. دیدند ذلت وخواری صهونیست ها را درجنگ سی و سه روزه، دیدند مقابله ی جانانه هشت ساله قاسم سلیمانی و هزاران هزار همرزمش درعراق و سوریه مقابل داعش. دیدند حرف و عملش یکی است حرف که می زند عمل می کند، دیدند که چگونه پرچم داعش را به زمین کوبید دیدند حاج قاسم مرزهای دلدادگی به انقلاب اسلامی ایران را هزاران کیلومتر فراتر از مرزهای ایران گسترش داد؛ به یمن رساند به سوریه، عراق، لبنان و افغانستان حتی به عربستان رساند و ازمرزهای شرق آسیا هم فراتر رفت دیدند شجاعت و بی باکی سرباز رشیدشان را، سردار رشیدشان را. دیدند قاسم ایستاد، تا ایران، تا ناموس ایرانیان، زیرچکمه های ناپاک داعش، زیر پوتین های کثیف اربابان داعش له نشود. دیدند برون گرا و حزب گرا نبود همه را دوست داشت. دراوج قدرت سربه زیر بود. سردارسپهبد حاج قاسم سلیمانی سرباز وطن تمام همتش این بود که از مسیر ولایت خارج نشود. مردم خوب می دانند چه کسی را باید به خانه قلب راه داد. آن روزی که منفورترین عالم روی زمین بال فرشتۀ ما را شکست نمی دانست قاسم میان این مردم با اراده هنوز زنده است. آنها که نامردند آنها که جنایتکارند آنهایی که بویی ازانسانیت نبرده اند همچنان دنبال حاج قاسم می گردند برای نبودنش دست و پا می زنند اینقدر دنبال حاج قاسم نگردید آدرس را به شما می دهم یادداشت کنید جهان قلب هر آزاده. بدانید باید به دور ازهرگونه اختلاف برای نجات اسلام خیمه ولایت رارها نکنید، خیمه خیمه ی رسول الله است والله والله والله این خیمه اگر آسیب ببیند بیت الله الحرام و مدینه حرم رسول الله ونجف، کربلا، کاظمین، سامرا و مشهد باقی نمی ماند قرآن آسیب می بیند. ای یوسف خوش نام ما خوش میروی بر بام ما ای درشکسته جام ما ای بردریده دام ما ای نور ما ای سور ما ای دولت منصور ما جوشی بنه در شور ما تا می شود انگور ما

اشک و آه، هم مسیر با قلب دلتنگ میشوند تا مرهمی باشند بر زخم های نابسمان دوری و کنج غربت نشینی! دیگر اما انگار این مهمان های خوانده و ناخوانده نیز راه به جای نمیبرند و مرهم آشفتگی هایم نمیشوند. بی تاب بودن احوال هر روز من است درست به سان کبوتر بال شکسته ای که با دیدن آسمان دلتنگ میشود و در سر رویای پرواز دارد. و من اینجا در میان هیاهوی این شهر باز برای تو دلتنگ شده ام! غروب های بی نظیر، اهالی بی ریا، برای لباس های خاکی و من دلتنگم برای خادمی! تمام روزهای فراق را به امید جوانه زدن در سرزمین نور پشت سر گذاشته ام و مرا در سر رقص با نسیم اروند پای برجا نگه داشته است. کلمات از بیان شوق دیدار، ناتوانند و شرمگین! قلم نیز زیر بار این دلتنگی ها خمیده است. من به انتظار بر در کوچه وصال نشسته ام تا خورشید با طلوعی گرما بخش، قلب یخ بسته ام را جانی دوباره بخشد.

گاهی باید نوشت... باید نوشت از رشادت مردانی که خود را جوهر قلم ما کردند تا بنویسیم سپاس خدای را که مرا لایق وصل سرزمین دلدادگی دانست و به من لطف خود را شامل کرد تا به سرزمینی قدم بگذارم که به سرزمین خون و عشق و لاله های پرپر شده شناخته شده است. جایگاه مقدس آزاد مردانی که به خوبی میشود وجود نازنینشان را حس کرد. حتی رد چکمه های آن ها را بر روی خاک حس نقش بسته است. چه تن هایی که روی همین خاک ها به خون غلتیدند و چه آغوش هایی که با لذت برای شهادت گشوده می شد. شنیده بودم از کسانی که پا به این صحرای عرفات گذاشته بودند قصه رشادت هایشان سینه به سینه چرخیده و حال این گنج گران بها به دست من رسیده است و من امانتدار آیندگان شده ام. از عمق وجودم ایثار و از خود گذشتگی آن ها را حس کردم. ایثاری که تنها راه قدردانی آن، ادامه دادن راهشان با بصیرت است. اما من دلگیرم، نه از آدم های اطرافم بلکه از خودم! آنقدر غرق در دنیا شده ام که قلبم گرفتار پیچ و خم دنیا شد و به باتلاق کشانده است و حالا اما با تمام آشفته حالیم خودم را به سرزمینی رسانده ام که یقین دارم راه نجات من است.

اولین یلدای بیتوو... بمان! انار برایت شکستهام که غمم را به این بهانه برای تو دانه دانه بگویم....! غم امشب غم پروانه و شمع است؛ تو بگو میمانی بیتو داداش مظلومم همه شبها یلداست، تو بگو میمانی بیتو ۳۴ شب است، شب یلداست اوج اندوه من این است که یک لحظه نگاه خود را نکنی بر دل ما، رد شوی از ما، تو بگو میمانی به قاب خاطرات خوشت در کنار کعبه دل تمام ثانیهها میشود سپری، تو بگو میمانی برای بغض خسته ما، پیرهن بده یوسف که هست شفای پر شکسته من، تو بگو میمانی

سالهای گذشته همین حوالی بود شب یلدا... برای امنیت شب های یلدا مان برای اینکه آب در دل هیچ ایرانی تکان نخورد به راحتی مشغول دان کردن انار باشند فال حافظ بگیرند کنار هم شب خوش باشند.. چند تن از مدافعان وطن برای ما کنار همین گوشه شهرمان گوشه ای از مرزهایمان ب شهادت رسیدند... خون هایشان مانند سرخی اناری در زمین جاری شد... در خوشی های شب یلدا مان یادی کنیم از همه مدافعان وطن اگر نبودند نه شب یلدا هیچ شب یلدایی آرامش نداشتیم.

بر سر کوچه دلم، نام کسی نقش زده است، یادی از اصالت باران، حرفی از حضور گل های بنفشه در هوای جماران! بوی خمینی، بر سر کوچه دلم قدم میزند. واژهای سرخ، نگهبان ناموس کوچه تنهایی ام شده است، نکند غربت بر این کوچه بگذرد! نکند گناه، بر دامن دختران کوچه دلم بنشیند، نکند موسیقی نیاز، صبح ها خواب ناز غفلتم را بر هم نزند و اهالی کوچه، نماز عشقشان قضا شود! نامی سرخ بر سر کوچه، نگهبان ناموس کوچه است اینجا همه چیز بوی تو را دارد. از تو آموختم که زندگی، مبارزه ای بی پایان است . تو با مرگ خودت به من آموختی آنچه دنیا، با زرق و برقش یادم نداده بود! تو با خون خود، نقاشی خالی ام را که هزار روز و هزار هفته دنبال مداد رنگی های مدرسه ام به یغما رفته بود، رنگ کردی. اکنون تو نیستی ولی همه چیز بوی تو دارد، بوی عاشقانه زیستن . تمام نگرانی این روزهایم آبیاری درختی است که تو خود آن را کاشتی، میترسم در میان گذر ثانیه ها و اسارت این دنیا، مسیری را که تو چراغ آن هستی، را گم کنم و بیراهه نشین شوم اما من در هوای تو چنان نفسی تازه میکنم که خواب غفلت را از سرم دور کند و بیداری، رگ های وجودم را فراگیرد.

قرار است ورای عشق زمینی و ورای دوست داشتنهای معمولی حتی ورای واژهها بنگارم؛ از آن معادلههای پیچیده که تا دلت بخواهد توفیر دارد با موازنههای زمین و ساکنان زمین! از آنهایی که باید روی بام دل بنشینی و نظارهگر حال خوش خدا باشی. از همانهایی که کنج کارگاه سفالگری درست همزمان با سایش پا بر چرخ کهنه و زهوار دررفته متبلور میشود و یک آن جهانی را زیر و رو میکند؛ آری از همانهایی که لحظه درآمیختن خاک و آب، جان میگیرند و رمز و راز دفتر هستی را بر هم میزنند. قلم را برای نوشتن از وادیی مالامال از عشق روی کاغذ به رقص در می آورم، همان سرزمینی که در هر قدمش لاله ای پرپر شده تا برای آدمی عشق حقیقی را معنا کند، ذره ذره خاک اینجا خود کتابی است برای تفسیر شدن! اینجا خدا را نزدیک می یابی یا نه! بهتر است بگویم، تو به خدا نزدیک تر میشوی چراکه او همواره نزدیک است و ما گریزانیم. در این میعادگاه پای درس بندگی مینشینی و می آموزی که چگونه از معشوقی حقیقی و نه دروغین دلبری کنی چنان که تو را به بهترین شکل ممکن به نزد خود فراخواند، صد افسوس که اینجا مهمان میشویم و رسم مهمانی به چند روزی است و پس از آن باید راهی دیار خود باشی درحالیکه قلبت دیگر تو را همراهی نمیکند آری! او گوشه ای در سرزمین عشاق جا خواهد ماند.

سلام بابای خوبم! تازه یاد گرفته ام بگویم بابا. چقدر گفتن بابا قشنگ است ، چرا مادرم قاب عکس تو را مقابل صورتم می گیرد و خودش می گرید؟ دل رستای هشت ماهه ات برای صدایت تنگ شده است.دلم آغوش گرمت را می خواهد وقتی که با لبخند همیشگی ات از سر کار به خانه بر می گشتی و مرا در آغوش می کشیدی و نوازشم می کردی و من از ته دلم می خندیدم. چقدر شیرین بود و چقدر کوتاه. انتشار به مناسبت سالگرد شهادت

بسم رب الشهدا و الصدیقین بار دیگر قلم سوگوارنه به یاد شهیدی از تبار شهدای مظلوم و سبز پوش نیروی انتظامی می گرید. دیگر نه قلم را یارای تعریف است و نه قلم زدن را توان توصیف!!! به یاد شهیدی که از کنار گنبد و گلدسته طلائی کریمه اهل بیت حضرت فاطمه معصومه (س) سرود عاشقی خواند واز جان رهید و به جانانه رسید سردار شهید علیرضا همایی فصیح لذا وظیفه خود دانستم با قلم قاصر خود ادای دینی کرده و نام و ذکرش را به زبان بیاورم به یاد آن شهید خفته در خاکی که افلاکی گردید علیرضائی که علی آن علو و بلندی را به یادگار گذاشت و رضا او رضاً به رضائک بود، همایی که حمام (کبوتر) گونه حماسه آفرید و پرکشید. آری شهادت برای همایی فصیح مزد خدمتها و صداقتهای او بود مگر نه اینکه مزد جهاد، شهادت است در بهار 90، در حالی که بلبلان چهچهه می زدند و پرندگان سرو عاشقی می خواندند دجالان سیه دل چهره خود را سیاه تر کرد و مشت خود را گشودند تا هویت خویش را بیشتر از پیش افشاگری نمایند و خون پاکت را بر زمین بریزند. اگر چه با دستان خویش پیکر خونینش را به خاک سپرده و بر تربتش اشک ماتم ریختیم اما خدا گواه است که با یاد و خاطرت آن همای همیشه فصیح خواستم فصیح تر سخن بگویم تا بذرهای محبتش بیشتر بر قبلها جوانه زند. آری مزار واقعی او در قلبهای ماست، چراکه یادش همواره الهام بخش و چراغ زندگی سبز پوشانی است که شبانه روز پیرو راه اویند. از دیده اگر رفتی از یاد نخواهی رفت ای شهید پرکشیده در کوی عشق، هنوز هم سنگها و آجرها و کلاسهای درس تو در دانشکده افسری نیروی انتظامی با زبان بی زبانی از تو سخن می گوید. خاطراتت هر بی زبانی را به نطق می کشد همرزمان تو از اقتدار تو سخن می گویند. ای علی رضایی که مورد رضای معبود گشتی و محبوب دلها چه تعلیماتی که در بینش انتظامی و منش نظامی گفتی، چه سخن ها که در وادی نقشه خوانی تعلیم دادی ولی نقشه راه معبود را، به تنهایی پیمودی وبه قله رستگاری رسیدی. به یاد می آورم لحظه هایی که با قدمهای استوار خود پرچم ایران را به دست گرفته و پیشاپیش همه قدم بر دل خاک می کوبیدی. که اکنون تعلیم یافتگان مکتبت که مدیون تو هستند لرزش این خاک را لمس می کنند. شکسته باد قلم و بریده باد زبان اگر اینک بنگارد و بگوید آنچه را که قبلا" بر خلافش می نوشت و می گفت. اگر شجاعت را تجسم می کردند مجسمه ای از ایمان و جهاد و شهامت بودی اگر از جهاد پیکری می ساختند تندیس خشم و غضب بودی...شما میراننده مرگ بودی و احیاء و ماندگار.. عندربهم یورزقون از تبارکرامت، دودمان شرف و شجره نامه نیروی انتظامی، و احیاگر دین خدا که عشق اهل بیت در دلت موج می زد. آری شهادت جامه ای نیست که بر اندام هر کسی موزون گردد، شهادت رواق سرخی است که بر عاشقان لقاء الله زیبنده است چه عاشقی زیبنده تر از شهید همایی فصیح. سردار شهید علیرضا همایی فصیح، قهرمان میدان اخلاص و ایثار بود که حضور مقتدرانه اش در 8 سال دفاع مقدس در جبهه های جنگ پیش از ورود در ناجا نشانگر مردانگی او بود. به حق است که محلهای این شهر بر خود ببالد که چنین فرزند رشیدی به جامعه تحویل داد و کوردلان در سند رسوائی خود باید بسوزند که با تیر بی رحمانه خود قامت استوار و تنومند تو را به خاک افکندند و با سرب مذاب تو را که عصاره عمری تلاش و تجربه و آموختن بودی نشانه گرفتند و قلبی که برای امنیت و آسایش می تپید از کار انداختند. ای دو چشم فروزان که در محله کوران در انبوه دیده های کورسو به دیدبانی خط ایمان ایستادگی و امنیت و نگهبانی برج شرف و شرافت و مردانگی را گردن نهادی شهادت گوارای وجودت باد. حال اگر چه آن عزیز در بین ما نیست لیکن نامش بر زبانها یادش در دلها و راهش فرا روی ماست که الهام بخش راه مان و روشنگر مسیرشان باشیم. زندگی می گذرد عمرها سپری میشود انسانها می آیند و می روند برگهای ایام هر روز ورق می خورد اما صداقتها، ایثارگریها، پاکیها، خدمتها و خلوصها در دل تاریخ در خاطره و حافظه ها باقی می ماند. این نقش خون و شهادت است در تاریخی که هم آگاه می کند و هم الهام می دهد و هم راه را می نمایاند و تکلیف را بر ما مشخص می کند. نگین پربها از خـاتـم افتــــاد در آبروی فضیلتهـا خم افتـــاد همایی چون به دیدار خدا رفت ز فقدانش به دل کوه غم افتـاد شهادت مزد خدمتهای او بــود به سان قطره که درکام ام افتاد خریدار دل و جانش خدا شــد نگــاه گرم حق بـر شبنم افتـاد.

هر لحظه که تاب و توانم به انتها میرسد و از دنیا و آدم هایش دلگیر میشوم خود را به شلمچه میرسانم که راهش هیچگاه بسته نیست، من از فرسنگ ها دورتر با پای دل راهی میشوم و خود را به سرزمین عاشقان میرسانم، شلمچه مینویسم اما تو خود منزل عشاق بخوان. کافیست خود را به آنجا برسانی، ناراحتی هایت رخت بربسته و میروند و تمام تو آرام میگیرد، سراسر بزرگی و عظمت است اما چگونه میتوان با این چشمان اندک بین این همه عظمت را دید. سر را بر خاک مقدس شلمچه بگذار و اجازه بده او راوی داستان های پر از دردش باشد، او که در سینه داستان های ناگفته بسیاری دارد. حرف هایش را که بشنوی مجال گلایه کردن از گرفتاری های روزگار را از دست میدهی چراکه شرم تمام وجودت را میگیرد و تازه میفهمی چقدر بیهوده عمرت را گذرانده ای.

عشق برایت معنا پیدا میکند هنگامی که همقدم با نسیم از میان عاشقان میگذری! و روح بی تعلق به بدن غبار گرفته کنجی مینشیند تا قدری آرامش از اهل این دهکده آرام طلب کند. اینجا سرزمینی است که در آن چشم از دیدن خجالت زده و شرمسار میشود! چراکه هر دم نگاهش به چهره هایی دوخته میشود که در اعماق نگاه معصومانه آنها درخواستی آرمیده و تو اما چنان در خود غرق شده ای که نمیتوانی آن را درک کنی. نگاهت را گاه به آسمان میدوزی و گاه به زمین، آری! خوب میدانم میان آن نگاه ها چه میگذرد. وقتی از همه جا رانده شده ای اما آنها تو را در آغوش کشیده اند پس حالا بهترین زمان است برای پیمان بستن با آنان برای پاک شدن و لایق دیداری دوباره شدن و برای گام نهادن در مسیری که آنان خود راهگشای آن بودند.

همه آشفتگی هایم درست از لحظه ای شروع شد که تو را به دست فراموشی سپردم، نمیدانم شاید هم در ابتدا خود را از یاد برده بودم، آخر چگونه میشود که حافظه ام تو را از قلم بیندازد و بین ما این چنین فاصله بیفتد! دفتر زندگی ام را که ورق میزنم بر هر صفحه اش شرم نقش بسته چراکه در مسیری قدم گذاشته ام که از مسیری که تو بسیار فاصله داشته است. مانند ماهی بیرون افتاده از آب برای رسیدن به دریای معرفتت تقلا میکنم، دور بودن از تو درست مانند دور شدن از خودم است، هرچه فاصله ام از تو بیشتر میشود با خود غریبه تر میشوم، دیگر این من دور شده از تو را نمیشناسم، من به خوبی میدانم که چقدر در منجلاب گناه فرو رفته ام اما باز هم تو را میخوانم، صدایت میزنم و امید دارم تنها گوشه چشمی به من داشته باشی، بی تردید دست یاری رسان تو مایه نجات من است.

همیشه به همه مخصوصا مادرش و خواهرش میگفت:

در احوالاتی اسیر شده ام که انگار برای من نیست، من حتی با خودم غربیه شده ام، دیگر کسی را که در آیینه میبینم نمیشناسم، اینها تنها تا زمانی است که میان من و تو فاصله باشد و من در سر آرزوی زائر تو بودن را می پرورانم اما آنگاه که به تو میرسم حال بد من را چنان دگرگون میکنی که باران، دشت خشکیده را آباد میکند. تو پیله ای را که به دور خود بسته ام باز میکنی و مسیر آسمان را به من نشان میدهی، من پرواز را از تو می آموزم که با بال های شکسته پر گشودی. چه زیباست با تو بودن و در کنارتو نفس کشیدن . حتی خیال در کنار تو بودن آرامش بخش من است، در حوالیت ریشه خشکیده وجودم جانی دوباره میگیرد. دست یاری ات را به سمت من بگیر...! من یقین دارم در سایه تو عاقبت بخیر میشوم.

طلاییه را میشناسی؟؟ قربانگاه اسماعیل ها است ... سینه ای است به وسعت میدان های مین گسترده بر خاک ... طلاییه را دلی است به پهنای سیمهای خار دار ... پر است از مجنون لیلا... عاشقان بی نام و نشان ... روایت بهشت طلاییه ... روایت لبهای خشکیده است و آبی که نصیب رمل شد ... و چه کرده است با دلم این غروب ... غروب طلاییه را میگویم ... وقتی که آسمانش سرخ می شود ... وقتی که آسمان گواهی می دهد که بامجنون چه کردند ... مجنون لیلایی که پیش از این در گذر ایام بارها دست تجاوز چوب حراج به دامان پاکدامنیش زد ... ولی مجنون تاب نیاورد ... هر چه باشد مجنون قصه ما فرزند روح الله است ... مبادا که نگاه نامحرمان به ناموسش بیفتد ...

مینویسم برایت از دهکده تنهایی هایم و از بیقراری های قلب شکسته ام، راز دل را برای تو فاش میکنم که به درستی تو محرم اسرار من هستی. تو را صدا میزنم و خوب میدانم که جوابم را میدهی و مرا به حال خود وانمیگذاری. راه دور است اما بین من و تو فاصله ای نیست چراکه هرزمان که دلگیر میشوم خود را به تو میرسانم و سفره دل برایت باز میکنم و چه زیبا همنشین من میشوی و گوش به من میسپاری بدون اینکه مرا سرزنش کنی بی دلیل نیست که حتی اگر خود را گم کنم تو را هیچگاه گم نمیکنم. قطب نمای قلبم در بزنگاه های زندگی به سمت تو می ایستد و در برابر تو شدید و بی وقفه می کوبد. با تو هر روز حسم تازه تر میشود و غرق در پاکی ات میشوم، نمیدانم شاید حال کبوتری را دارم که جلد تو شده و نمیتواند بدون نگاه تو ثانیه ها را سپری کند پس مرا دریاب.

اینجا سرزمینی است که هنوز هم خاکریزها بوی عطر پیراهن و چفیه و پوتین شهدا را به نسیم امانت میدهند و شعر حماسه جاوید آنان را بر اروند می سرایند. اینجا خاک از رشادت ها و جانفشانی های فرزندان وطن روایت میکند. آنان رفته اند اما اینجا در این سرزمین، نخل ها بر فراق آنها می گریند و سنگرها هنوز هم دعای ربانیت را بر گوش باد می نوازند، لاله های صحرا نیز تکبیر نماز صبح را در افاق منکعس میکنند. آری! اینجا عشق است که جریان دارد. خون شهدا رگ های وطن را از آزادی پر کرده و نغمه شهادت را بر جای جایش نوشته است. اکنون ما مانده ایم و رسالتی که شهدا بر دوش ما نهاده اند،به راستی که باید خود را از قید و بندهای زمانه برهانیم و ادامه دهنده راه آنان باشیم.

شهر خفته و غافل است در شب ! گویا هیچگاه خورشید را اشراقی نیست که صبحگاهان بر ایشان بتابد . مردانی غیور از پارس اما شبانگاهان با ضرباهنگ آژیرها ، رقصی میانه ی میدان آرزو کرده اند . این شهر آرام است. سنگر و باروت و خاکریز و چفیه ای هویدا نیست اما امنیت شهر ، مرهون غیرتی است که در شریان های این سرزمین جهیده است و دشمن را به کوخ خود رانده است .این مردان از کنار ما عبور می کنند و فریاد مظلومیت شان در سکوتشان طنین انداز شده است وای بر آن کس که به ندایی از دشمن برخیزد و با خنجری ، حنجره شان را بدرد که غایت شقاوت را بر کشور و دودومان خود روا داشته است . ای کسانی که آتش بر جانشان زدید به یک گوشه چشم ابلیسیان ، نیروی انتظامی ، همان ابراهیمی است که آتش بر ایشان سردی خواهد گرفت اما غربتشان آتشی است که هیچگاه فروکش نخواهد کرد .

من دیگر مردی شده ام و باید راهش را ادامه دهم ... باز یـک سال گــذشت و دوبـاره به نـقطه ی شروع رسیـدم، خدایـا دلم هوای دیــروزم را کـرده هوای پــدرپلیسم دلم میـخواد مثـل دیـروز قـاصدکی بـردارم و آرزوهایـم رو به دستش بسپــارم و تنها آرزویـم بازگشـت پدرم باشد. دلـم میـخواد دفــتر مشـقم رو باز کنم و دوبـاره تـمرین کنم الـفبای زندگی رو و دوبــاره بنــویسم بـــابـــا آمد... هر سال در تولدم شمع های بیشتری برایم اشک میریزند...دلم میخواهد کنار پدری شمع های زندگیم را فوت کنم که همـیشه پشتوانه روز های سخت هم است پــدری از جنس خـاک با لباس زیبای خاکی تکاوری 365 روز گذشت روز هایی که قهقهه زدم از ته دل و لبخند زدم؛ و شب هایی که اشک ریختم و دلم شکست. آری دلم یک تولد می خواهد از جنس شور و شوق پدر، پدری که برای حفظ امنیت کشورم جان خودش راعاشقانه و با تمام وجودش فدا کرد تا تمام بچه های این مرز و بوم درآرامش کامل تولد بگیرند.

اڪَر قلمم یارے ڪند و اشڪ لحظهاےامانم دهد مےخواهم همسفرم باشے و ڪودڪیام را با من قدم بزنے. ڪوچه خاطرههایم منتهے به روزهایے است ڪه در انتـظار تو گـذشت. خاطرم هست ڪه شبے بند پوتینهایت را محڪم بستے، تفنڪَت را برداشتے و همچون مولایمان امام حسـین(علیه السلام) به پاے عقیدهات همسفر غریبی شدے و به مهمانے خـدا رفتے. پدر جانم؛ من همان دختر ۵سـالهات بودم ڪه روزها، ڪوچههاے غربت و تنهایےام را به دنبال تو ڪَشتم. به همان سن ڪودڪےام بودم ڪه بازے سخت انتظار را یاد ڪَرفتم. ساعتها نشستن به انتظار دیدن حتے شباهتے به تو. ڪَرچه نبودے دخترت را به آغـوش مهرت بـڪَیرے من اما اینجا، قاب عکست را هر روز به آغوش میڪشیدم. برایت بگویم از مادرم، ڪه زینبےوار و صبورانه، یڪه و تنها، بـار سختے زندڪَی و دلتنڪَی یتیمانت را به دوش ڪشید. رفتے پدر، مادرم اما، سالهاست ڪه به رسم مهر و وفا، در ڪوچه خاطرهها، یاد تو را با اشڪهایش بدرقه مےڪند. پدر جانم؛ شب رفتنت به من ڪَفتے ڪه میروے سفر، اے واے از دلم و آه از آن سفر، ڪه تنها سوغاتش پیڪر پاڪ و بےجان تو بود.

دلنوشته ای به مناسبت بیست و هشتمین سالگرد شهادت عزیزتراز جانم پدر عزیزم شهید محمد اسماعیل دلاور تو را در ارتفاع عشق دیدم دو دستت در قنوتی عارفانه لبانت گرم گلبانک مناجات به کوی وصل میرفتی شبانه تو را دیدم به نرمی چون کبوتر به بام عشق وخون پر می کشیدی سوار باره معراج بودی سبوی نور را سر می کشیدی سلامی به گرمی آفتاب دلم برای پدر بهتر از جانم آرام جانم ، این روزهای محرمی باعث شده دوباره دست به قلم شوم وبهانه دلتنگی هایم و بی تو بودن را برایت بگویم ، فقط نمیدانم از کجا شروع کنم برای از تو گفتن ۰۰۰؟ آرام جانم ، این روزها تمام وجودم ، تمام احساسم از تو می گوید ، حتی نوشته هایم خاطرات تو را مرور میکند . پدر جان باورت میشود هنوز و بهتر بگویم هر روز عطر وجودت و گرمای دستانت را حس میکنم . آرام جان من ،کوه باوقار من، تو با لبخندهایت من را به دنیای زیبای خودت می بردی دنیایی که در آن زمان معنای دیگر داشت . آرام جانم ، خنده هایت همچون نوری به دل تاریک غم زده من میتابید و همانند گیاهی شده بودم که تو با خنده هایت هر روز بارورش میکردی و زیر سایه قشنگ وبا قدرت تو رشد می کردم اما حیف که این کوه من دیگر نیست و من جای خالی سایه تو را زیر این آفتاب سوزان و بی رحم حس میکنم با اینکه مادر جای تو را برایم پر کرده است .... آرام جانم ، سخت است چون نمی دانم چگونه احساسم را با تو بگویم و این قلم هم نمیداند که چگونه به سیاهی بکشد این ورق را از احساس قشنگم به تو ماه قشنگ شبهای من ، حرف های ناگفته بسیار دارم ، از دلتنگی هایم ، از خاطرات فراموش نشدنی ، از روزهای کنار هم بودن ، از بزرگ شدنم ، از بزرگ شدن خواهرم و برادرانم بی تو ، از فداکاری و شجاعت و صبر مادرم بی تو ... آرام جانم ،همون روزی که دست گرم ومهربانت را بر سرم کشیدی وبا بوسه ات به تمام بدنم طراوت بخشیدی ، نمیدانستم که میخواهی بار سفر ببندی و برای همیشه از پیش ما بروی . مادر خواب شهادتت را دیده بود و داستانش را برایم گفته بود ولی نمیدانستم تعبیر آن خواب یعنی نبودن تو ، نمیدانستم که باغبان عالم گل باغش را دیده و قصد چیدنش را دارد . آرام جانم ،کربلایی شدی و شهادت حق تو بود چون این دنیای خاکی جای گل های خوب و بزرگی چون تو نبود و خوشحالم که آرزوی شهادت داشتی با دلی آرام به دیدار دوست و پسر عموی عزیزت شهید اصغر سلیمانی که سال ها در جبهه جنوب یا بهتر بگویم کربلای ایران به شهادت رسیده بود و پیکر مطهرش برنگشته بود رفتی و در ۲۴ مرداد ماه پایان این انتظار شد و در آسمان ها تو به دیدار آقا اباعبدالله الحسین علیه السلام و شهید اصغر سلیمانی رفتی و ما ماندیم و دل تنگی های تو . و سلام ما را به شهیدان اصغر ، باقر و سردار سلیمانی و سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی برسون و حتما برایمان دعا کنید . ۲۸ سال گذشت و دخترت عارفه که این روزها دلتنگ دیدار توست.

سلام پدر جان. خیلی دوست دارم. نمی دانم این جمله را چند بار در نگاه مهربان تو گفته ام. شاید جمله ای بهتر از این در وصف خوبی های تو نمی توانم بگویم. می دانی پدر؛ تو همیشه در خاطر و قلب من هستی و خواهی بود. حال با خاطرات تو زندگی کردن، باز هم برای من شیرین است. نمی خواهم با این حرف ها نبود تو را توجیه کنم. چرا که من افتخار می کنم، پدری قهرمان و شجاع مانند تو دارم که هدفش دفاع از اسلام بود و از هیچ چیز حتی جان عزیزش دریغ نکرد. پدرم وقتی تو را در خیالم تصور می کنم، خاطرات تو را در ذهنم مرور می کنم که با خوبیهات به همه لبخند می زنی، دنیا قشنگ تر از همیشه است. پدر شهیدم آرزو می کنم کاش می توانستم بر دستان تو بوسه بزنم. با تمام عشق دختر و پدریمان می گفتم: «پدر تا ابد دوستت دارم.»

سلام باباجانم، جان جانانم. نمی دانی که چقدر برایت دلتنگم. با زبان پاک و معصوم کودکی و از همان روزها برایت می نویسم. بعد از رفتنت همان روزها که هنوز دختر بچه ای کوچک بودم مادرم همیشه برایم از تو و خوبی هایت می گفت. از ایمانت، از مهربانی و ایثارت، و من امروز تنها همین ها را از تو به یادگار دارم و قولی که دم رفتنت دادی، همان قول شب رفتنت را می گویم، خاطرت هست هنوز؟ گفتی که برمی گردی و من سال هاست زنده ام به این قول و چشم انتظار روز دیدار توام. می دانم عزیز دلم که به زودی برمی گردی با سپاهی از دوستان شهیدت. چشم پاک دختری از جمله ای تر مانده است. چشم های پاکش اما، خیره به در مانده است. روی دیوار اتاق کوچک تنهایی اش قاب عکسی از بابای شهیدش بر جا مانده است. با همه مهر دختر و پدریمان می نویسم تا ابد دوستت دارم

من همیشه بیاد خواهم داشت که اگر با آرامش و امنیتی دلنشین در کانون گرم خانواده روزها را سپری می سازم، همه را مدیون خون سرخ شما هستم که بر این خاک مقدس جاری گشت و سرخی اش را لاله ها تا ابدیت با یادگار خواهند داشت شهیدان از نفس افتادند تا ما از نفس نیفتیم، قامت راست کردند تا ما قامت خم نکنیم، به خاک افتادند تا ما به خاک نیفتیم مینویسم تا یادم نرود: تمام اقتدار میهنم را از پرواز شما دارم... با شهدا بودن سخت نیست، باشهدا ماندن سخته شهیدوطنخواه، مردمی بودن، علاقهمندی به اسلام، ولايتمداری، سادهزيستی، تلاش برای گسترش و برپايی عدالت، دلسوزی نسبت به مردم سرلوحه کارشان بود. روحشان شاد یادشان گرامی باد

سوار میشوم بر قطار خاطره ها تا باری دیگرخاطراتی که تکرار انها تمام تمنای وجودم است را بر صفحه دل به نمایش بگذارم، همان روزهایی که سراسر مملو از بوی خدا بود و در تک تک ثانیه ها خدا را میشد حس کرد . این روزها در این ثانیه های فراق به مانند ماهی شده ام که از آب بیرون افتاده باشد! به همان اندازه در رنج و سختی، دور از تـو انگار اکسیژن در هـوای اطرافم کمیاب شده و نفسم بند آمده است . دلم میخواهد همه این رنج و سختی که در دوری از تو میکشم تنها یک خواب باشد که با اتمام آن سپیده دم در میان آلاله ها شاهد طلوع زیبای خورشید باشم .

برای به تو رسیدن تنها باید عاشق بود و بس! باید عاشق بود و عشق را درک کرد تا تو صدا بزنی و بخوانی ، تو هیچگاه مهمان ناخوانده نداری، هرکه گذرش به تو می افتد اتفاقی نبوده بلکه او را خوانده ای و خواسته ای در آن لحظه از زمان در هوایت نفس بکشد و روحش دوباره جوانه بزند و شکوفا شود. بند دل را میشود به یکی از همین خوبانی که در آغوش گرفته ای گره زد ،گره ای کور! تا هروقت در میان تلاطم زمان و در گیرودار این جهان اسیر شد ،همین گره کور راه نجاتی باشد و آدمی را از بند خود برهاند. آه ای هویزه! عجب زیبایی و قداستی داری!عشق است که هرثانیه در هوایت به مشام میرسد و دل را میل کندن از تو نیست گویی میخواهد تا ابد مهمانت باشد .

در سال ۱۳۶۹ کلاس اول دبیرستان، رشته ریاضی دبیرستان شهید دکتر باهنر شهرستان مراغه روز اول در مدرسه جدید با دوستانی جدید و نا آشنا وارد کلاس شدیم یک پسر مهربان، زیبا و دلنشین در صندلی کناری من نشست همواره حسی زیبا در وجودش نمایان بود و اونم اینکه واقعا یک شهید بود یکی از خصوصیات من این بود که با هیچ کسی دوست و صمیمی نمی شدم ولی با علی آنقدر صمیمی شدیم که حتی یک لحظه دوری همدیگر را تحمل نمی کردیم بچه ها در آن سنین معمولا دنبال شیطنت بلوغ و تحولات خاصی در زندگی شان هستند انگار علی به دور از تمامی این شیطنت ها آفریده شده بود خانواده علی در روستای چلان سکونت داشتند ولی علی در طول تحصیل در یک منزل در داخل شهر مراغه سکونت داشت یک روز مرا به منزل محل سکونت خود دعوت کرد چند نفر از پسرهای فامیلش نیز همزمان با من مهمانش بودند همش به اونا توصیه می کرد که سروصدا نکنید یا توی کوچه خدای نکرده به دخترهای همسایه ها اصلا نگاه نکنید سرتونو پایین بیاندازید و رد شوید یک حرفهایی می زد که انگار یک عالم بود و در حد سخنان یک نوجوان نبود این افکار و اخلاق علی باعث می شد هر روز بیشتر مجذوب اخلاق و رفتارش بشوم از علی می پرسیدم تا بحال عاشق نشدی می گفت من هیچوقت نمی توانم به هیچ دختری توجه خاصی داشته باشم انگار همه دخترها رو خواهر خودم می دانم حس می کنم اونا خواهر من هستند و همان گونه که دوست ندارم هیچ کسی به خواهر خودم توجه داشته باشد منم نمی توانم به دختر مردم توجهی داشته باشم اونروز که مهمانش بودم اونقدر با مهربانی خاصی میزبانم بود که در تمام عمرم کسی را به اندازه علی مهمان نواز ندیده بودم. علی هیچوقت در مقابل حرفا و رفتار من و هرکسی دیگر اعتراض نمیکرد همیشه تبسم دوست داشتنی بر لبانش بود. هیچوقت با خودش پاک کن همراه نداشت می گفت دوست دارم همیشه از تو پاک کن بگیرم می گفتم چرا؟ می گفت که برام لذت بخشه همیشه از دست تو پاک کن بگیرم واقعا هم همین کار رو کرد. بعد از چند سال تحصیل به خدمت سربازی رفت به مرخصی برگشته بود که در خیابان دیدم از آنور خیابان صدایم میزند سریع از خیابان رد شد و اومد و سخت بغلم کرد و برام آرزوی موفقیت در تحصیلات کرد و گفت رضا جان تو زرنگی و میدونم ادامه تحصیل می دهی ولی من میدونم که دیدار آخر مون هست سپس گریه کرد و گفت دیگر نمی تونم ببینمت خلی ناراحت شدم و گفتم علی مگه چی شده؟ گفت حس می کنم این اخرین مرخصی منه دفعه بعد من در میان شما نخواهم بود. گفتم داری شوخی می کنی انشالله که به زودی صحت و سلامت خدمت را تمام می کنی و بعد از خدمت تو هم ادامه تحصیل می دهی و دانشگاه می روی. گفت خیلی دوست داشتم منم دانشگاه بروم و پیش شما باشم ولی تقدیر من اون نخواهد بود. دوباره بغلم کرد و بسیار گرفته و ناراحت خداحافظی کرد و گفت رضا باور کن دیگر نخواهم بود و سپس سریع خیابان را رد شد رفت. رفتنش اونروز عین یک پرواز بود موقع رد شدن از خیابان دست تکون میداد و می خندید و می گفت رضا ببخش که عجله دارم و نتونستم زیاد پیشت باشم. و پر کشید دو روز نگذشته بود که اعلامیه شهادتش را توی خیابان های شهرمان پخش کردند. علی درست در همان روزی شهید شد که به دنیا آمده بود ولادت و شهادتش در ۲ شهریور بر خانواده اش مبارک باشد. شهید علی نعمتی رفت چون لایق شهادت بود ولی ما ماندیم تا گناهمون هر روز بیشتر و بیشتر شود. شهید علی نعمتی از اول هم شهید بود که تیر منافق درست وسط پیشانیش خورد. حسین گونه شهید شد درسته که بهترین و زیباترین انسان ها به دست پست ترین آدم ها به درجه رفیع شهادت نائل می گردند. امیدورام این خاطرات بنده از زندگی دوران نوجوانی علی عزیز یادگاری باشد بر دفتر شهادتش از بنده تا شفاعت ما را هم از خداوند بنماید. نویسنده دکتر رضا عباس پور (دکترای مهندسی برق) همکلاسی دوران دبیرستان شهید علی نعمتی

خوش به حال اذان 22 فروردین که بشارت تولد تو رو با خودش میاره! بعضی خواب ها خیلی زیبان اما خواب لبخند شهدا چیز دیگست!و من مطمئنم تو امروز به همه ی ما لبخند میزنی حتی اگه از سر غفلت یادمون نمونه! در آسمان برای تو جشنی به پا شده... اینجا دلم برای تو صد آسمان گرفت!!! خوش به حالم که برادرزاده و رفیقم شمایین...! اونم نعم الرفیق! مرا بیش از اینها نگاه کن!مرا سنگینی نگاه تو آرزوست!!! کادوی تولد حتما لازم نیست یه چیز عجیب غریب باشه...گاهی یه صلوات یه فاتحه یه زیارت عاشورا!اصلا اگه از من بپرسین یه عهد! کافیست تولدت مبارک منصور جان *** دل نوشته ای به مناسبت سالروز تولد اولین شهید قرن از طرف عموی شهید حسین بزی

خسته و درمانده از راهی دور، مسافرشده ام تشنه و گمشده. تنها چراغ روشنی که در انتهای ذهنم سوسو میزد، راه را برایم روشن کرد و توانستم جسم خستهام را به آرامگاه روح و روان برسانم؛ بهشتی بر روی زمین. کوله بار گناه را روی زمین رها میکنم و از عمق جان نفس میکشم. انگار تا این لحظه کسی راه تنفسم را بسته بود!دلهره دارم، از این که مرا داخل بهشت راه ندهند و من مجبور باشم که دوباره سرگردان و ناامید راهی کویر تنهایی و غربت شوم اما من دلم را راهی داخل بهشت میکنم و از «صاحبخانهها» مدد میخواهم.آهسته حرکت میکنم. انگار دیگر کوله بارم سنگین نیست. قدمهایم سبک شدهاند. راه نمیروم. پرواز میکنم. نفس میکشم، عمیق و بلند. انگار که تازه نفس کشیدن را آموخته ام! عطر شبکه های چوبی معراج مرا به خود فرا میخواند. دستانم را از دور باز میکنم تا زودتر به ضریح برسم، رمقم از پاهایم رفته، مینشیم و زل میزنم به آرام گرفتگان سفید پوشی که روح پاکشان در قله عاشقانی پر کشیده است و با خود زمزمه میکنم : " ای که مرا خوانده ای راه نشانم بده" .

خبر رسیده که درهای بهشت باز به روی زمینیان گشاده شده، به! که چه خوش خبریست این خبر ! گویی عشق است که در رگ های خشکیده از فراق ، ارضیان جاری شده و جانی دوباره را به آنها هدیه داده است. تا چشم کار میکند همه شور است و اشتیاق دیدار ، این دلدادگان با پای طی مسیر نکرده اند بلکه با قلبی مملوء از عشق و دلتنگی جاده های دوری را سپری کرده اند و خود را به خیل عظیم عاشقان رسانده اند وآبشار منتظران دلتنگ بسوی دشت لاله ها سرازیر میشود . چه نیک حال و احوالی دارند این روزها! روزهایی که شاید تا همین دیروز دوباره تکرار شدنشان را بر سر سجاده نیاز آرزو میکردند و حالا روزگار شیرین وصال از راه رسیده است.

امنیت شرط اصلی یک جامعه آرام است امنیت بخش اعظم یک جامعه محسوب میشود باید باشد تا کشور به سمت اهدافش برود باید باشد تا مردم احساس آرامش کنند بخش گسترده این امنیت را نیروهای جان بر کف نیروی انتظامی بر عهده گرفته اند نیروهایی که برایشان فرقی نمیکند روز باشد یا خورشید غروب کرده باشد اول صبح باشد یا نیمه های شب تمام وقتشان را در راه حفظ امنیت این کشور میگذارند تعطیلات برای آنها حکم آماده باش را دارد وقتی تمام مردم شهر برای تفریح در یک روز تعطیل میروند آنها سخت ترین روز کاری خود را سپری خواهند کرد آنها عاشقانه و خالصانه کار میکنند تا مردم احساس ترس نکنند و همیشه در طول انقلاب بیشترین شهادت ها را داده اند. و حالا فقط بعد از گذشت چهار روز از سال و قرن جدید اولین شهید نیروی انتظامی در کشور به ثبت میرسد درست در شبی که اکثر مردم مشغول تماشای تلویزیون در آرامش خانه یا مشغول دید و بازدید های عیدانه خود بودند، شهید منصور بزی ساکت در ایرانشهر با سارقین مسلح درگیر و به فیض رفیع شهادت نائل گردید یادتان باشد که ما قدردان این نیروی های زحمتکش خواهیم بود. که امنیت این روز های جامعه مدیون ایثار آنهاست خداقوت سبز پوشان بدون ترس از همینجا برایتان سال و قرنی خوش را آرزو میکنیم خداقوت که هوای ما را دارید.

بارالها من خود به گناهانم واقفم و تو آگاه تر از من! شرمگین و آشفته حال دست نیاز به درگاهت دراز میکنم، مهربان من! بنده ات را بنگر که چگونه با تضرع تو را میخواند و منتظر پاسخی از جانب توست پس به آغوش بگیر بنده ای که جز تو پناهی ندارد. من خود بخوبی میدانم که هزار بار توبه شکسته ام، هربار که در دریای گناه دست و پا میزدم تو مرا نجات داده ای اما منِ ناسپاس باز خود را اسیر قید و بندهای گناه کرده ام، اما این بار فرق دارد دستم را در دست کسانی گذاشته ام که از امتحان زندگی سربلند بیرون امده اند و با انان مسیر زندگی را طی میکنم، با شهدا، همان بندگانی که بی هیچ تعلقی زندگی دنیا را به قصد دیدار معبود خود رها کرده اند. آی شهدا! ای مخلصین درگاه الهی! مرا از مرداب گناه بیرون بکشید، دستم را بگیرید و راه را نشانم دهید بی شک شما برای گمشدگانی چون من چراغ راه هستید.

گوییا خوابیـده ای... اما کجا؟! عند رب؟؟؟ که از هر بیداری، بیـدارتری... نگاهم کن که منِ به ظاهر بیدار، بیـدار شوم از خواب غفلتم... غفلت از تو یعنی غرق شدن در برهوت زندگی... زمستان را منتظرت بودم نیامدی. بهار بیا که اردیبهشت بی تو بهشت نمیشود ...

امنیت شرط اصلی یک جامعه آرام است امنیت بخش اعظم یک جامعه محسوب میشود باید باشد تا کشور به سمت اهدافش برود باید باشد تا مردم احساس آرامش کنند بخش گسترده این امنیت را نیروهای جان بر کف نیروی انتظامی بر عهده گرفته اند نیروهایی که برایشان فرقی نمیکند روز باشد یا خورشید غروب کرده باشد اول صبح باشد یا نیمه های شب تمام وقتشان را در راه حفظ امنیت این کشور میگذارند تعطیلات برای آنها حکم آماده باش را دارد وقتی تمام مردم شهر برای تفریح در یک روز تعطیل میروند آنها سخت ترین روز کاری خود را سپری خواهند کرد آنها عاشقانه و خالصانه کار میکنند تا مردم احساس ترس نکنند و همیشه در طول انقلاب بیشترین شهادت ها را داده اند. و حالا فقط بعد از گذشت چهار روز از سال و قرن جدید اولین شهید نیروی انتظامی در کشور به ثبت میرسد درست در شبی که اکثر مردم مشغول تماشای تلویزیون در آرامش خانه یا مشغول دید و بازدید های عیدانه خود بودند، شهید منصور بزی ساکت در ایرانشهر با سارقین مسلح درگیر و به فیض رفیع شهادت نائل گردید یادتان باشد که ما قدردان این نیروی های زحمتکش خواهیم بود. که امنیت این روز های جامعه مدیون ایثار آنهاست خداقوت سبز پوشان بدون ترس از همینجا برایتان سال و قرنی خوش را آرزو میکنیم خداقوت که هوای ما را دارید

تحویل سال در کنار شهدای گنام معراج اهواز حال و هوای عجیبی داشت؛ سفره هفت سین نشان از تحویل سال دارد، نشان از تحول قلوب، این تحول در کنار شهدای گمنام معراج بهتر و آسان تر رقم می خورد، در این دلنوشته سعی شده است، بخشی از این حس و حال به قلم درآید تا خواننده در فضای این «أَحْسَنِ الْحَالِ» قرار بگیرد. در کنار سفره هفت سین کوچکی که در معراج شهدا پهن کردهام مینشینم و قرآن تلاوت میکنم. در کنارم شهیدانی آرام خوابیدهاند؛ به دور از دغدغهی این دنیا. عدهای در تابوت و عدهای قنداق پیچ شده در حصاری ضریح مانند. سرم را که بالا میآورم صورتم را در آینه کوچکی که در سفره است میبینم. تمام این ٣۶٥ روزی که گذشته را مرور میکنم؛ چقدر مدیون این جوانان خوش قد و بالا هستم که اکنون مانند نوزادی کوچک برگشتهاند؛ به آرامششان، به این پروازشان غبطه میخورم. گویی امسال طور دیگری سال تحویل شده است، شایدم قبول کردهاند، شاید مرا هم انتخاب کردهاند؛ باید کاری کنم، باید همت کنم تا سال بعد که در آینه مینگرم احساس خجالت و شرمندگی نکنم. باید کاری کنم...

بسم رب الشهدا و صدیقین از: زمین به : آسمان موضوع: نامه ای به شهدای مدافع امنیت سلام بر شما که از جان گذشتید تا جان ببخشید! سلام به روح پاک و آسمانی تان! این نامه را برای شما می نویسم در این روزها و ثانیه ها که تنها چند قدم تا آغاز بهار باقی مانده است درختان رختی از شکوفه های رنگارنگ به تن کردند، بهار دستان نوازشگر خود را بر سر زمین کشیده و زمین نفسی تازه می کشد طبیعت با سرودی از طراوت و سرسبزی به استقبال بهار می رود در شهر همهمه ی عجیبی پیچیده است همهمه ای از جنس لبخند و عشق و امید ، آری تا حلول سال نو تنها چند سلام خورشید باقی است من نیز به رسم دیرین کنار سفره هفت سین نشسته ام سفره ای که امسال سبزی وجودتان را کم دارد! صدای تیک تیک ساعت صدای آخرین تپش های عاشقانه قلبتان را به یادم می آورد قلبهایی که به عشق به مردم می تپید و در راه حفاظت از جان،مال و ناموس آنان باز ایستاد و شما شهدای امنیت نام گرفتید با آمدن بهار پرستوهای مهاجر هم به خانه بازگشتند اما کوچ شما بدون باز گشت بود! چگونه بگویم که هنوز هم چشمان اشکبار کودکانتان به درب خانه تان دوخته شده است تا باز آیید و آنها را در آغوش بگیرید اما شما رفتید و آسمان را در آغوش گرفتید قلم شرمسار است از نواختن این آهنگ غمبار بر صفحه سپید کاغذ آری قلم از روی کودکان یتیم شما شرمسار است من بر سر سفره هفت سین نشسته ام اما هنوز هم اندوه زمستان به روی شانه هایم سنگینی می کند هنوز قلبم را در میان برف های سرد زمستانی جا گذاشته ام انگار چشمانم به تقویمی یخ زده خیره مانده است تقویمی که دیگر بهار ندارد! کنار سفره هفت سین نشسته ام اما سفره هفت سین من امسال هشت سین دارد سین هشتم "سهم من" از شهادت توست! سهم من از شهادت تو غیر از چشم های بارانی ام پیمودن مسیری است که تو تا انتهایش رفتی و من جا مانده ام .. کاش همه مردم شهر بدانند امنیت از اشک کودکان یتیم شما سبز می شود ... کاش امسال سال ظهور مهدی زهرا باشد. اللهم عجل لولیک الفرج 🤲

بسم رب الشهدا و الصدیقین از یاد و خاطره ی شهدا گفتن کار ساده ای نیست زبان قاصر است. چگونه می توان در یک پاراگراف یا بیشتر عظمت روح والای این سبکبالان عاشق را به تصویر کشید؟! خوب به یاد دارم شب قبل از شهادت ایشان؛ هر دو در حال تماشای راهپیمایی اربعین از تلویزیون بودیم نگاه معناداری به من کردند و گفتند : دلم پر می زند برای رفتن به کربلا. ان شاءالله سال آینده اربعین ما نیز به خیل راهپیمایان خواهیم پیوست. فردا که خبر شهادت را شنیدم تازه معنای دقیق این آیه را با گوشت و پوست و استخوان درک کردم " نحن اقرب من حبل الورید" ( ما از شاهرگ به اون نزدیک تر هستیم) چقدر زود خدا آرزویش را مستجاب کرد!!! آری! چرا این جسم خاکی؟ خدا روح والایش را همنشین و زائر ابدی مولایمان حسین ع قرار داد تا برای همیشه روح بلندش در کنار سایر شهدا در بین الحرمین به پرواز درآید و چه خوش سعادتی که تابوت این شهید بزرگوار مزین به پرچم گنبد سید و سالار شهیدان ابا عبدالله شد و بعد از آن این پرچم مأمنی برای شفای بیماران. شادی ارواح طیبه شهدا صلوات.

برایم از تو گفتن سهل ترین سخت جهان است چگونه بزرگی و عظمت تو را در واژه هایی چنین حقیر جای بدهم ، از تو سخن گفتن کافی نیست بلکه باید با چشم دل به نظاره ات نشست و با تمام وجود، خود را در دریای بیکران معرفتت غرق کرد . تردید ندارم که هرثانیه از عمرم که در حوالی تو بگذرد به هزار سال دور از تومی ارزد!چراکه در میان پستی و بلندی هایت میشود خود گم شده ام را پیدا کنم و از میان هزار راه و بیراه ، صراط مستقیم را دنبال کنم و میشود از اینجا تا آسمان را با چشم باز طی کرد . چقدر هوایت آکنده از بوی ملائکه و بهشت است و میدانم که هر قدمی که در خاکت میگذارم چندین گام به بهشت نزدیک تر میشوم . زائرت که میشوم دیگر فصل بهانه گیری دلم به پایان میرسد، انگار برایش هیچ جای جهان مثل تو نیست به هرجا که روانه اش میکردم بازهم سراغ تو را از من میگرفت و حالا اما سرشار از آرامش در حوالیت سکنی گزیده .

نحوه شهادت ایشون خیلی شبیه امام حسین علیه السلام هست. امام حسین علیه السلام ۲روز قبل شهادتشون به سپاه دشمن رحم کردن و بهشون آب دادن، اما همونها پس از مجروح کردن شدید امام ، رحم نکردن و امام رو به شهادت رسوندن. مامور نیروی انتظامی هم با اینکه اسلحه در دست داشت ترحم کرد و تیر نزد، اما اما طرف مقابل به همون روشی که شمر روی سینه امام حسین علیه السلام نشست، روی سینه یک مدافع مظلومی نشست که همین چند لحظه پیش به خودش و خانوادش ترحم کرده بود و تیر نزده بود و بعد از زدن قمه به بدنش با سوء استفاده از ضعف جسمی حاصل از ضربات قمه، اون رو مظلومانه به شهادت رسوند. این نحوه شهادت قطعا نشان دهنده اتصال معنوی بین این شهید و امام حسین علیه السلام هست. پدرم بازنشسته ارتش بود. ولی همیشه از اینکه جان نیروهای انتظامی در خطر بود و حمایت قوی قانونی ندارن ناراحت بودم. از وقتی خبر نحوه شهادت رو شنیدیم فکر همهمون مشغول و ناراحت هست و همگی واقعا داغدار هستیم. به خانواده محترم و همهی عزیزان داغدار تسلیت میگم. کاش مقدور بود و در تشییع پیکر ایشون شرکت میکردم.

بعضی موجودیت ها عجیب دلنشینند، انگار تمثال گر هستی با کلک خیال انگیزش پدید آورنده ی مخلوقی شده است که تمام زیبایی ها ، گذشت ها و دلنشین بودنها را به همراه دارد انگار بعضی موجودیت ها آفریده شده اند برای دوست داشته شدن. بعضی وقتها دل به دل کسی می دهیم که دستانمان را بگیرد و حتی برای ذره ای ولو کوچک مشکلاتمان را حل کند. زمانهایی می رسد که همانها که به آنها دلخوشیم در آنی دستمان را رها می کنند و ما می مانیم و یک دنیا سراب .به ناگاه کسی مثل تو از راه می رسد و ترجمان ارادت به ساحت ربوبی حق می شود، همان جایی که باید از ابتدا نقطه ی اتکایمان محسوب میشد. نظر کرده ات می شویم انگار، سر به آسمان می شویم و دستانمان همانند برگ های گلی همیشه در قنوت می شود. چقدر این لحظه ها را دوست دارم چقدر این شکستن ها شیرین و دلچسب است. و من با تو هر لحظه به این فکر می کنم که کار خوب است اگر خدا آن را سامان دهد.

چهل سه سالگی انقلاب شد جای مدافعان امنیت مان خالی ایست همان هایی ک برای این انقلاب جان شان را فدا کردند... دلتنگی خانواده هایشان را فدای ما امنیت کردند بدون هیچ منتی... برای ناموس جان شان را فدا کردند حالا جشن انقلاب مان را گرفتیم دراین حماسه بزرگ جای شهدای مان خالی ایست همان مردان دلیر با شجاعت ک امنیت مردم خط قرمزشان بود جایتان خالی ایست... شهیدان مهران اقرع سجاد محمدی مهرزاد خیری علی اکبر رنجبر وحید سالاری نظام تاجیک بهنام امیری علی اکبر معصومی نژاد... تمامی شهدا... ک گفتن نام شان تمامی ندارد و راهشان ادامه دارد هر کدام ما امروز به نیابت از شما آمدیم تا این حماسه را پرشکوه تر برگزار گردد.

پاییز هم بساط زرد و نارنجی برگهایش را جمع کرد تا زمستان آرام آرام بیایید و مهمان خانه مان شود. اما من همین جا کنار لبخند قاب شده ات هنوز پر از حس عاشقانه پاییزم، اصلا مگر می شود تو را دیگر نداشت و خاطرات بودنت زیر برف بماند. اصلا بیا امشب من نیت کنم و تو برایم فال حافظ بگیر. بشرط آنکه در تورق برگ های دیوان شعرش برایم: غزل یوسف گمگشته باز آید به کنعان را بیاوری و من برایت انار صد دانه بغض هایم را بشکنم. فقط یک چیز می گویم بین خودمان باشد از اینکه مهمان ابا عبدالله الحسین علیه السلام هستی دلم قرص قرص است. چون می دانم پایان این یلدا شیرینی زیارت ارباب و شفاعت توست.

عاشقانه های شهدایی سلام... الان خنده ات گرفته ک من اومدم با یه دسته گل پیشت؟! لابد الان میگی ای بابا همیشه شرمنده ات میکنم خب مگ چی میشه یکبارم خانوما واسه آقایون گل بخرن. راستش امروز که روز زنه هیجا آرومم نمیکرد جز این که کنار خودت باشم. از شب قبلش تصمیم گرفتم بیام سر مزارت ی کم باهات صحبت کنم آروم شم . آرامشی ک تو بهم میدی هیچکس بهم نمیده بچه ها خواب بودن اومدم پیشت خدا کنه بیدارنشن البته دیگه پسرمون مردی شده برای خودش کمک دستمه هرچی بزرگتر میشه بیشتر شبیه تو میشه بعضی وقتام بهم میگه من میدونم بابا همیشه هوامو داره مثل کوه پشتمه هنوزم نبودن تو باور نکردیم داریم کنارت زندگی میکنیم ببخشید خیلی حرف زدما قشنگ ترین کادویی که تو به من دادی این بود که افتخاری نصیبم کردی شدم همسر شهید گفتنش راحته ولی خب سخته دیگه خودت سختی ها زندگی مون داری میبنی ولی حس خوبیه همسر شهید شدن رو سفید شدن پیش حضرت زهرا (س) و حضرت زینب (س) تو بهترین هدیه خدا به من بودی تا ابد دوست دارم.

تو چه می دانی نفس کشیدن اما از درون مردن یعنی چه؟ تو چی می دانی اشک هایی که مانند خون از چشم می آیند یعنی چه؟ تو چه می دانی از دلی که غمی بزرگ دارد اما فقط می تواند گریه کند و ناله سر دهد یعنی چه؟ این غم بزرگتر از این ناله هاست، این غم بزرگتر از مدت ها گریستن است، این غم با این چیزها از بین نمی رود، این غم غمیست که هر روز وجود مادران شهدا را در برگرفته و آنها را شکنجه می دهد. وقتی که خبر شهادت فرزندشان را می شنوند، این غم در وجودشان ریشه میکند و تا آخر عمر با آنها میماند آری بی تردید بزرگترین قلب و بزرگترین شأن و شخصیت مربوط به مادران شهید است. آنها هم می توانستند جلوی فرزندشان را بگیرند، آنها هم می توانستند او را از راهی بی بازگشت برگردانند اما این کار را نکردند چون می دانستند که انتهای این راه خداست که پذیرای فرزندشان است. آنها فرزندشان را در راه خدا دادند، همان خدایی که می دانستند خیلی بهتر از آنها مراقب فرزندشان خواهد بود.

بسم رب الشهدا و الصدیقین، درود و سلام به روح پاک شهیدان که از جان گذشتند تا به جانان رسیدند، شهیدان شمع شب افروز محفل عاشقانند، محفلی که درسش ایثار، معلمش امام حسین (ع) است. دلیرمردانی که حدیث مجاهدت آموختند و در میدان ماندند و درس شهادت را چه سرافرازانه پاس کردند، ندای حل من ناصر ینصرنی امام حسین(ع) را لبیک گفتند، سینه سپر کردند تا به این سرزمین و امنیت مردمانش گزندی وارد نشود، کم تر از این هم انتظار نمی رفت. معلمی چون سردار عزیز "قاسم سلیمانی" باید شاگردانی چون شما داشته باشد، او که به سربازانش نمی گفت به میدان بروید بلکه به دشمن می تاخت و به یارانش می گفت بیایید، آری بر تروریست های نحس و سیه دل می تاخت تا فرزندان ایران ذره ای به دلشان ترس و واهمه نیفتد دشمن بداند با شهادت سلیمانی ها بیدارتر می شویم، اتحادمان در پشتیبانی از ولایت فقیه به برکت خون سردار دلها پر رنگ تر می شود. ملت انقلابی ما بدانند خدا با مومنان است، و وعده قطعی او استقرار حکومت صالحان است، 2 سال گذشت استواریم ترس زکسی به دل نداریم هنوز، ابریم ولی منتظر صاعقه ایم تا بر دشمنان بباریم. پدرم ای قهرمان زندگی ام، سلام. 3 سال و 2 ماه است در فراغت می سوزم و گرمای پرمهر دستانت را در دستانم احساس نکرده ام. کسی چه می فهمد در دل دختر چه می گذرد وقتی برای مدرسه رفتن به جای بوسه پرمهرت، باید قاب عکست را ببوسم. به من گفتند حرف های ناگفته ام را بگویم اما از کجا شروع کنم؛ مگر می شود دنیا دنیا حرف را در برگه جای داد. پدر جان دوست داشت کنارم باشی تا سر بر زانویت بگذارم و برایت شعر بگویم از خاطرات فراموش نشدنی و روزهای با تو بودن از روزهای بزرگ شدن "ثمین زهرا" و بهانه گیری هایش برای تو بگویم، ولی چه کنم شهادت را بر ماندن در دنیا ترجیح دادی و درس آزادگی را به ما آموختی. نماندی چون روح ملکوتی تو نمی توانست در این دنیای خاکی بماند خوش به حالت ای مدافع وطن که به خیل یاران امام حسین(ع) پیوستی و کربلایی شدی ولی اکنون که اینجا ایستاده ام به تو افتخار می کنم و به لباس مقدست به تمام باورهایی که داشتی و به خونی که پای امنیت حفاظت از این امنیت ریختی تا من امروز با سربلندی و امنیت اینجا بایستم و از تو بگویم تویی که قهرمان تمام داستان های کودکی ام هستی. به جبران قطره های خون پاکت که بر زمین ریخت پرچمی را که برداشتی برافراشته نگه خواهم داشت تا راهت پیوسته نمایان و پر رهرو باشد، با اقتدار می گویم من فرزند شهد "محمود رفیعی" هستم مردی که درهمین آب و خاک به دنیا آمد و با غیرت و مردانگی بزرگ شد و با عشق به این ولایت در راه حفاظت از ناموس و امنیت در راه مبارزه با سوداگران مرگ دلیرانه جنگید و برگزیده شد تا نامش همواره بر قله های شهامت ماندگار بماند. در همین جا از شما یاران و سربازان وطن درخواست دارم که زمین را از وجود تبهکاران و قاتلان خدا بی خبر پاک کنید تا دیگر فرزندی بی پدر نشود، پدر جان همان روزی که دستان گرم و مهربانت را بر سرم کشیدی و با بوسه هایت به من طراوت بخشیدی نمی دانستم این آخرین دیدار من و توست. گرمای دستانت را همیشه بر شانه هایم احساس خواهم کردم، تا آخر ایستاده ایم و راهت را ادامه خواهیم داد. مرکز اطلاع رسانی پلیس اصفهان

شما به ما آموختهاید که بال، برای پریدن است و جاده برای دویدن. به ما آموخته اید که دقیقه های زندگی غنیمت اند. ما همه میدان داریم و زمین، میدانی بزرگ است؛ گاهی میدان جنگ، گاهی میدان مسابقه؛ ولی هیچگاه خالی از تکاپو نیست. آموخته اید که به قدم هایمان آنقدر راه رفتن را بیاموزیم که خستگی نشناسند، به چشمهایمان آنقدر مهر ورزیدن را بیاموزیم که دشمنی نشناسند و به دستهایمان آنقدر سختی کشیدن را بیاموزیم که سستی نشناسند. شما انگشتهای اشاره ای بوده اید به سمت ماه. کوله پشتیتان، نشان از هجرتی دراز داشت. ما رسم سفر کردن را باید از شما بیاموزیم. «فرصت ما هم باری بیش نیست» عاشقانه آمدید مثل نسیم؛ عارفانه رفتید مثل قاصدک. ما رسم دلبری کردن را باید از شما بیاموزیم. وجودتان را با عشق سرشته بودند و سرنوشتتان را با شهادت. شما به ما آموخته اید که می توان چشمی شد و بارید؛ میتوان لبی شد و خندید برای چهره های پیر و یتیم؛ میتوان دستی شد و نوشت برای شفای قلبها؛ میتوان قدمی شد و برداشت برای رضایت الهی. آسمان فرصت پرواز بلند است ولی پرسش این است که چه اندازه کبوتر باشی!

سلام بابای خوبم! نیستی تا ببینی روزگار چه بر سرم آورده است. بابای نازنینم! چهل روز است زبانم تو را خطاب نکرده چه روز ها که یک به یک غروب شد و چه بغض هایی که یکی یکی رسوب شد... چهل روز است روی ماهت را ندیده ام،چهل روز است که صدایت را نشنیده ام،چهل روز است دم در می نشینم تا شاید بیایی. پدرم،نه توان به دست آوردنت را دارم نه توان فراموش کردنت را. سهم من از تو فقط دلتنگیست،سهم من از تو یک قاب عکس و یک دنیا خاطره.بابا،رستای هشت ماهه ات تازه یاد گرفته است بگوید بابا صدا کردن بابا شده حسرت این روز های من فقط چشم های تو مانده در ذهنم و صدایت در گوشم. بگو چگونه خوب باشم وقتی با هر نگاهی و هر صدایی تنها تو مجسم می شوی رو به رویم. بابا نگاهم در نگاهت بود و لبخند بر لبانت دنیا چه برایم خواست که دیگر نه نگاهت را دارم و نه لبخند زیبایت را... بابا دلم برایت تنگ شده است دلتنگی من شبیه حال نهنگی است که به جای اقیانوس او را در تنگ ماهی انداخته اند. ریه های من دم و بازدم نفس های تو را کم آورده اند. دوست دارم بگویم بابا و تو بگویی جان بابا؟ آن وقت بدانم که سر حال و خوشحالی آن وقت خودم را برایت لوس کنم. دلم می خواهد پیش من باشی و مرا در پناه خودت بگیری و نوازشم کنی... قلبم خالی است. رفتن تو با تهی شدن وجود من برابر بود.هنوز تو را خوب لمس نکرده از دست دادمت. ندیدن و نبودن تو برایم سخت است تو نیستی تا گل های گلدان را آب بدهی، تو نیستی تا درب را به روی ما باز کنی و ما مثل همیشه منتظرت باشیم. خانه خالی است قلب ما خالی است تک تک سلول های بدن ما درد می کند. حالا دیگر از چه کسی سراغ بچگی ام را بگیرم،خاطره اولین کفش هایی را که برایم خریدی چقدر دوست داشتم. به پاس اولین بوسه ای که به رسم مهر در اولین ساعات تولد به گونه ام زدی دوست داشتم دستانت را به رسم ادب بوسه بزنم و بر دیده بگذارم اما روزگار با من چه کرد به پاس اولین بوسه تو،من سوزنده ترین بوسه آخر را از صورت ماهت به رسم وداع زدم. پ مثل پدر مفهمومش را خوب درک نکردم، خوب لمس نکردم دلم برای گفتن کلمه بابا پر می کشد کاش بودی پشتم به تو گرم بود،قلبم به صدایت تو بگو من بی تو با غم دنیا چه کنم؟؟؟ کاش خدا یک فرصت دوباره می داد تا با تو بودن را بیشتر احساس کنم و دوباره آغوش گرمت را لمس کنم. بابا تو که نیستی زندگی نیست، آرامش نیست، زندگی با هیچ چیز شیرین نمی شود، خنده ها از هزاران گریه تلخ تر است. مامان را می بینم که فیلم هایی که از تو ضبط کرده است را می گذارد اشک می ریزد. می دانم که دلتنگ است،دلتنگ برای تو که تمام امنیت و آرامش و تمام زندگی اش بودی. ای کاش می آمدی،حرف های ناگفته زیاد دارم. بابا تنهایی سخت است، تکرار تلخ زندگی بی تو سخت است، سخت است نفس کشیدن، بی تو نفسم می گیرد در هوایی که نفس های تو نیست. هنوز باورم نمی شود چهل روز از رفتنت می گذرد، هنوز سخت است بپذیرم آن لبخند ها و مهربانی ها همچون دانه ای در زیر خاک خفته است. دلم خیلی گرفته بابا کاش بودی و مرهم زخم های دلم می شدی، نمی دانم چگونه تاب آورده ام، چهل روز ندیدنت را!!! بابا؛ مامان می گوید خیلی دوست داشتی امسال اربعین پیاده به کربلا بروی. من به جای تو امسال با رقیه(س) همدردی می کنم قرار است هر دو پیاده به یاد بابا و به دنبال بابا... این راه بدون بابا سخت است، قدم قدم های این راه را باید با تو می رفتم حالا باید تمام این قدم ها را تنها و با شعار امان از دل زینب مادر صبوری کنم، بی تابم، دلتنگم و دیدارت برایم آرزوست. دلنوشته دختر شهید نصیری برای چهلمین روز فراق

سلام سردار دلها حاج قاسم بشنو صدای فرزندان شهدای وطن را. سردار حاج قاسم، سردار دلهای مردم در همه ی جهان است. او مردی نیرومند، باهوش، دیندار و آزاده بود. او رزمنده ی دوست داشتنی بود. او سرباز امام خمینی (ره) و امام زمان (عج) بود. او سرباز نمونه بود که به همه ی مردم دنیا درس آزادگی داد. حاج قاسم یک قهرمان واقعی بود. حاج قاسم پدر همه ی بچه های شهدا بود. ما بچه های شهدا بعد از شهادت حاج قاسم دوباره یتیم شدیم و داغ بی پدری دوباره برایمان تازه شد، اما ما بچه های شهدا خوشحالیم که حاج قاسم به آرزوی شهادتش رسید و فریاد می زنیم حاج قاسم، سردار دلها شهادتت مبارک.

راه بهار، بسته نیست. هرگوشه اشارت چشمانپیرمیخانه، سجاده به سوی بهار میسازد. شال و کلاه کرده ام تا از جاده خونین لاله ها بگذرم. میخواهم به جادهایی بروم که در آن، علائم راهنمایی بندگی گذاشته اند؛ جادهای که با لبخند از آن گذشتید و من با وضو باید بگذرم. اکنون، میخواهم با طهارت کلامتان و استعانت شفاعتتان و نیت امامتان، وضو کنم. لاله، از جویبار خودسازی آب میخورد خون، اولین رنگ نقاشی ما در بهار بود. پدرم میگفت، اگر لاله ای نروید، بهاری نمی آید و من برای آمدن بهار معرفت، هر روز، هزار بار شهید میشوم؛ هر روز، هزار بار روی مین توبه میروم.پدرم میگفت، لاله ها از جویبار خودسازی آب میخورند؛ نه از آبراه خودپرستی. میخواهم جهانی به رنگ مردانگی شما بسازم. ای شقایقها! ایثار از آن شماست که دنیا را گوشهای افکندید و با پرواز عاشقانه خود ؛ بر روزهای ما نسیم بهشت پاشیدید.

بسم الله الرحمن الرحیم دلم بهانهات را گرفته بابا جان. به من گفتند که حرفهای ناگفته ام را بگویم اما از کجا شروع کنم؟ بابای من، حرف دلم را برایت میگویم ولی آیا میشود یک دنیا حرف را در یک ورق کوچک جای داد؟ حرفهای ناگفته بسیار دارم که با تو بگویم، از دلتنگیهایم و از خاطرات فراموش نشدنی و از روزهای با تو بودن، از خودم و از بزرگ شدن خواهر و از صلابت و شجاعت مادر و از قاب عکس پر از خاطرات روی دیوار. آن روز که تو رفتی با تو مردانه عهد بستم که چنان باشم که تو میخواستی، یادگار شهید الهی و مایه افتخار تو باشم. پدر جان، آیا میشنوی چه میگویم؟ دوست داشتم در کنارم باشی تا سر بر زانوانت بگذارم. نمی دانی آن روز که خبر شهادتت را آوردند در خانه چه غوغایی به پا بود، فاطمه زهرا تا شب منتظرت بود وهروقت که زنگ خانه به صدا در می آمد،به سمت در می دوید.هیچ وقت قبول نکرد بابامرتضی عزیزش دیگر با آن لباس سبز رنگ و خورشید های روی شانه اش از سر کار بر نمی گردد. یادت می آید موقع شهادت حاج قاسم از فاطمه زهرا پرسیدی: فاطمه زهرا من هم خیلی دوست دارم شهید بشوم،من هم شهید می شوم یانه؟فاطمه زهرا هم با همان لحن بچگانه گفت:آره باباجون تو هم شهید میشی!هیچ کدام از ما فکر نمی کردیم تو تنها یک سال بعد به آرزویت می رسی... تو شهادت را بر ماندن ترجیح دادی چرا که روح بلند و ملکوتی تو نمیتوانست در این دنیای خاکی بماند؛ خوشا به حالت ای سردار که به خیل یاران حسین(ع) پیوستی و از علائق دنیا گذشتی و کربلایی شدی، خوشا به حالت که این دنیا نتوانست تو را در قفس تنگ خویش محبوس نماید. پدرم نعمت اصالت، شجاعت، مردانگی و ایمان را در خونم تزریق نمود، نعمتهایی که هرگز فروشی نیست و حتی پدران به ظاهر ثروتمند هم نمیتوانند در هیچ معاملهای آن را خرید و فروش کنند. با تو دلم چه آرامش غریبی داشت. بگو برای دیدن تو باید از کدام کوچه گذشت؟ نگاهت، نگاه عشق و فداکاری است. پدرم، تو که در خلوت شب در کوچه پس کوچههای وجودم قدم میگذاری و احساسم را درک میکنی، امروز بیشتر از همیشه دلم برایت تنگ شده است. پدر جان، همان روزی که دستان گرم و مهربانت را بر سرم کشیدی نمیدانستم که آخرین دیدار من و توست. آن روز بودنت را با تمام وجودم احساس میکردم اما با دور شدن از تو گویی تمام دنیا رفت. حال که درست فکر میکنم بیشتر از هر زمانی به رفتنت افتخار میکنم چون تو شهیدی، تو رفتی تا ایران عزیزمان مقتدرانه بماند.

در این شب پاییزی، انتظار کوچههای تنگ محله راپركرده است. حضور عابران وزایران در پس نور چراغ كوچه به بلندای شوق رسیدن سایه می اندازدو همسایه دیوار به دیوار دل پدر و مادری میشود كه لحظه ها را به وقت ساعت پای رهگذران این كوچه میگذرانند. خانه شهید جنگی اقدم در كوچه پس کوچههای تبریز گم نیست! از هركجا كه باشی به هرلهجه كه سلام بگویی در پس نور چراغ این كوچه، سایهات با این خانه همسایه است. جایی كه صدای پای عابرانش مفهومی دارد به سبك اشتیاق و به شیرینی لبخند پدری خمیده قد كه مگر برای دیدن تصویر فرزند، سربلند كند اگرچه سربلندی شرمسار سر بزیری این پیرمرد خوش زبان آذری است. نسیم كه میوزد هنوز بوی "اسماعیل" را در كوچه احساس، میپراکند و همین بس كه مادری پیر، آب و جاروی هر صبح و ظهر و عصرش قضا نمیشود، كه شاید كسی به دیدار خاطرههای فرزند برومندش بیاید. كارش همین است كه به عكسی خیره شود و با حسرت، نجوای دلش را از همه پنهان كند. كاش میشد یك باردگر در امتداد این نگاه بی رمق، زمان، جانی دوباره میگرفت تا "اسماعیل" یوسف وار از چاه زمان پای بر گلهای خوشرنگ فرش تبریزی این خانه بگذارد! پدرش عكسی را نشان ما میدهد و میگوید: «این "اسماعیل" است! دانشجوی ممتاز دانشگاه پلیس كه از دست رهبر درجه میگیرد». چه قامتی! كه اینگونه دست مولا و مقتدا، درجه برشانه اش میگذارد و چه زود به آنچه میرسد كه در شأنش بود. عادت است، كاری هم نمیشود كرد بازهم اشتیاق سردار برای زیارت، گل كرده است. زیارت خانواده شهید! آری همان اسماعیل همان اسماعیل جنگی اقدم كه نفر اول دانشكده افسری بود و چه با فخر و با صلابت در مقابل مولا به فاصله یك دیدار، سنگینی رسالتی بر شانههایش را درك و دنیای دون رادر راه وظیفه ترك كرد. سالها است كه یاد "اسماعیل" هوای این خانه را زنده میکند. سالهاست كه مادر، قد و بالای پسرش را قربان میشود و نگاه سنگین و پرمعنای پدر، كتابی از ناگفتهها و نانوشتههایی است كه مگر خود او در یابد، راز شگرف این قربانی عزیز كه نامش "اسماعیل" بود.

بسم رب الشهدا و الصدیقین سلام! سلام بر آنهایی كه از نفس افتادند تا ما از نفس نیفتیم، قامت راست كردند تا قامت خم نكنیم، به خاك افتادند تا به خاك نیفتیم ... سلام بر آنهایی كه رفتند تا بمانند و نماندند تا بمیرند ... سلام بر شهدا! نظامم، افتخارم، شهیدم آن همه شور و محبتت را، آن عشق و علاقهات را با کدامین جملات بیان کنم، چگونه عظمت روح لطیفت را به وادی توصیف کشانم. نظامم چطور همه را به روی صفحات کاغذ بیاورم، حال که تو در آبی آسمان ابدیت به خرمی سیر میکنی. شهادت، این برترین خیر به گفتهی مولایم علی است. مطمئنم در آن دیار باقی تو به دیدار علی و زهرا میروی پس از تو خواهش میکنم دستان مهربانت را برای من و فرزندت امیرمحمد و رهایی که به دنیا نیامده، رهایش كردی رو به آسمان بالا ببر و نام مان را مانند همیشه با ترنم لحن دل انگیزت در پیش گاه خدایمان بخوان و برایمان دعا کن. ای همسر جاودانهام جایت چه خالی ست در کنار ما، من درد فراق را در چشمان امیر محمدت نظاره میکنم و دم در نمیآورم تا محکم باشم و نشکنم و فرزندانمان را همانطور که خواسته بودی با راه تو مانوس کنم. نمیدانی وقتی امیرمحمد کوچکت بی قراری میکند و زبانی ندارد تا بگوید پدرم کجاست چه حالی پیدا میکنم. خودم، فرزندانم و خانوادهام با قدرت تمام راه شهیدان را ادامه میدهیم و به اشارتی از سوی رهبر عزیزمان جانمان را نثار این راه مقدس میکنیم.

ميان تمام نداشتن ها دوستت دارم... شانس ديدنت را هر روز ندارم، ولي دوستت دارم... وقتي دلم هوايت را ميكند، حق شنيدن صدايت را ندارم، ولی دوستت دارم... وقت هايی كه روحم درد دارد، شانه هايت را برای گريستن كم دارم، ولی دوستت دارم... وقتِ دلتنگي هايم آغوشت را برای آرام شدن ندارم، ولی دوستت دارم .... آری همه وجودمی، ولی هيچ جای زندگيَم ندارمت و ميان تمام نداشتن ها باز هم با تمام وجودم، "دوستت دارم"

شهادت هدف نیست راهی است برای خدایی زندگی کردن. دیدار حق مقدماتی دارد تا روزی که لیاقت نداشته باشی ، به جایی نمی رسی. شهادت جان کندن نیست دل کندن است. خوب می دانم قصه ی حق و حقیقت را داستان جان را که امانتی از جانب خدا برای انسان است. شهید شدن دل می خواهد دلی که آنقدر قوی باشد و بتواند بریده شود از همه تعلقات دلی که آرام له شود زیر پایت به وقت بریدن و رفتن و شهدا دلدار بی دل بودند . و حتی بر سنگ سرد مزار رد خون به نام مبارک شهید بر جای میگذارد قبرستانی که گلزار شهید نداشته باشد اصلا صفایی ندارد . شادی روح شهدا صلوات شهید _ موسی نوروزی خادم الشهدا_م ب

بابا سلام... حالت خوبه بابایی؟ مامان میگه بابا جاش خیلی خوبه بابا راستی دارم میرم مدرسه دیگه زینب کوچولوت بزرگ شده بابا دلم خیلی برات تنگ شده قد آسمون دلم تنگه برات... بعضی وقتا که خیلی دلم تنگه میشه برات گریه میکنم... مامان میاد بغلم میکنه تا آروم شم بهم میگه خودم بزارم جای حضرت رقیه(س) میگه ایشونم باباشون شهید شده مثل تو بابایی. بابایی راستی مامان میگه همه بچه های شهدا.. که بابا ندارن حضرت آقا باباشونه آقا بابای همه ماست من خیلی خوشحالم که ایشون مارو آنقدر دوست دارن... بابایی من فردا مدرسه دارم قول میدم باز برات بنویسم آخه من تازه نوشتن یاد گرفتنم حالا که یاد گرفتم هرشب برات مینویسم توام قول بده که زود بیای به خوابم. دوست دارم بابایی.


به نام خدا سلام بابای خوبم! تازه یاد گرفته ام بگویم بابا. چقدر گفتن بابا قشنگ است ، چرا مادرم قاب عکس تو را مقابل صورتم می گیرد و خودش می گرید؟ دل رستای هشت ماهه ات برای صدایت تنگ شده است.دلم آغوش گرمت را می خواهد وقتی که با لبخند همیشگی ات از سر کار به خانه بر می گشتی و مرا در آغوش می کشیدی و نوازشم می کردی و من از ته دلم می خندیدم. چقدر شیرین بود و چقدر کوتاه. هفت روز است که دیگر نیستی و برایم هفت قرن گذشت ، همه می گویند ذوق شیرین کاری های من را داشته ای !!!! الان کجایی ببینی در فراق تو چه می کشم؟؟؟ بابای مهربانم نمی دانی چقدر درد بی پدری سخت است.من که با هر بند انگشت تو در دستان خود ذکر می گویم پدر، تسبیح می خواهم چکار؟ پدر ای باغبان زندگی که در سایه محبت آسمانی ات زندگی ام شکفته شد هفت روز است که غنچه ی وجودم بی تو پژمرده است. سر از این سجده هفت روزه بر نمی داری؟؟؟ مگر نشنیده ای دختران بابایی اند؟؟؟ شک ندارم که اکنون در میان همین جمعیتی ، امروز کجای این محفلی بابا؟؟؟ ببین منم تک دخترت، نگاهم کن خوب براندازم کن.دیگر حال و حوصله ی عروسک بازی ندارم ، بابا آغوش تو امن ترین جای جهان بود که تجربه دوباره اش برایم آرزو شد. دلم پر می کشد برای بابا گفتن!!! پدر از آسمان چه خبر؟؟؟ مهمانی خدا تمام نشد برگردی؟؟؟ بابا به هر که هر چه داشتی بخشیدی، حتی تیر ها هم از خون پیکرت نوشیدند. همه ی همکارانت از خوبی هایت می گویند. پس بگو چرا تو انتخاب شدی!!! شنیده ای می گویند خدا گل چین است؟ تو شنیده ای اما من دیده ام. بابای خوبم با رفتنت قلب کوچکم را ویران کردی؛ برای من و مادرم دعا کن و سلام مرا به اربابمان امام حسین (علیه السلام) برسان. بابای خوبم بدان که من با افتخار و غرور سرم را بالا گرفته و به خودم می بالم و راهت را ادامه می دهم، زیرا تو راه راست و حقیقت را انتخاب کردی و برای آرامش و امنیت کشورم جانت را دادی. بابای خوبم سایه ات بر سرم هر چند کوتاه بود اما به امتداد عشق بی انتهای تو به کشورم و هم میهنانم ادامه دارد. بابای شهیدم شهادتت مبارک. إِنَّا مِنَ الْمُجْرِمِينَ مُنْتَقِمُونَ

سلام بر سیدالشهدا ، سلام بر همه ی شهدا ، سلام بر شهید والا مقام احسان نصیری ، احسان جان تو رفتی و زن و بچه ات را تنها گذاشتی اما امنیت را برقرار کردی ، تو تنها ۳۰ سال داشتی اما...... تنها ۳ روز بود از زیارت ضامن آهو بازگشته بودی اما نمی دانم به آقا چه چیزی به آقا گفتی که تو را اینگونه خرید ، سلام ما را به آقا برسان .......

سلام بر حسین و یارانش، سلام بر سردار دل ها و شهدای اسلام، سلام بر فرمانده دلیر و قهرمان "مهدی توسنگ"و سلام بر همسر فداکارم شهید "احسان شیرخانی" و سلام بر برادر شهیدم "امیرحسین خدادادی" شهید سپهبد"حاج قاسم سلیمانی" عزیز در یکی از سخنان گوهربار خود فرمودند: "عزیزان مشتاق، تا کسی شهید نباشد شهید نمی شود و شرط شهید شدن شهید بودن است؛ اگر امروز کسی را دیدید که بوی شهید از کلام و رفتار و اخلاق او استشمام شد بدانید او شهید خواهد شد تمام شهدای ما این مشخصه را داشتند." همسرم آخرین نگاهت هنوز پیش چشمانم است، ای کاش بیشتر نگاهت کرده بودم راستش را بخواهی فکر نمی کردم این قدر پر سر و صدا شود رفتنت و حتی آمدنت عزیز دلم، دروغ چرا دلم برایت خیلی تنگ شده است. ای همسر عزیزم و پدر مهربان 2 فرزند خردسالم که دیگر همچون قبل تکیه کلام همیشگی"بابا دیر می آید و تا چند شب دیگر نمی آید"را باور نمی کنند، اما خود من این روزها حضورت را بیشتر از قبل احساس می کنم و به خوبی به این باور رسیده ام که شهدا زنده اند، ای گل پرپر می دانم که هم اکنون در سفر کربلایی، می دانم که الان نگاهی به بین الحرمین داری و یا شاید در نجف در کنار مولایت امیرالمومنین(ع) هستی؛ هر جا که هستی دعایم کن که سخت محتاج نگاه و دعایت هستم. شهید عزیزم دلتنگی ندیدنت چشمانم را کم سو کرده و جانم را به لبم رسانده است. اگر از من بپرسند می گویم بزرگترین دل و بزرگترین قلب و بزرگترین شأن و شخصیت مربوط به پدران و مادران شهید است. آن ها هم می توانستند شهید را از راهی بی بازگشت باز گردانند اما این کار را نکردند چون می دانستند که انتهای این راه خدا و پذیرای فرزندشان است. پدران و مادران شهیدان، فرزندانشان را در راه خدا دادند و این داغ همیشه بر دل آن ها مانند داغی که هم اکنون بر دل پدر و مادر احسان عزیزم هست، خواهد ماند. راستی برایت نگفتم احسان جانم برای امیرحسین و محمد صدرا شب ها قصه می گویم. یکی بود یکی نبود پدری مهربان بود به نام احسان جان، با خود قرار گذاشته ام تا هر شب از پدر مهربان و دلسوزش برایشان بگویم از داستان بی تو بودن و فداکاری هایت؛ داستان مرد بودنت نه ببخشید شیر مرد بودنت. قصه هایی برایشان بگویم تا بزرگ، ولایی و مانند تو شوند شهید عزیزم.

دلشوره های شبانه و نخوابیدن مادر تا صبح گویا صبح قرار بود خبری تازه بشنود... خبری که وجودش را از اون بگیرید چه سخت است خبر شهادت پسر برای مادر مگر فرقی هم میکند؟! نقطه صفری مرزی یا قلب پایتخت پایان نامه یک پلیس شهادت است شهادت مبارک داداش امین امنیت بالاتر از آن است ک ما فکرش را میکنیم! آنقدر با ارزش که مادرها تنها پسرهایشان را فدا می کنند.

سلام برادرم، دلم برات تنگ شده، این روزها بیشتر احساس نیاز به تو پیدا کرده ام. من جانباز اعصاب و روان و تو شهید. ای کاش من هم کنارت خوابیده بودم، این رسم رفاقت نبود. تو که جوانمردی ات زبانزد خاص و عام بود چرا؟؟؟؟ ولش کن. ای کاش تو بودی و من می رفتم ،هر چند عادلانه نبود تو خود ساخته بودی.

من را ببخش چون که دلم تنگ می شود گاهى تو را به چشم خودم وعده مى كنم..! از بهشت چه خبر ؟ ای شهید .... بر سر سفره ارباب که نشسته ای یادمان کن مهمان شهدا شدی خوش به سعادتت حتما حاج قاسم را تا الان دیده ای ما که دلخوشیم به عکس او ولی شما با او و ارباب بی کفن همنشینی راستی .... از محسن حججی حاج عبداله اسکندری رضا اسماعیلی شهدای سر جدای مدافع چه خبر؟ از شهیدان، بخشی مصطفی صدر زاده حاج حسین همدانی حسن شاطری حمید تقوی محمود رضا بیضایی عباس دانشگر چه خبر ؟ از شهدای مظلوم ناجا شهید ازمون، پرست، بهمنی بویر ، امیری .... خوش به سعادتت که مهمان خوبان شدی جای شما که بهشت برین است «عند ربهم یرزقون» راستی از حال دنیای پس از خودت خبر داری؟ از حال پدر دلسوخته مادر کمر خمیده همسر.... خواهران و برادران عمه، عمو .... دوست، رفیق همکلاسی هم دوره فامیل همه امروز دوست دار تواند دوستانی پیدا کردی که بیشترشان را تا حالا ندیده ای این خصلت عشق به شهادت است که همه را عاشقت کرده است. کودک و نوجوان پیر و جوان زن و مرد هر روز از تو می گویند از تو از خاطرات عکس ها تو جاودانه ترین در این دیار شده ای خودت بهتر آگاهی از احوالات درونی همه در غم تو یکی عکس می گذارد یکی فیلم یکی قلم می زند یکی میکس و همه ی اینها از دید تو پنهان نیست اینها ذره ای در مقابل یک قطره خونت ارزش ندارند و قابل جبران نیست فقط خواستم بگویم دنیای بعد از تو را هم رصد کن ! گاهی دلمان به تلنگری از جنس شما نیاز دارد...... تقدیم به شهید موسی نوروزی خادم الشهدا_م ب

*پلیس محبوب و مهربان خوزستانی ؛ پر کشید!* خبر را که شنیدم شوکه شدم اشرار و سارقین مسلح، ناجوانمردانه ، وی را هدف تیرهای شوم خود کردند... بارها و بارها ذکر خیر *جناب سرهنگ هادی کنعانی* را شنیده بودم وقتی رییس کلانتری بود مردم عین ۲ اهواز احترام ویژه ای برای این فرمانده جوان و مردمی داشتند و بعد هم در کوت عبدالله... همیشه بین مردم بود و در مراسم عروسی و عزای آنان شرکت می کرد... کارهایی می کرد که شاید وظیفه اش هم نبود اما در حل مشکل افراد تنگدست یا حل و فصل اختلافات همیشه پیشقدم بود.. در عین جوانی همواره بانی خیر بود.. ارتباط و تعاملش با نوجوانان و جوانان دقیقا مثل ارتباطش با شیوخ و سادات محترمانه و محبت آمیز بود و اخلاقی بسیار متین و روحیه ای مردمی داشت... همیشه درد مردم را داشت درست مثل برادر بزرگوارش استاد خادم النخیل که زندگی خود را وقف مردم و محیط زیست خوزستان کرده است... و مگر از برادر "خادم النخیل" می توان توقعی غیر از این داشت!؟؟ *شهادت ؛ پاداش الهی برای خوبان است* نمی دانیم به چه زبانی باید با خادم عزیز خوزستان همدردی و غمخواری کنیم... مصیبت بسیار سنگین است و اندوه داغ برادر هرگز قابل توصیف نمی باشد *ملتمسانه از خدای سبحان مسئلت می کنم که به این خانواده مکرم و ایثارگر خصوصا جناب خادم النخیل با ایمان راسخ و توکلی که دارند ، صبر و شکیبایی عنایت فرماید و روح مطهر این فرمانده شجاع و مردمدار را با اولیاء الهی محشور گرداند.* آمین یا رب العالمین

بسم رب النور نوشته اند برایت به نور خدا پیوسته ای چه جمله ای و چه حرفها که از پیش چشمانم می گذرد و تک تک کلماتم اشک می شود و به روی گونه هایم می بارد باز هم چشم هایی خیس و دلهایی که دوباره داغدار شد برای مردی که تمام وجودش مردانگی بود... باز هم پیش چشمم حاضر است تک تک لحظات وداعی که گر چه کوتاه اما مرهمی برای زخم های دلم بود... امروز با تک تک ناله های عزیزانت بر سر پیکرت من هم نالیدم و اشک ریختم اصلا انگار تک تک لحظات وداع با پدر دوباره برایم تکرار میشد... بگذارم برایت از امشب بگویم امشبی که تو برای هميشه غم هجران ۱۳ ساله ات به پایان می رسد و مهمان همیشگی پدر می شوی... نگاه کن عمو باز هم نور می بارد از زمین و آسمان باز هم نور خدا به رسم میزبانی، نامش بر سر در آسمان حک شده و دستانش را به شوق آغوش رفیقان شهیدش باز کرده... ماه امشب را ببین امشب چشم های ماه خیره مانده سوی زمین... درست مثل آن شبی که ایستاده بود بالای مزار نورانی پدر ایستاده بود آنجا شاید برای آرامش دل زهرای بابا شاید برای اینکه مرهمی باشد برای زخم دلهای سوخته از درد فراق ماه امشب هم حکایتی دارد گویی خبر دارد مهمان عزیزی قرار است راه زمینی اش را طی کند و برای همیشه همسفر آسمانها باشد... سفر بخیر دلاور چگونه خطابت کنم نمیدانم تویی که از کودکی شنیده ام هم برای پدر برادر بودی و هم رفیق تویی که تمام همرزمانت حکایت میکنند با پدر یک روح بودید اما در دو تن خسته و همیشه حاضر در میدان تویی که نقطه ی وصلت به پدر از دانشگاه آغاز شد و فقط خدا خبر دارد از ارتباط زیبای شما تویی که روزی فرمانده پدر بودی و پدر با افتخار جانشینت فرمانده اش بودی اما فرمانده ای که در تمام این ده سال مشتاق بود برای رسیدن به پدر چگونه خطابت کنم عموجانم من باز هم پای درس رفاقت پدر کم آوردم هنوز هم مانده ام ... خبر ندارم آبان چه دشمنی با من دارد آبانی که هم پدر را از من گرفت و حالا هم شما را چه زود پدر خریدارت شد عمو کاش قبل از رفتنت برای من میگفتی چگونه نجوا کردی با پدر در تک تک لحظات خلوتت که تنها چند روز بعد از سومین سال شهادتش دستت را گرفت و تو را هم خریدار شد... کاش برایم میگفتی به کدامین لحظه ی رفاقتتان قسمش دادی که پدر هم پیش روی خواسته ات کم آورد و توان دوری ات را دیگر نداشت... کاش به من درس عاشقی میدادی عمو کاش به من میگفتی بابا به کدامین قیمت برات شهادتت را از صاحب نامت برایت خریدار شد عمو مهدی سرباز مهدی فاطمه شدی گوارای وجودت هم نشینی بابای شهیدم مبارکت باشد راستی کاش برایم میگفتی لحظه ی آخر پدر را دیدی یا نه عموی شهیدم سردار صحرا سالها بود که لار کابوس شبهای تارم شده بود همان لار که تو از نزدیک شاهدش بودی ذره ذره پدرم را از من گرفت همان لار که چقدر اشک ریختی و غبطه خوردی آنجا به حال پدر چقدر دلت میخواست تو هم از همان سرزمین با پدر و تک تک همرزمان شهیدش مهمان آسمان باشی اما عمو حالا که تو هم رسیدی به بابا شاهد باش بابای زهرا رسم ادب را خوب بلد بود بابای زهرا علمدار خوبی برای فرمانده اش بود و پیشقدم شد تا خودش را فدای برادرش کرد... تک تک این درس ها درس عاشوراست و شما چه خوب پای مکتب این درسها نشستید و درس عاشقی را پس دادید... آه عمو ۱۳ سال افسوس خوردی و آرزوی رسیدن کردی اما خبر نداشتی تقدیر شهادت پدر را که نوشتند کویر لار شاید همانجا بود که برای تو نوشته بودند باید بمانی باید میماندی تا امروز تا خودت را برسانی به بیابان های سمسور کرمان عمو مهدی حالا علاوه بر لار هر زمان نام این مکان را هم میشنوم دلم می سوزد و راهی به جز اشک درمان بی تابی های دلم نمی شود عموی همیشه دلاورم امروز روز تو بود امروز تمام ایرانم به احترام تو قیام کردند و من هم به احترامت نام و یادت را کنار نام پدر تا ابد زنده نگه میدارم به این امید که سلامم را به محضر پدر شهیدم برسانی سلام زهرای دلتنگ پدر را به محضر بابای شهیدش برسان و برایش بگو چقدر دلتنگم شهادتت مبارک عموجانم دلنوشته سیده زهرا موسوی فرزند شهید همیشه زنده وطن سید نورخدا موسوی برای عموی شهیدش سردار شهید مهدی توسنگ

برای تو مینویسم برای تویی ک دور از منی دور از شهر هزاران کیلومتر آن سو تر از من نزدیک کشور همسایه ایستاده ای با اسلحه ای بدست با لباس شبیه خاک بند پوتین هایت را محکم بسته ای بالای برجک در گرمای تابستان در سوز سرمای زمستان سینه سپر کرده ای برای من ن چرا من برای همه ما برای امنیت آسایش همه ما نمیدانم صدایم را میشنوی یا ن ولی اینگونه برایت مینویسممیگویم لباس خاکی تو ب تمام کت شلوار پوشیده های آقازاده ها می ارزد پوتین های خاکی تو نشانه ایستادگی دارد از همین جا ب احترامت بلند میشوم احترام نظامی میگذارم...🍃 راستی از حقوق نجومی مرز چخبر...؟! از بخور بخواب های مرز چخبر... از گلوله خوردن راحت خوابیدن چخبر... چند روزی هست شنیده ام دغدار همرزمتان هستید ،واقعا رهبرم زیبا گفتند: شهدای مرزی ما مظلومند ...

تا خبر را شنیدم ، ناگهان ذهنم رفت به یکسال پیش بماند چه گذشت ...( من و پدر شهید) بغض گلویم را گرفت در دل گفتم یا حسین (ع) خدا کند من اشتباه کرده باشم این قدر غرق دنیا بودم که غافل شدم شهیدی در کنارم سالها زندگی کرده بود. اما خبر شهادتت چنان دلم را لرزاند که دیگر سکوت جایز نبود های های گریه کردم مدافع وطن شدی و همه را شیفته کردی مانده ایم تا میزبان پیکرت باشیم ، با نوای : سلام عزیز برادرم سلام شهید پرپرم خدا میداند چند دل شکسته ی عاشق، شهادت را از تو طلب کردند. سهم من دستی شد که بر تابوت تو بوسه زد تا شاید شفاعت کنی شاید هم پدرت دلتنگی هایش را بغل کرده بود و با سوز دل می خواند... از شام بلا شهید آوردند با سوز و نوا شهید آوردند حال خواهر و برادر که قابل بیان نیست مادر و همسر که روضه ی مجسم بود... زینب در کربلا چه کشید ... را نمی دانم

تنها کسانی شهید می شوند! که شهید باشند... باید قتلگاهی رقم زد؛ باید کشت!! منیت را تکبر را دلبستگی را غرور را غفلت را آرزوهای دراز را حسد را حرص را ترس را هوس را شهوت را حب دنیا را... باید از خود گذشت! باید کشت نفس را... شهادت درد دارد! دردش کشتن لذت هاست... به یاد قتلگاه کربلا... به یاد قتلگاه شلمچه و طلاییه و فکه... الهی، قتلگاهی... باید کشته شویم، تا شهید شویم!! بايد اقتدا كرد به شهدا ...

مدتیست از شکسته شدن این دل میگذردهنوز قطره هایی از اشک های آن روزها به چشمانم نشسته حالم بهتر نیست از این دل خسته گرفته دلم کجایی؟ که آرامم کنی کجایی؟ که این غم یخ زده را در دلم آب کنی گرفته دلم کجایی؟ که به درد و دل هایم گوش کنی نیستی و من در حسرت این لحظه ها نشسته ام. همسر عزیزم چند سال گذشت و من هیچ وقت نتوانستم نبودت را باور کنم و دلم هر روز و هر ساعت بیشتر برایت تنگ میشود. و یقین دارم که تو هم ما را میبینی و من بر این باورم که شهادت بزرگترین پاداش خداوند برای تو بود و میدانم که لیاقتش را داشتی. آخرین تصویر از تو در ذهن من و دخترمان (یسنا) روزی بود که تو را با لبخند راهی کردیم و هرگز به این فکر نمیکردیم که آخرین دیدار باشد. از آن روز به بعد ما با یاد خاطرات و لبخند های زیبایت زندگی خواهیم کرد.

اینکه میخوانم نه شعر است و نه وصف است، فقط یک فریاد است، فریاد یک مادر پسرم، فرزندم نور چشمم، عزیزم، مادرم، یاورم ، محبوبم ، نوربصرم ، امیدم، جانم، قرارم ، جگرم ، روح و روانم ، شیرین زبانم ، دوستم ، تاب و توانم، شهیدم یکی یکدانه ی من، عزیز دردانهی من، چراغ خانهی من، جسمم ، عسلم، عشقم، قلبم عباسم ای همه کسم به چشمان قشنگت، به نگاهت، به آن قد رشیدت، به آن روح بلندت به شکوهت، به وقارت، به مقامت، به جلالت، به پیامت به آن روح عظیمت، به آن عزت نفست، به آن شکل قشنگت به آن اسم ملیحت، به لبخند مدامت، به غرورت، به آن قلب رقیقت به آن شانهی پهنت، به سینهی ستبرت، به آن شهد کلامت، به آن راه درستت پسرم راهت ادامه دارد...

بسم الله الرحمن الرحیم سه سال گذشت... چشم هایم را آرام می بندم و باران اشک هایم امانم نمی دهد... باز هم بار دیگر طوفانی تر از همیشه پای مرور خاطراتم تمام آن روز های پر از هیاهو را نظاره گر می شوم که گذر می کند در مقابل دیده گانم... خاطرات تلخ و شیرین... وعده های شیرین پدرانه، آرزو های بزرگ دخترک بابا، خاطرات کوتاه به یاد مانده از پدر و اما ۱۷ اسفند و لار و چشم انتظاری ها و در نهایت ۱۰ سال آرزو که تمامش خلاصه شد در جسم بی جانی که گوشه ای از اتاق چشم در چشم معراجیان ذره ذره آب شد اما تمام قد ایستاد برای آرامش دل دخترش زهرا... یادم نمی رود آن روز ها و شب ها را... بابا آرام خوابیده بود و مادرم که لحظه لحظه پروانه شده بود و گرد شمع خانه اش می چرخید... آنقدر قربان صدقه اش می رفت که گاهی بابا هم دلش می لرزید و شاهد بودم تمام آن نگاه های پر از حرف پدر را... بابای زهرا ۱۰ سال ماند ۱۰ سال زندگی ام بوی بهشت داشت در کنار نفس های بابا و من گواهم اگر جسمش بود کنارمان شاید بزرگترین بهانه اش مادری بود که جسمش را تب دار کرد که مرد خانه اش تب دار نباشد... مادری بود که نفسش گرفت با تک تک نفس های تنگ پدرم... مادری بود که خوابِ شب ۱۰ سال، حرام چشمانش شد که مبادا چشمان عزیزش برای همیشه خواب بماند... مادرم در زندگی من بزرگترین قهرمانی است که به من یاد داد یک زن می تواند برای خانواده اش هم در نقش مرد خانه باشد و هم در نقش همسر خانه، مادر می تواند برای فرزندانش هم پدر باشد و هم مادر... هم غم دار باشد و هم غم خوار... هم بیمار باشد و هم پرستار... مادر از غم تیمار داری اش می سوزد اما باز هم وقتی نگاهش میکنی میخندد جوری که دلت قرص باشد و مبادا دلت لحظه ای از غم ها بلرزد... امشب به اندازه ی تمام این سالها حرف گمشده دارم اما بهانه ها جمع شده اند انگار برای یک شب... آنهم شب ۲۸ صفر یعنی همان شب آخر امان از شب آخر امان از شبی که پرستوی کنج خانه مان پر گرفت و پرواز کرد تا آغوش آسمان... بابایم خوابیده بود... آرام تر از همیشه صورتش قرص ماه شده بود دلم میخواست رخ ماه و مهتابی اش را بوسه باران کنم دلم آرام بود از این آرامش بابا اما خبر نداشتم پشت این آرامش انگار وعده ها داده بودند به بابا برای بزم آسمانی ها... پر کشید بابا روی دستان مادرم پر کشید همان مادری که ۱۰ سال کمرش شکست زیر بار غمها اما باز هم ایستاد پر کشید بابا و بردند جان زهرا را به روی دست ها... پر کشید و از همان شب محمد همان مرد کوچک خانه مان، به یکبار مردانگی سراسر وجودش را پر کرد و شد مرد خانه مان... چند سال گذشت گفتنش به زبان آسان است اما چه کسی خبر دارد از لحظه لحظه و ساعت هایی که گذشت و من ذره ذره سوختم و شکستم پای تختی که ۱۰ سال تمام آرزو هایم مهمانش بود... نمیدانم حال دلم را چگونه باید فریاد بزنم به گوش اهل زمین و آسمان اغراق نیست اگر بگویم تمام لحظه هایی که در این سه سال برایم رقم خورد سخت تر بود شاید از تمام آن ده سال... شاید گمان میبردم بزرگتر شدنم دلتنگی هایم را کمتر کند اما چه خیالی داشت دختر بابا بزرگتر شدنم غمی از دلتنگی های دخترانه ام را کم که نمی کرد هیچ باید بگویم زیادتر هم شده این روزا دلتنگی های زهرای بابا... پدرم در رفتن جان از بدن گویند هر نوعی سخن من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم می رود... خبر داری سه سال است آواز لبم شده این حرف ها... خبر داری دلتنگ آغوشت که می شوم پناه میبرم به لباس رزمی که روزها و سالها آغوش گرم تو مهمانش شده بود و حالا شده بهانه ی آرامش زهرا... این روز ها آرام و در خلوت هایم حرف دل ها زیاد گفته ام با تو پدر اگر سراغ قاب عکست بیایی یا به سنگ مزارت نظری بیندازی گواهی خواهند داد برایت از اشک هایی که آرام و بی صدا از روی گونه هایم سر خورد و گوشه گوشه از قاب عکس و سنگ مزارت را سیراب از درد دلهایم کرد... سه سال گذشت چقدر زود گذشت زمانی که بودی گمان نمیبردم بعد از تو نای ماندن در این دنیا را داشته باشم اما حالا میبینم تو رفتی و من هنوز هم مانده ام... این روز ها با خودم عهد کرده ام حالا که تو رفتی و من بعد تو هنوز هم هستم، پس قطعا مانده ام تا ادامه دهنده ی راه پاک پدرم باشم... مانده ام تا به جهانیان نشان دهم نورخدا ها اگر رفتند اما هنوز هم ادامه دارند... مانده ام تا علم راهت را به دوش بگیرم و محکم تر از همیشه در همان مسیری که خون ها به پایش ریخته شده قدم بردارم مانده ام تا سرباز کوچک رهبرم باشم بابا برایم دعا کن ادامه دهنده ی خوبی برای راه پاکت باشم... این روز ها خیلی دلتنگ دیدارم بابا حال و روز دل دخترت این روز ها بارانی است کاش گذری کنی بر خواب های زهرایت تا شاید دیداری پدر و دختری مرهمی باشد برای زخم های دل پر دردم شهید همیشه زنده سیدنورخدا موسوی

فرمانده خستگی ناپذیر، هنگام کار زمان برایت معنا و مفهومی نداشت و در اوج خستگی چهره ی گشاده داشتی، افسوس که امروز بین ما و تو قدری فاصله افتاده و از وجودت بی بهره هستیم. مردم تورا همیشه با لباس مقدس ناجا و درحال آماده باش میدیدند، محل کارت نه اتاق رئیس، بلکه به صورت ایستاده در کنار خودرو پلیس در گوشه ای از چهار راه بازار قم نزدیک به حرم مطهر حضرت معصومه (س) بود و مدیر پشت میز نشین نبودی. سال ها قبل در سنگر مددکار کلانتری به مردم استان قم خدمت کردی، سالها نیز در مناطق عملیاتی استان سیستان و بلوچستان در مقابله با اشرار همچون سربازی جان بر کف بودی. آری به راستی میتوان نام تورا فرمانده مقابله با کرونا نامید کسی که خوب ترین راه رسیدن به پروردگار را انتخاب کرد، به مسائل و مشکلات پرداختن را تو از آغاز جوانی داشتی و ما نیز تمرین نستعلیق را داشتیم از تو چون استادمان مینوشتیم. رسیدگی به شکایات بیمارستان مخصوص بیماران کرونایی کار آسانی نبود که بر عهده گرفتی، می توان گفت از لحاظ خوبی هرچه هستی همانی که میبایست باشی. همکار بخشنده ی بی نیاز من، این چیزی نخواستنت، باهرچه که هست ساختنت، این چشم و دست و زبان توقع نداشتنت و به آن سوی پرچین ها نگاه کردنت، دل مرا عجب میشکند، کاش میتوانستیم امروز اشک را از گونه های فرزندانت بزداییم، ای کاش اشاره ای داشتی، امری داشتی، نیازی داشتی و رویای دور و درازی داشتی... میدان دادن به اندوه را هرگز نمی پذیرفتی چون در سنگر یک روانشناس سال ها خدمت کرده بودی و می دانستی که غم حریص است و مرز ناپذیر، طغیانگر و سرکش و بدلگام هست و هرچه به آن میدان دهی، میدان می طلبد و هرقدر در برابرش کوتاه بیایی قد می کشد و به سلطه می طلبد و له میکند، عقب نمی نشیند مگرآنکه به عقب برانی اش. غم آرام نمیگیرد مگر آنکه بی رحمانه سرکوبش کنی، هرگزاز تهاجم خسته نمیشود و چون تمامی روح را گرفت، انسان بیهوده میشود و بی اعتبار، ناانسان میشود و ذلیل غم. برای دگرگون کردن جهانی دردمند، طبیب حق ندارد بر سر بالین بگرید. برای مان بگو چقدر درخلوت خود با دیدن صحنه های غم مردم در این روزها گریستی و نگذاشتی اشکت را حتی همسرت ببیندـ امروز چشم بیماران و خانواده هایشان به دست طبیبان است، توخوب میدانستی و جلسات مکرر با مسئولان استانی برای حل مشکلات گواه این مدعاست. در زندگی لحظات سخت و طاقت فرسایی وجود دارد که عبور از آن بسیار سخت است، مومنان انقلابی در کوچه های تنگ و نفس گیر راهشان را ادامه میدهند و خم به ابرو نمی آورند و تو این راه سعادت را به خوبی بلد بودی. انگار دیروز بود، پیرمردی که در کلانتری میخواست دستت را ببوسد و نمیگذاشتی و میگفت چگونه زحمتت را جبران کند پیرمرد حق داشت سارقان زورگیر منزلش را دستگیر کرده بودی، درحالی که فرزندانش خود را باخته بودند تو ونیروهایت سررسیدی و همه امیدشان شدی. در کار خود از نفس می افتادی که نکند هم وطنت از نفس بیفتد اگر تورا شهید خدمت بنامم گزاف نگفته ام چون در مسیر خدمت به بیماران خود بیمار شدی. دیر یا زود این بیماری منحوس رخت بسته و مردم به روال عادی زندگی برخواهند گشت اما آنچه مجاز نیست، سکوت و گذشتن از خدمات شایسته ات است، بدان توهرگز به دست فراموشی سپرده نخواهی شد. نگارش،"سروان علی جوکار"-معاونت اجتماعی-قم

حمید عزیزم رفیق زیباترین لحظات زندگیم سلام، چشم هایم نشانی از خواب نداردمیخواهم با تو حرف بزنم نمیخواهم فکر کنم که رفته ای و دیگر تو را نمیبینم چون هنوز گرمای دستانت را روی صورتم حس میکنم میخواهم به تو فکر کنم که حتی فکر کردن به تو وجودم را ازلذت شیرینی سرشار میکند میخواهم چشم بدوزم به تک تک خاطرات قشنگی را که در این هشت سال کنار هم گذراندیم ... یادم نمیرود روزی مثل قرص ماه بر آسمان شبزده ی دلم تابیدی من لحظه به لحظه ی این هشت سال به بودن در کنار تو بالیدم هنوز هم میبالم چیزی عوض نشده تنها بین من وجسم خاکی تو فاصله افتاده همین، قطعا من وامیرحسین تنها یادگارت بعد از تو لحظات سخت و دشواری برایمان رقم میخورد تو کمکمون کن مثل همیشه و من ایمان دارم در این لحظه های سخت تو کنارمان هستی.

سلام بابای شهیدم یادت میآید آخرین دیدارمان کی بود؟ همانجا که تو را صدا زدم اما به چشمان آشوب زدهام نگاه نکردی ۳۶۵ روز است که میگذرد از آخرین دیدارم با تو پدر یکسال است که فقط در خوابهایم با تو زندگی میکنم نمیدانم از دلتنگی هایم برایت بگوییم؟ یا از چشمان بیقرار مادرم؟ نمیدانم از حسرت به دل نشسته همکارانت بگوییم که بر کنج دلشان به جا گذاشته ای؟ یا از قلب ماتم زدهام که بیقراری میکند وتا پدر نیایید آرام نمیگیرد، از کدامین درد بگوییم؟ اما پدر تمام دلتنگ بودنم را به خدا میسپارم به خدایی که تو در پناهش ماندی همانطور که حسرت شهادت بر دلت مانده بود آن حسرتی که در چشمانت خودنمایی میکرد اما آنقدر بزرگ مرد بودی که نگذاشتی کسی از غمت بداند آنجایی که بغض گلویت را رها نمیکرد و به رفیقهای شهیدت پناه میبردی آنجایی که دامادمان شهید محمدحسین رئیسی در سال ۹۶ به فیض شهادت نائل گردید دیگر تاب نیاوردی و کمرت خمیده شد و مصمم بودی برای رفتن انگار که دلت در پی هوای شهادت بود پدر من با افتخار می گوییم که فرزند شهیدم فرزندی که با تمام حسرتهایش، گریههایی که امانش را بریده، گریههای نیمه شبی که پایان ندارد اما همینکه میدانم به آرزویت رسیدی و در جوار اربابمان حسینی دل بیقرارم اندکی آرام میگیرد می گوییم خوشحالم که پدرم در راهی قدم گذاشتند که دوست داشتند در راهی که آرزوی شهادت دیگر بر دلش نمانده نگرانم نباش آن درسهایی که با حوصله پدرانهات به من آموختی را به یاد دارم و مانند تو صبور میمانم شاید دلم بگیرد که دختران همسن من دست پدر را بگیرند ومن دست بر روی سنگ مزار شما بگذارم و به جای چهرهی دلنشینتان سنگ سرد مزارتان را ببوسم واینها حقیقت تلخی است که سخت میشود با آن کنار آمد من به شغل پدرم که پلیس نیروی انتظامی بودند افتخار میکنم وشغل پدرم را مقدس میدانم بخاطراینکه امنیت را برای مردمانشان فراهم میکنند، آنها عاشق کارشان هستند وجانشان را برای خدمت کردن و حفظ کشورشان گذاشتهاند. ۳۱ شهریورماه سال ۹۹ پدرم در راه مبارزه با قاچاقچیان مواد مخدر به شهادت رسیدند این افتخاری است برای همه ما که خالصانه از جانت برایمان گذاشتی همانگونه که رهبرم میفرمایند شهدا این هدیهی الهی را آسان و رایگان بهدست نیاوردند؛ به قیمت مجاهدت بهدست آوردند؛ در راه خدا جهاد کردند، از خودشان گذشتند و خدا این هدیه را به آنها داد همانند تو پدر که از جانت گذشتی از خانوادهات گذشتی تا ما در امنیت باشیم و بارها میگوییم خدا مرا دوست دارد که پدر مهربان وشجاعی مثل شما را داشتم ودارم و در آخر از همینجا من از تمام همکاران پدرم و مردم شهرم و دوستان عزیزی که سعی وتلاش کردند تا نبود پدر را جبران کنند و این غم را تسلی بدهند کمال تشکر را دارم اما هیچکس نمیتواند جای پدر را برایم پر کند وانشالله که بتوانم همانگونه که پدر دوست داشتند راهشان را ادامه بدهم و همهی ما انشالله بتوانیم سرباز خوبی برای امام زمان باشیم برای شادی ارواح طیبه شهدا صلوات

دخترخاله اش بودم. یک سال باهم زندگی کردیم و در این یک سال حقیقتاً زندگی خوب و خوشی داشتیم. همسرم خوشاخلاق و مهربان و صبور بود و ازنظر اعتقادی قوی بود. اکثر وقتها در منطقه بود و کمتر در خانه بود؛ ولی هر وقت میآمد، بیشتر ما را به گردش ميیرد تا روزها و ساعات نبودنش را جبران کند. دفعه آخر بود که برای نبودنهایش بیتابی کردم. گفت: «اگر من نروم، دیگری نرود و دشمن وارد كشور ما بشود و به ناموس ما تعدی کند، شما راضی خواهی بود؟» طبیعتاً راضی به این امر نبودم، ولی دلتنگ میشدم. گاهی که از کوملهها و آزارهایی که به سربازان میدادند تعریف میکرد، مو به تنم سیخ میشد. چند سال اول بعد از شهادتش تقریباً هر شب به خوابم میآمد. اواخر بارداری من بود و به خاطر شهادتش دچار افسردگی شده بودم. در خواب همیشه من را دلداری میداد و میگفت: «چرا نگرانی؟ من زندهام و در کنارت هستم. نگران نباش.»دخترم بعد از شهادت پدرش به دنیا آمد.


بسم الله الرحمن الرحیم شهادت نصیب کسانی میشود که در ره عشق بی ترس با جان خود بازی می کنند.

من چیزی از تو به یاد نمیآورم ولی از بس مادرم از خاطرههایت برایم گفته که انگار من هم در کنارت بودهام حتی قبل از تولدم. گفتهاند حرفهای دلم را برایت بنویسم ولی مگر میشود یک دنیا حرف را در دو صفحه کاغذ جای داد؟ حرفهای ناگفته بسیار دارم که با تو بگویم. از دلتنگی هایم و خاطرههای فراموش نشدنی و از روزهای اندک با تو بودن که اصلاً یادم نمیآید. از اینکه الان به مدرسه میروم، از گریههای پنهانی مادرم، از عکس پر از خاطرات روی دیوار، از فیلم کوتاهی که مادرم ضبط کرده و با من بازی میکنی، از نگاه دلسوزانه دوستان و فامیل به دخترت، از شبهای تنهایی که با مادرم میگذرانیم. پدرم الان شش سال است که رفته ای، شش سال، چقدر دیر میگذرد. شبها از بالکن بچههایی که با پدرانشان قدم میزنند را میبینم و جای خالیات را بیشتر احساس میکنم. 🔹شهید مدافع وطن حسن سبزه جو مورخ 1388/10/22براثر درگیری با اشرار و اصابت دو تیر به ایشان به شهادت رسیدند.

ای شقایق های سوخته دل خونین ما نیز شقایقی است که داغ شما را بر خود دارد. آیا روزی خواهد رسید که بلبلی عاشق در وصف ما سرود شهادت بسراید.

شهادت نصیب هرکس نمی شود باید آماده ی شهادت باشی و پیرو راه شهدا تا به خیل عظیم و تاریخی شهـدا برسی. شهـادت گاهی خاص تر هم میشود اینکه لباس های سربازی امام زمان عج را به رنگ های مختلف لباس سبزرنگ نیروی انتظامی, لباس بسیجی، لباس پرستاری پوشیده باشی وآتش به اختیار به فرمان ولی امر زمان خدمت رسان باشی و شب شام غریبان شهدای دشت کربلا به میهمانی اهل بیت علیهم السلام پذیرفته شوی.

بسم رب الحیدر. هروقت اسم شهادت میومد،فکرمون میرفت سمت مناطق مرزی.زابل،جکیگور،پیرانشهر،سردشت...تا اون شبی که خبر پخش شد: مامور پلیس در تهران شهید شد.آری! میلادجان توثابت کردی در قلب پایتخت هم میتوان به خدا رسید، کافیست دلت حسینی باشد. تو ثابت کردی باب شهادت همه جای کشور حتی در منطقه ی مرفه نشین تهران هم بازاست . ازآنروزی که عکس زیبای تو رادیدم دلم حس عجیبی گرفت. دقیقا همان حسی که در فکه هنگامی که راهیان نور بودیم داشتم. ما به تو قول میدهیم ثابت قدم راهت را ادامه دهیم و تمام هواسمان را به فرمان رهبر عظیم الشأن و عزیز تر ازجانمان بدهیم و ننگمان باد اگر لحظه ای درتامین امنیت این ملت سرافرازکوتاهی کنیم. تو هم به ما قول بده در جوار مادرمان حضرت صدیقه سلام الله علیه شفیع ما باشی و برایمان از آن حضرت یاری بگیری. خدایا تورا قسم میدهیم به عظمت نام مولا علی علیه السلام حالا که توفیق پوشیدن این لباس مقدس را به ما دادی جوانیمان را فدای جوان رعنای سیدالشهدا کن. ما را مانند ارباب بی کفنمان از دنیا ببر. لب تشنه.... صورت خونین... خاک داغ و گلوله ای از سمت اشرار که ما را با خود به محضر امیرالمونین ببرد و چه زیباتر که این لحظه در خاک فلسطین و در نبرد با اسرائیل منحسوس و کثیف باشد. والسلام خادمی کوچک از خانواده ی غیور ناجا.مسعود کریمی.

شهید نقی فردی خوش اخلاق و خوش رفتار بود اینجانب سلمان دانش در طول 10 سال دوستی که با این شهید داشتم جز خوبی و محبت، به هم نوعان خود ندیدم. من با امر به معروف و نهی از منکری که آن شهید میکرد به نماز و احکام جدی شدم. شهید به نماز جماعت علاقه خاصی داشت و هر وقت موقع نماز پیش هم بودیم میگفت: باید اول نماز بخوانیم بعداً به صحبت خودمان ادامه بدهیم. نقی، من و دوستانم را تا جایی که اطلاعات داشت از لحاظ مذهبی و استخدامی و رفتار با دیگران راهنمایی میکرد. شهید نقی علاقه زیادی به دین اسلام و وطن خود داشت و به آرمانهای نظام مقدس جمهوری اسلامی شدیداً پایبند بود و علاوه بر اینکه دوستان را به شرکت در مراسمات مذهبی و سیاسی دعوت میکرد و خود نیز پیش از همه در همه راهپیماییها حضور فعال داشت. اینجانب سلمان دانش به عنوان یک دوست شهید نقی نقی دوست قطره ای از دریای معرفت، اخلاق و رفتار آن شهید را نوشته و از خداوند متعال میخواهم این شهید والامقام را با شهدای دشت کربلا محشور بگرداند و به ما توفیق پیمودن راه آن شهید را عطا بفرماید و از همه مردم و جوانان تقاضا دارم شهیدان را الگویی برای خود و فرزندان خود قرار دهند تا آسیبی به اسلام و میهن اسلامی نرسد.

سلام بابای عزیزم آنها خواسته اند تا از توبرایشان بگوییم از دلتنگی هایم برای تو نمیدانم!چگونه تو را برایشان توصیف کنم؟ نمیدانم! از کجای جاده ی ابری زندگی ام برایشان بگوییم. اما این را خوب میدانم دلتنگ رفیق های شهیدت که میشدی به مزار شهدا میرفتی وگاهی ساعت ها آنجا در خلوت خود با آن ها نجوا میکردی و از تنهاییت برای آنها میگفتی! میتوانستم آن حسرت غبار نشسته در نگاهت را ببینم آنجا نگاهت معنای غم گرفت،که دامادت شهید محمدحسین رئیسی درسال۹۶ به فیض شهادت نائل گردید کمرت خمیده شد اما دل پاره پاره ات را با بند صبوری دوختی... آن آرزویی که سالها در کنج دلت مانده بود را میتوانست در رفتارهایت احساس کرد انگار که دلت ناآرام بود برای رفتن،آخر که شهدا عاشق دلباخته ی روی زمین انند که دلشان درپی هوای معشوقشان است نمی توانستم از خدا دوری تو را بخواهم، اما دعایم این بود که خدایا پدر را به تومیسپارم و هرچه که دعایش هست مستجاب کن،حتی اینکه آخر این دعاهایم به نبود پدر ختم میشد فکر نمیکردم. دلتنگت که میشوم یواشکی در نیمه های شب عکست را درآغوش میگیرم اما میدانم که هستی،آنجا فهمیدم که وقتی از خواب بیدار میشوم انگار که واقعا شما مرا درآغوش گرمتان گرفته اید میدانم که واقعیست! وخواب شما دل نافرمانم را که خواستارتان است کمی قرص میکند. شاید با حسرت به پدرهایشان نگاه کنم که چگونه دخترانشان را در آغوش گرفته اند،شاید دلم بگیرد از اینکه من سنگ مزار شما را میبوسم به جای خودتان و اینها حقیقت تلخیست که سخت میشود با آن کنار آمد. اما همه ی این دلتنگی هایم،گریه های پنهانی ام به خوشحالی پدر می ارزد به اینکه ایشان در همان راهیی قدم گذاشتند که آرزویش را داشتند. در راه خدمت به رهبر وطن ومردم شهرش شهید شد و این افتخاریست که به آن می بالم نگرانم نباش آن درسهای ایستادگی در برابر سختی های زندگی را که با حوصله ی پدرانه ات به من آموختی را به یاد دارم و مانند تو در این راه می ایستم من به شغل پدرم که پلیس نیروی انتظامی بودند افتخار میکنم و شغل پدر را مقدس میدانم بخاطراینکه امنیت را برای مردمانشان فراهم میکنند ،آنها عاشق کارشان هستند وجانشان را برای خدمت کردن برای حفظ کشورشان گذاشته اند. و ۳۱شهریورماه سال۹۹ پدر در راه مبارزه با قاچاقچیان مواد مخدر به شهادت رسیدند میدانم که در گوشه ازاینجا ایستاده ای میخواهم برایت متنی که درباره ی لحظه ی عبادتت است بخوانم و تنها یادگاری که از تو برایم مانده بگویم. صدای اذان از بلندگوهای مسجد بلند شد وضور را قبل از گفتن اذان گرفته بود،جا نمازش را باز کرد زیر لب شروع کرد ذکر گفتن ودعا کردن، فقط آن لحظه یک کلمه در ذهنش بود آن هم شهادت می دانست که آخرین عبادت است، پس بدون هیچ مکثی الله اکبر را گفت: اینبار حس وحال خواندن برایش تازگی داشت، دلش مانند دریا بزرگ بود اما دریای دلش طوفانی نمی دانم آن لحظه ای که با خدایت حرف زدی چه دعایی برلب داشتی! خودت بودی وخدای خودت، چه گفتی با او؟ که یک ساعت بعداز نمازت به آرزوی دیرینه ات رسیدی.. که بعداز شهادت تو سهم من از داشتنت یک انگشتر خونی با یک جانماز با عطر نفس های تو بود بابا... جانمازت را که باز میکنم احساس عجیبی است که حس شیرین آرامش را میتوانم در آن پیدا کنم. پس، از آرامشی که می گفتی یک راز است این بود چه زیباست لحظه ی عبادتی که پایان برگه ی مرگ را شهادت امضا کند امیدوارم که بتوانم همانگونه که دوست داری باشم و راهت را ادامه بدهم همانطور که دوست داشتی سرباز امام زمان باشی انشالله که ماهم بتوانیم سرباز امام زمان باشیم. پدر روی حجاب تاکید داشتند و من تا آخرین لحظه ی زندگیم حافظ چادر حضرت زهرا هستم و میخواهم از مادرم که بعداز شهادت پدرم تمام سختی ومشکلات زندگی را به دوش کشیدند تا ما کمبودی احساس نکنیم تشکر کنم بعداز شهادت پدرم تنها همدم ومونس تنهایی هایم مادرم است. پدر ومادر عزیزم هردوی شما را خیلی دوست دارم وان شاءالله که بتوانم زحمت هایتان را جبران کنم با آرزوی سلامتی برای مادرم وشادی روح پدر عزیزم شهید هادی رئیسی صلوات.

مینویسم برای مرزبانان با هر درجه ای که باشد برایش فرق ندارد خدمتش را انجام میدهد اما با جون و دل با هر درجه ای باشد جانفشانی میکند فرقی بین ناموس خودش و دیگران نیست با هر درجه ای باشد شهید میشود حقوقی چندانی ندارد زندگی معمولی فرزندشان مثل بقیه درس میخوانند به مدرسه دانشگاه میروند، اما نمیدانم چرا این مرزبان انقدر بی دفاع مظلوم است حتی بعضی وقتا حق دفاع از خود را هم ندارد وقتی از مردم سوال میکنم هرکسی یک جوابی میدهد میگویند:خب پولش را میگیرد ،خب وظیفه اش است، آره آره درست همه این ها را میدانم اما میتوانست وظیفه اش را اجرا نکند مثل خیلی ها میتوانست شهید نشود تا فرزند سه ساله اش طعم بی بابایی را نچشد.او یک مرزبان است اما بی دفاع تقدیم به تمام مرزبانان کشورم.

شهید نقی نقی دوست از لحاظ مذهبی یکی بود و همیشه ما را تشویق می کرد که مذهبی باشیم و آخرین بار که او را دیدم در حسینیه باب الحوائج داشت کاشی ها را دستمال می کشید. به من آن روز زنگ زد و گفت بیا با هم نظافت حسینیه را تمام کنیم و من رفتم آنجا دیدم نه شام خورده و نه ناهار و در حسینیه کار می کرد و با لباس های مجلسی کار می کرد من به او گفتم چرا با این لباس ها کار می کنی گفت برای امام حسین علیه السلام سهل است جانم را هم می دهم. شهید هیچوقت حرف کسی را که ناحق بود قبول نمی کرد، به امام خامنه ای دلبند بود، می خواست برود به مدافعان حرم بپیوندد و می گفت می خواهم شهید بشوم شهید شدن چه صفایی دارد. می خواست برای آخرین بار مادرش را به کربلا ببرد به من می گفت حسین بیا مادران مان را به کربلا بفرستیم تا ما را حلال کنند توی بچگی خیلی اذیتشان کرده ایم، من در جواب گفتم نقی ول کن آه مادر نمی گیرد؛ گفت من می فرستم تو خود دانی. در محله مان هیچ کس از او نرنجیده بود همیشه به من می گفت بیا بریم مسجد و پایگاه. از نظر من اخلاقش کمی تند بود مثلا در عروسی خودم گفتم نقی تو هم باید سروسامان بگیری تا مادرت از تنهایی دربیاید خندید و گفت حالا فرصت زیاد است حرف می زنیم و من دست برنداشتم چون مادرش به من گفته بود برگشت گفت باید مدت خدمت پیمانی ام تمام بشود و رسمی شوم و دقیقا این جمله را گفت که خودت پیرانشهر را می شناسی می زنند شهید می شوم آن دختر چه گناهی کرده .!! در پایان این جمله را می توانم بگویم که دیگر ما دوستان نمی توانیم دور یکدیگر جمع بشویم چون او ما را یکجا جمع می کرد و برای ورزش و تفریح برنامه ریزی می کرد.

به گزارش پایگاه خبری شهدای ناجا؛ فرمانده ناجا در دلنوشته ای خطاب به سپهبد شهید "حاج قاسم سلیمانی "او را "مرد همه میدان ها" خطاب کرد و گفت: تو را خوب به خاطر داریم که هرگز با خاکریزهای دفاع و مقاومت حتی بعد از هشت سال دفاع مقدس، خداحافظی نکردی و در همه میدان ها حاضر بودی؛ همه ما می دانیم اگر میدان داری نمی کردید، دیپلماسی و میز مذاکره با دشمنان داعشی را بایستی در استان های غربی کشور مان برگزار می کردیم. فرمانده ناجا در دلنوشته ای خطاب به سپهبد شهید "حاج قاسم سلیمانی "او را "مرد همه میدان ها "خطاب کرد و گفت: تو را خوب به خاطر داریم، از همان روزهای خیلی دور خیلی نزدیک ... خاکریزهای دفاع مقدس را می گویم که برای ارزش های نظام ،انقلاب و صیانت از ناموس و وطن و کیان، ندای خمینی کبیر را لیبک گفتی، از همان روزها "مرد میدان" بودی ... مگر می شود تو را از یاد برد ؟مگر می شود در برابر عظمت مردانگیت به رسم ادب و تواضع ،تعظیم نکرد و خالصانه ترین "درود ها"را به تو و نسلی از جنس تو که درس " سربازی ولایت و مردم " را سرمشق دادی و خود معلم و الگو بودید را فراموش کرد . حاج قاسم عزیز... تو را خوب به خاطر داریم که هرگز با خاکریزهای دفاع و مقاومت حتی بعد از هشت سال دفاع مقدس، خداحافظی نکردی و در همه میدان ها حاضر بودی و تا خاکریزهای دفاع از حرم هم رفتی ... تو را خوب به خاطر داریم که هیچ از ریا ، تزویر و تظاهر در وجودت جایی نداشت و هر آنچه که بود بین تو بود و خدایت و چه خوش پاداش رفاقت با خداوند و خلوصت را گرفتی که اجر "میدان داری هایت" جز شهادت نباشد ... همه ما می دانیم اگر میدان داری نمی کردید ،دیپلماسی و میز مذاکره با دشمنان داعشی را بایستی در استان های غربی کشور مان برگزار می کردیم . سردار دل ها شما تا ابد مرد میدانی و مرد دیپلماسی عزتمندانه برای ایران اسلامی هستی همه باور داریم با میدان داری قدرتمندانه و به پشتوانه مکتب ولایی سلیمانی بود که پنج کشور به ظاهر قدرتمند در برابر ایران اسلامی مجبور به مذاکره شدند . ملت بزرگ ایران اسلامی معتقدند گفتمان تهدید آمیز(همه گزینه های روی میز )به پشتوانه مرد میدان و مرد دیپلماسی بود که برای همیشه از روی میز برداشته شد. برادرم مرد همه میدان ها تو را همه ما خوب به خاطر داریم آنقدر که در قلب و جان و روان ما "جاودانه ای" تا ابد به نیک نامی ... امروز و تا ابد مکتب" حاج قاسم "زنده و جاری است ،نام تو آنقدر بلند آوازه ومکتب تو آن چنان خوش نام است که همه ما می خواهیم "حاج قاسم" باشیم ... همه ما می خواهیم "مرد میدان" باشیم و سرباز ولایت ... در بدرقه پیکر اربا اربات همه به احترامت ایستادیم و اشک ریختیم ... اما می دانیم تو هنوز در میدانی و برای همه ما دعا می کنی ... می دانیم که تا ابد زنده ای و کنار ما ... همه ما "حاج قاسم "هستیم برای ما دعا کن با همان ابهت و لبخند همیشگی و پر اخلاصت...

بسم رب الشهدا مقام معظم رهبری حضرت آیت الله خامه ای: «هرآنچه امروز کشور ما دارد و هرآنچه آینده به دست بیاوردبه برکت خون شهداست.» ای سفرکرده سبز، هنوز از مزار تو ترانه بقا و جاودانگی به مشام می رسد. امروزه تمام دغدغه خانواده ها و جوانان این است که در تجملات زندگی کنند و به دنبال گرفتن تالار های شیک و پرخرج و برگزاری مراسم های گزاف و آن چنانی هستند. در فکراینکه چگونه برعواطف انسانی یکدیگربتازیم و انسانیت را لگدمال کنیم. اما درکشاکش این دغدغه ها شهید «سیدحسین میرطالبی پور» لباس دامادی اش را غرق به خون می کند تا تازه دامادهای کشورش در آرامش زندگی جدید را شروع کنند. سیدحسین برای مادرش می نویسد:«عروسی من درجبهه است وعروس من شهادت و با صدای غرش گلوله و توپ و خمپاره عقد مرا می خوانند. با پوششی از خون گرم و سرخ خودرا برا معشوقم آرایش خواهم کرد» ودراین لحظات آخر برای من و تو می نویسد:« باهوشیاری مواظب افراد ناصالح باشید.» آیا واقعا" مواظب بودیم یا تنها نام بچه انقلابی و خاطرخواهی انقلاب را بدون توجه به این نکته به دوش می کشیم؟! او که ازقبیله فریاد وسلاله ی دریا، همسفرخورشید شدتا آیه آیه خونش حیات آینه را نوید دهد.

سلام برادر سلام بزرگ مرد کوچک زندگیم. من دراین صباح دریافتم که بزرگی به سن نیست بزرگی به منش و روح بلند است. گرچه ازمن کوچیکتر بودی اما آنچه که بزرگت کرد و از تو یه مرد ساخت روح بلندت بود برادر. برادر هرازگاهی درخود فرومیروم با خودم میگم چه برنامه ای با خدا داشتی که بدین گونه و به بهترین نحو خریداریت کرد و واقعا از خودم خجالت میکشم که راست راست راه میروم و فقط از اعتقادات حرف میزنم و عده ای همچون تو بدون هیچ ادعایی سرمیدهند. برادر عزیزم شفاعتم کن شفیع من باش و از خدا بخواه شهادتم رو امضا کنه.

ازشهیداسدالله خزایی گفتن بهغایت سخت است. دستهایم جان ندارند و قلم میلرزد... باورش سخت است عزیزی از بین ما پرکشیدکه هر ثانیهاش خمیر جانمان را میگدازد. چرا که درکنارش بودن امیدبخش بود و مصاحبت با او حس و حالمان را دگرگون میساخت. هرگاه به مشکلی برمیخوردم و نیاز به رفیق دلی داشتم تا دستم را بگیرد این اسد بود که به ذهنم میآمد. کاش میتوانستم بیپرده بگویم از جوانمردیهایش... اما دریغا که میدانم خودش راضی نیست. بغض غریبی گلویم را گرفته است ونای نوشتن ندارم. شهید اسدالله را چه نیازی است به انشای من. هرکس که حتی دقایقی را درمحضرایشان بوده و منش و مرامش را دیده باشد نیک میداند که من چه میگویم. قلمت بشکند ای تاریخ اگر ابرمردان تکرار نشدنی چون اسدالله خزایی را به دست فراموشی بسپاری و چهبسا نیک میدانم که نام تو ای شهید تا ابد بر تارک تاریخ نگین سبزی خواهد درخشید. به امید آنکه شفیع ما درآخرت باشی.

پنجره را باز می کنم و باز هم به دامان مشکین شب چشم میدوزم، به در گرانبهایی که چند وقتی میهمان آسمان است همان ماه میهمانی خدا همان ماهی که چندسالی است برایم شیرین ترین خاص ترین و در عین حال دلتنگ ترین و پرغصه ترین تلقی می شود... امشب هم باز دلتنگم دلتنگی ای که هیچ وقت هیچ کس نفهمید و نخواهد فهمید جز خودم و خودش وخدای خودش خودکار به دست می گیرم بلکه دلتنگی هایم با جوهرش روانه کاغذ شود به قول شاعر: دردعشقی کشیده ام که مپرس زهر هجری کشیده ام که مپرس بی تو در کلبه گدایی خویش رنج هایی کشیده ام که مپرس آری مهدی عزیز تر از جانم! درد عشق، زهر هجر، اشک چشم، دل تنگ، بغض گلو، کنایههای مردم ولی همه وهمه فدای سرتو و لبخند رضایت خدا راستی می دانی هر روز و هر لحظه افطار، سفره افطار را با همان غذاهایی می چینم که تو دوست داری؟ با همان سلیقهای که باب میل توست و همانجوری که مورد پسند توست من و دسته گل هایت سلما جان وعمادرضای عزیزم بر سر سفره می نشینیم و دعا می خوانیم در انتظارت... که شاید بیایی شاید باز هم در چارچوب در ظاهرشوی... که شاید باز هم لبخند شیرینت را برایمان به ارمغان آوری... شاید بیایی و آن روزه ای که با خون گلو افطار کردی را یک بار دیگر فقط یک بار دیگر با ما افطار کنی... و این بار خودم جرعه ای آب دستت دهم تا داغ گلو و لبهای خشکت تا قیام قیامت بر جانم نقش نبندد اما افسوس.... هیچ وقت نیامدی که بمانی... و هر بار میآیی در کنار ما لبخندزنان دسته های گل مان را دست نوازش و محبت پدرانه بر سر میکشی و اندازه یک دنیا دوری خیره در چشمانم می شوی اما من هر چه می گردم نمی بینمت مطمئنم هستی ولی من هر کجا را می نگرم جز خاطره هایت چیزی نمیبینم وجز قطره های اشک جوابی برای دل تنگم ندارم باز هم فدای سرت راستی گفته بودم عمادرضا باسواد شده؟ همان آقا عمادی که میخواستی ریاضیدانش کنی ولی آنقدر عاشق خالق بودی که مخلوقش را به دستش سپردی و به سویش پر کشیدی و حتی مهلت ندادی بابا نوشتن عماد رضای عزیزت را ببینی می دانی وقتی عمادرضا برای اولین بار نوشت بابا آب داد جگرم خون شد و قلبم دریای داغ... آخر یادش نبود از آن آبی می نویسد که بابای خودش جرعهای از آن ننوشید که مبادا روزه اش را بر هم زند و با همان لبان خشک و ترک خورده به سوی معشوقش پرواز کرد ولی جان دلم من یقین دارم در آن لحظه خود مولا حسین علیه السلام به بالینت آمده و سر روی زانوی مبارک ارباب بی سر جان دادی و بار دیگر روضه علی اکبرش را تداعی نمودی همانگونه که حال سلما کوچولویت با، بابا گفتنش روضه طفل سه ساله کربلا حضرت رقیه خاتون(س) را برایم تداعی میکند. بعد رفتنت جان دلم دیگر محرم ها و روضه ها برایمان محرم و روضه نیست.... ماه داغ و آه و اشک و روضه مجسمی است از ارباب و ارباب زاده عزیز دلم گاهی آنقدر بی تابت می شوم که دلم می میرد... آنقدر می خواهم ببینمت که چشمانم تار می شود با حلقه های اشک ولی باشد من پذیرفتم اگر تو راضی ای من هم راضیم، فقط به رضای خودش و دلخوشم به یادگاری هایت و امیدوارم به لحظه رجعتت با سربازان آقا صاحب الزمان. دوستت دارم به خداحافظی تلخ تو سوگند نشد... که تو رفتی و دلم ثانیه ای بند نشد.... با چراغی همه جا گشتم و گشتم در شهر هیچ کس هیچ کس اینجا به تو مانند نشد... هر کسی در دل من جای خودش را دارد جانشین تو در این سینه خداوند نشد...

یه فرشته بود که از بین ما پر کشید شهید در سال ۹۴-۹۶ در یگان تکاوری ۱۲۸میرجاوه همرزم بودیم من بعد شهید دومین زابلی بودم که دریگان تکاوری خدمت میکردم (بعدها دو نفر و یکسال بعد سه نفر اضافه شدن) با این حالی که از من ارشدتر بود ولی بهترین تخت رو به من داد که استراحت کنم خودش روی زمین میخوابید خیلی خصلتهای خوبی داشت که کمتر کسی پیدا میشه که همه اینارو باهم داشته باشه همیشه توصیه میکرد که ظلم و زیرآب زنی و برای مرخصی در طول خدمت نکنیم شهید جزء چریکهای فرماندهی بود که من هم اضافه شدم و بیشتر کمین های که در کوهها چند شبه میرفتیم همراه هم بودیم و هوای همو داشتیم شهیددرخیلی از درگیرهاحضورداشت و حتی از بینیاش خون نیامد حتی در اوج یخبندان مرحوم به جای من دیدبانی میداد تا من سرما نخورم و گاهی وسایل منرو به دوش میکشید شهید پدر و مادر سلاح شناسی بود که لنگه اش در استان ما پیدا نمیشه بارها و بارها ارشدیت و تشویقی دریافت میکرد کاری که از دستش بر میامد روی کسی رو زمین نمیانداخت در کارهای خیریه و هئیت محل همیشه پای کار بود و من هم کمک میکردم هنوز کسی قبول نمیکنه که شهید شده و باورش برای همکاران سخت هست همکاران ما برای خاکسپاری شهید از استانهای آذربایجان ، لرستان ،خراسان شمالی خراسان رضوی خراسان جنوبی گلستان ، هرمزگان ، کرمان کاشمر و نقطه به نقطه استان س و ب در مراسمش شرکت و گریه میکردند خوب بودن چقدر لذت بخش هست قدر همدیگر رو بدانیم

هفدهم فروردين ماه يادآور حادثه تروريستي بسيار تلخ و ناگوار و ناجوانمردانهاي براي مرزبانان هنگ مرزي نگور استان سیستان و بلوچستان بود. در هفدهم فروردين ماه 1394 شهيد مهران اقرع به همراه هفت نفر ديگر از همرزمانش در جاده مرزی صعب العبور در کمين گروهک تکفيري جيش الظلم بودند که به شهادت رسيدند. دوست داشتم در پيروي از مقتدايمان حضرت امام خامنهاي عزیز "مدظله العالی" که فرمودند: (امروز زنده نگه داشتن ياد شهدا کمتراز شهادت نيست) گذري بر اين حادثه دردناک داشته تا ياد و نام شهداي عزيزمان در اين روز را با درج دل نوشتهاي زنده کنم. با هم مروري بر اسامي شهدا داشته باشيم . شهيد علي امام دادي متولد هيجدهم مرداد ماه 1370. شهيد مهران اقرع متولد هيجدهم خرداد ماه 1371. شهيد رضا حسيني متولد سي ام شهريورماه 1371. شهيد عباس مهراندوز متولد بيست و هفتم فروردين ماه 1372. شهيد محمد احمدي متولد سي ويکم شهريورماه 1372. شهيد فرزاد اسماعيل زاده متولد بيست و هفتم دي ماه 1372. شهيد حسن بياتي متولد اول مرداد ماه 1374. شهيد ميلاد جور متولد اول شهريور 1375. اگر به تاريخهاي تولد اين عزيزان دقت کنيد همه بچههاي دهه هفتادي هستند. اين ها رويشهاي انقلاب هستند. خوب به خاطر دارم رهبر معظم انقلاب در يکي از ديدارهاي خود با خانواده شهدا فرمودند: (بارها گفتهايم انقلاب ريزش داشته است، دل کساني به دنيا بسته شد، در انقلاب اسلامي همچون صدر اسلام يک عده اول کار انقلابي بودن سپس ريزش کردند). اما در کنار اين ريزش ها چند برابر رويش نیز داريم. رويش انقلاب، معجزه انقلاب اسلامي اين است. بعد از گذشت بيش از چهل سال شما ميبينيد جوان مومن مسلمان که نه امام، نه انقلاب، نه دوران دفاع مقدس و نه آن حماسهها را از نزديک ديده اند، اما امروز با روحيهاي انقلابي، مثل همان جوانهاي اول انقلاب، مثل شهیدان سلیمانی، همت، خرازي، باکريها، کاظمی و ... وسط ميدان و با علاقه، با احساس مسئوليت، با شجاعت تمام در مقابل دشمن ميايستند. اينکه من ميگويم جوانهاي مومن امروز، از لحاظ انگيزه از جوان اول انقلاب اگر جلوتر نيستند عقبتر هم نيستند. يعني اين ها رويشهاي انقلابند. اين معجزه انقلاب است که ميتواند همان روحيههاي پر تلاش، قوي و فولادين را باز آفريني کند به شکل همين شهدا، اين ها مايه افتخارند. اين ها ستونهاي اين انقلاب و اين کشورند. جوانان عزیز کشور با ریختن خونهاي پاکشان در برابر ظلم ایستادگی کردند. اگر اين شهادتها، شجاعتها و صبر پدر و مادرها و همسران شهدا نبود، معلوم نبود اين کشور بتواند در مقابل اين جبهه مستکبر ايستادگي کند. مردم نیز به خوبی قدر اين عزیزان را ميدانند. شما ببينيد در تشييع جنازه اين پيکرهاي پاک، همين شهداي مرزی، شهداي مدافع حرم و... مردم چه کردند. آري اين چنين است که هنوز و تا هميشه مادران پر مهر سرزمينم فرزندان برومندي همچون شهید حججيها، امامداديها، اقرعها و... را در دامان پر مهر خود پرورش داده تا مدافعان خاک و ناموس اين سرزمين اسلامی باشند. در حوادث مختلف در کشور نيز نگاه کنيد چه مي بينيد؟ نیروی انتظامی، مرزبانی، سپاه و ارتش در کنار مردم هستند. نيروهاي مسلح مانند کوهي استوار پشتيبان مردم اين سرزمين هستند و همدرد آلام و رنج هاي آنان. پس به روح بلند و ملکوتي شهداي عزيزمان خصوصاً شهداي هنگ مرزي نگور درود ميفرستيم و انشالله که مديون خون اين شهدا نباشیم و ادامه دهنده راه پر تلالو و روشن شهداي عزيز باشيم. خدايا چنان کن سرانجام کار تو خشنود باشی و ما رستگار

سلام داداش آسمانی و دوست داشتنی من، چقدر دلم برایت تنگ شده عزیز دلم، برادر دریا دلم ! گر چه حضور و جسم فیزیکیت را ندارم؛ اما باور دارم که تو همیشه کنار منی و تمام درد ودلهایم را میشنوی و مرا میبینی؛ کاش من هم میتوانستم تو را ببینم تا یک دل سیر نگاهت میکردم وحتی لحظهای پلک نمیزدم! مبادا تواز پیشم بروی. مهربانم بهار هم آمد؛ اما بهار بدون تو هیچ لطفی ندارد، نه تنها لطف که رنگ وبویی هم ندارد بهارم تو بودی که در اوج شکوفایی ، خزان شدی؛ اما نه، تو هیچ وقت خزان نمیشوی بلکه همیشه بهار خواهی ماند. تو بهار همیشه جاودانی مهربانم !


شهید یعنی مردان بی ادعا که برای دفاع و پاسداری از وطن و هم وطنان خود از خوشی ها و سلامت خویش گذشتند و آن ها را فدای دیگران کردند؛ سخن گفتن از شهید سخت است، شهید را نمی توان وصف کرد، شهید را باید فهمید، باید حس کرد. امروز دلم گرفته، نميدانم شايد بيشتر به خاطر كتابي بود كه حالم را دگرگون كرد؛ كتاب از كسی نوشته بود كه نمي شناختمش، اما هر موقع كه اسمش مي آمد ضربان قلبم شديدتر مي شد و دلم هري مي ريخت؛ با اين حال كه نمي شناختمش و اصلاً لحظه اي با او زندگي نكرده بودم، اما هر چه بود، دوستش داشتم. نميدانم براي چه دوستش داشتم؛ من تو را نمي شناسم؛ قصه هاي زيادي شنيده بودم، اما تو قصه نبودي، تو را هر كه شنيد، گفت افسانه است، اما هر كه تو را به چشم خود ديد، گفت "ناممكن را به چشم ديدم". قهرمان قصههايم همه درشت هيكل بودند و زيبا با اسباني سفيد، اما تو رازدار اين دنياي فاني، فقط يك قلب داشتي؛ قلبي به بزرگي دريا و به زلالي چشمه هاي جوشان. شهید یعنی مردان بی ادعا که برای دفاع و پاسداری از وطن و هم وطنان خود از خوشی ها و سلامت خویش گذشتند و آن ها را فدای دیگران کردند. سخن گفتن از شهید سخت است، شهید را نمی توان وصف کرد. شهید را باید فهمید، باید حس کرد؛ وسعت شهید به فهم نمی آید، هر کس به اندازه وسعت روح خود او را درک می کند؛ شهید در همه صفت های والای انسانی تجلی می یابد؛ در ایثار، از خود گذشتگی، عشق، صمیمیت و... شانه هایم به لرزه افتاده است... قدم هایم سنگین و آهسته شده اند... کشیدن این بار مسئولیت توان زیادی می خواهد! حالا من شده ام سفیر شهید... آن هم شهیدی که رهبر انقلاب شهادتش را تبریک و تسلیت گفتند... شهید زنده وطن "سید نور خدا موسوی" تمام مدتی که آن جا بودم حضورش را به خوبی حس می کردم؛ اولین دیدارمان بس عجیب بود! نشانه های اعجاز خدا در این مکان غریب به خوبی دیده می شود! مخصوصا زمانی که سر به روی تخت بی جان او گذاشتم و.... من آمدم... شفاعت مرا فراموش نکنید در روز نیاز.... در این میان، فارغ از درس جانبازی و شهادت سید نورخدا موسوی، نقش شیرزنی از دیار لرستان مغفول مانده است، نقش زنی که هم معشوقه بود و هم پرستار، زنی که درس عاشقی و دلدادگی را به شیوهای زهرایی (س) و زینبی (س)، به همه زنان عالم آموخته است. کسی است که نبض به نبض سیدنورخدا شب را به صبح و فلق را به شفق میرساند؛ پس تردیدی نیست که اجر او نزد خدا محفوظ و نزد جده سادات پابرجاست. اگر شهدا در زمان ما زنده بودند چکار می کردند؟ آیا شهدا موجوداتی آسمانی بودند که از مکان دیگری مثلا کرات آسمانی به زمین کوچ کرده بودند یا از جنس خود ما بودند؟! آنچه که مشهود است این است که شهدا انسان هایی از جنس خود ما بودند! انسان هایی که بر نفس خود مسلط شدند، تزکیه کردند و خدایی شدند، از لذت های نفسانی شان گذشتند تا به ملکوت نزدیک شوند...! انسان هایی که هدفشان دنیا نبود بلکه دنیا را وسیله ای می دانستند برای رسیدن به رضوان الهی... مشکل ما این است که این دنیا را هدف می دانیم و آن قدر سرگرم آن شده ایم که خودمان را هم فراموش کرده ایم که: از کجا آمده ام آمدنم بهر چه بود؟ به کجا می روم آخر؟ و إلّا در باغ شهادت هنوز هم بازِ باز است...فقط باید کمی دل را صاف کرد! آری! دل صاف نمی شود مگر اینکه مثل شهدا، از کنار هر مسئله ای بی تفاوت نگذریم؛ درد داشته باشیم، درد دین! پس ما هم باید تلاش کنیم؛ تا می توانیم کار کنیم؛ برای خدمت به خلق خدا. خودمان را دست کم نگیریم، هر کدام از ما می تواند دنیایی را متحول سازد! فراموش نکنیم که بودنمان را مدیون خون شهدا هستیم. باید در عمل ثابت کنیم که خدایی بودنشان را دوست داریم و در عمل ادامه دهیم راهشان را ! و زنده نگه داریم یاد و نام و خاطره آنان را؛ همچنان که فرمانده معظم کل قوا امام خامنه ای عزیز (مد ظله العالی) فرمودند "امروزه زنده زنگه داشتن یاد و نام شهدا کمتر از شهادت نیست".#

اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللَّهِ وَ عَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِناَّئِکَ عَلَیْکَ مِنّى سَلامُ اللَّهِ اَبَداً ما بَقیتُ وَ بَقِىَ اللَّیْلُ وَ النَّهارُ وَ لاجَعَلَهُ اللَّهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِیارَتِکُمْ*- اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ چه زیباست راز و نیازهای انسانی دل سوخته و مشتاق در نیمه شب های پر از سکوت، فریاد خروشان یک رزمنده از جان گذشته در دهان اژدهای مرگ،چه اندازه زیباست به معراج رفتن انسانی پر از اخلاص که سخت مشتاق وصال است با معبودش، فریاد پرخروش و پرشکوه حق، از حلقوم از جان گذشته ای علی ستمگران روزگار، چه خوش است دست از جان شستنو دنیا را جواب کردن، از قید و بند اسارت حیات آزاد شدن، بدون بیم وامید علیه ستمگران جنگیدن، پرچم حق را در صحنه خطر و مرگ برافراشتن و به همه طاغوتها نه گفتن، و با سرور و غرور با استقبال شهادت رفتن تا اینکه ثابت کنند هیچکس جز خدا سلطنت کرد. خرداد است، درست یک سال است که تو سرزمین عزت و شرافت را در نهایت ایثار تصاحب کردی، جانا با یک اشاره و با یک نظر دل دادی و نثار کردی جان شیرینت را به پیشگاه حضرت حق، برترین خریدار هستی. که چه خوش هدیه ایی است و چه اندازه ارزشمند است و چقدر زیباست،این عزیز بودن های همیشگی تو برای او، ای گلچین شده روزگار،که بمانی تا ابد،در جهان من و در تمام دل ها و خاطره ها. . . گل باغ لیلا به تو تبریک می گویم که مثل همیشه به هدف زدی، تیر انتخابهایت را،احسنت به این انتخاب که برترین اعمال است،انتخاب بین مرگ و شهادت،بین رفتن و ماندن و تا ابد بودن،که بی شک تنها پیوند تو با خداوند و بامن همین شهادت است ما تا ابدیت هستی. علی اکبرجان شهد ایزدی و ملکوتی شهادت گوارای وجودت،خوشا آن لحظه که لذت معراج را به روحت چشیدی، در چهره بی جانت دیدم نهایت لذت و رضایتت را، مثل همیشه با لبخند، ای همدمم که جز این معجزه هیچ مقامی در شان تو نبود، و جز شهادت هیچ چیز نمی توانست استعداد و عظمت وجود تو را نمایان کند.همان مقامی که اوج کمال یک انسان است، بالاترین درجه از مرگ است،میراث مولایمان علی است و آن هم در ماه مبارک رمضان، همچون شب شهادت تو، مرگی شایسته و شاهانه،تولدی دوباره و زندگی جاودانه وانقلاب شدن در دانه های خداوند برای نشان دادن و اثبات عزت و ارزش و شرافت و برتری این مخلوقات در پیشگاه پروردگار،که خداهم به شما شهدای غیرتمند سخت می بالد، یقین دارم دنیا محلی برای ماندن تو نبود در برابر عظمت تو حقیر بود، ببین من چقدر مفتخر و راضی ام از جایگاهت چرا که تا ابد سعادتمند هستی و دریچه ای پرافتخاردر این دنای خاکی به سوی آسمانها، خوشا آن مجلسی که شهدا زینت آن هستند و خدا شود میهمان آن مجلس، نمی دانی چه اندازه دلتنگم برایت،اما چشم برتمام این احوال بد و بسیار سخت واین جدایی و دلتنگی ها بیشتر ناملایمات روزگار بی تو بودن می بندم و می گندم و صبر می کنم به امید دوباره دیدنت و دوباره داشتنت،ولی بیشتر از هرچیز بسیار خوشحالم ازاقبال بلندم که سالهای هرچند اندک با تو، یک انسان شریف زندگی کردم و تا ابد افتخار می کنم به حضورت در زندگیم، به نشانت در انگشتم وبه نامت در شناسنامه ام،به آبروی بی نهایتت در شهرم، کشورم و دنیایم. بدان بزرگترین امتیازم در پیشگاه پروردگار همسر چون تویی بودن است که چه باعزت مقامی است و بدان لذت بخش ترین امید حیاتم دیدار توست و تو خود تحمل همه دردها و غم هارا برایم مسیر کن. از تو سپاسگزارم که با شهادت خویش مرا دردنیا وآخرت به اوج سربلندی و افتخار رساندی،من با تو به خود خدا رسیدم،بدان حکم نبی داشتی برای من وخیلی های دیگر،ای جهاد گر دلها . از خداوند منان و حکیم بابت این سرنوشت بسیار شیرین و در عین حال بسیار سخت و جانگذار شاکرم،قرعه ای به نام من درآمد که بالاتر از ان وجود ندارد و تقدیری که در نهایت بهترین های عالم است،همین درک شاخص ترین های شهادت، سیدالشهدا،شاهزاده کربلا،شیرزن کربلا،شیر نینوا،و کربلا وکربلا وکربلا. . تو می دانی پایان داستان ارزش دارد، همان پیمان تو با من، ای شهید محبوب خلق در پیشگاه سیدالشهدایی و دررکاب مهدی موعود می آیی باز و شهید می شوی باز،من خوب می شناسمت،چراکه تمام موجودات عالم نمیتوانند عطش روح پرقدرت تورا به شهادت سیراب کنند و کاش قبل از شهادت مجدد تو،لحظاتی را فرصت داشته باشم که با تو وداع کنم،برچشمان زیبایت بوسه بزنم و طلب شفاعت شفاعت حضوری از تو نمایم. علی اکبرم برایم قدرت و مردانگی و صبر زینبی را از خداوند به سوغات آور که تا لحظه دوباره بودنم باتو،دوام بیاورم،تا با جدایی از تو همچون قطره های باران باشم که از آسمانش جدا می شود برای سبز شدن جوانه هایت و استوار نمودن ریشه های شان،تا که قدرتی فراوان باشم برای مردانه مرد شدن یادگارهای ارزشمند تو،همچون خودت.زنده ام به امید روزهایی که تو را در وجود کیان و کیارش ببینم. مرادن خدا،پرده پندار دریدند یعنی همه جا غیرخدا هیچ ندیدند هردست که دادند همان دست گرفتند هر نکته که گفتندهمان نکته شنیدند یک سلسله را بهر ملاقات گزیدند یک طایفه را بهر مکافات سرشتند همت طلب از باطن پیران سحرخیز یعنی که یکی را ز دوعالم طلبیدند مردان نظر بازسبکبال سبک سیر از دامگه خاک بر افلاک رسیدند

سلام شهدا. چه می توانم بگویم که قلم و عقل از بیان آن ناقص است و تنها می توانم این را بیان کنم که شما ناجیان بشر در زمان کنونی و در گرداب حوادث و بلایی هستید که روح و جسم انسان را در اسارت نفس می کشد، مسیر صعود تا ملکوت را بر ما بسته نگه می دارد. یاریمان نماید تا در پیچ و خم زمانه تنها با فانوس هدایت و راهنمایی شما مسیر تار زمانه را تا رسیدن به سرزمین آلاله های بی قرار طی نمایم.

نفسهای عمیقتان ... سنگینی اسلحه...خواب چشمانتان.. را به دوش میکشم. تا کمی از دردتان کم شود، ولی.. ولی.. شرمندهام، که دوایی برای گمنامیتان، ندارم ...رد قدمهایتان، در ظلمات شب را میبوسم و پرچمتان را همیشه، در فراز کشور عزیزمان ایران بالا نگاه میدارم...چشمانت را بر تمام دردهایت بستی دردهایی که یکی دو تا نیست حقوق کم، حرفهای به دور از شأن مردم، در فضاهای مجازی، دوری از خانواده و شب بیداری، فقط و فقط برای آرمانتان، آرمانی که جانتان را، در کف دستانتان قرار داده، یکبار، اخم را به پیشانیات راه ندادی، یکبار، گله یا شکایت نکردی. هدفت امنیت و آرمانت سرفرازی ایران است، و این یعنی تو سایهی امنیتی بر آسمان پر فروغ ایران ...... دلهایتان و نگاهتان برای مظلومان رئوف و مهربان و در برابر ظالمان پولادی و محکم است در انجام وظیفه آن ترسی به دل راه نمیدهی و به حق که جایگاه تو افتخار سرباز ولایت بودن است. در مرزهای کشور شاهد سختترین صحنهها بودی. بغض دختران، هنگام بدرقهی پدر و دعاهایشان برای سالم برگشتن پدر. ولی پدر در مرزها جام شهادت را سر میکشد و لبیک شهادتش را بر فراز آسمان آبی داد میزند. پدر خوشحال است ولی پارهی تنش هنگام دیدن جسد خون آلود پدر، فریاد میکشد و خاک را بر سر و صورت خود میپاشد و با اشکهایش صورت پدر را تمیز میکند لبهایش را بر پلکهای بستهی پدر میگذارد و آخرین بوسهاش را از پدر میگیرد. چه دلیران مردانی که جنگیدند و اینگونه شهید شدند و چه زیبا رهبر کشورمان فرمود ((شهدای نیروی مرزبانی و انتظامی مظلوم هستند)) ولی من در تمام سالهای عمرم هر چه دیدم زیبایی بود و عشق.. زیبایی خدمت به مردم و کشور از هر مسافرتی و تفریحی زیباتر و دلچسب تر بود. ما شاید ایام عید و تعطیلات جایی نمیرفتیم ولی همینکه پدرم سالم به خانه بر میگشت و از امداد رسانیهایش به مردم و درگیریهایش با گروهکهای مسلح با شوق و ذوق تعریف میکرد، لذت و غرورش از هر کنار دریا رفتنی بیشتر بر کالبد جانم می نشست. آری ما در خانه هستیم و فوتبال تماشا میکنیم، غافل از اینکه پلیس در جای جای میهن عزیز جانانه از امنیت دفاع می کند. زمانی که پدران ما به مرز میرفتند دعا مهمان خانهی کوچکمان بود و اشک بی کسی در شبهای خدمتش مهمان گونههایمان از همینجا می گویم پلیس کشورم مرزبان قهرمان دعای امام سجاد که میفرماید ((خدایا! به حافظان امنیت و مرزبانان کشور اسلامی نصرت عنایت فرما.)) بدرقهی راهتان باشد. سلامتی همه پلیسهای غیور و زحمتکش اجماعاً صلوات بر محمد و آل محمد.

ای کاش بودی و راز رفتنت را میگفتی... ای کاش میشد ببینمت تا بدانم چه میان تو و خدایت گذشت که پر پرواز را هدیه ات کرد...

"ولا تحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا بل احیاء عند ربهم یرزقون." آری! آن روز که به این جهان خاکی پای نهادی چه زیبا تو را مرتضی، مورد رضایت و پسندیده شده، هم نام مولایت، امیر مومنان حضرت علی (ع)، نام نهادند! به راستی پرورش یافته خانواده های متدین و ولایی بودی که یکی از فرزندانش را در عنفوان جوانی در را دفاع از اسلام و میهن و ناموس خود در دوران هشت سال جنگ تحمیلی تقدیم انقلاب اسلامی کرد. تو پرورش یافته چنین خانواده ای بودی که از همان دوران شیرین کودکی با انجام واجبات و ترک محرمات در دامان پر مهر مادری که همواره الگویش زینب (س) بود، بزرگ شدی و در نهایت با پوشیدن لباس مقدس ناجا برای تعالی دین اسلام، بر آن شدی تا راه برادر شهیدت را بپیمایی! هرچند دوران جنگ و جهاد با دشمنان اسلام و کفار بعثی تمام شد ولی تو در راه دفاع از حریم امنیت لحظه ای دریغ نکرده و به تدریج قلعه های رفیع درجات معنوی را با خدمت صادقانه، یکی پس از دیگری فتح کردی تا سرانجام به این جایگاه و مرتبه بی مانند دست یافته و به زیبایی هرچه تمامتر گوی سبقت را از دیگر دوستانت ربودی! هنگام غروب خورشید روز سه شنبه مورخ بیست و پنجم آذر ماه سال 99 که با دختر کوچک خود وداع و با شوق و اشتیاقی وصف ناپذیر به سرخدمت رفتی، آیا می دانستی که فرشتگان بال های خود را در زیر قدومت پهن کرده و تو لحظه به لحظه به دیدار با معشوقه ات نزدیک و نزدیک تر خواهی شد! آری تو می دانستی و ما در خواب غفلت بودیم ودر این حسرت ابدی ماندیم که پیش از از پرکشیدن و آسمانی شدنت از تو شفاعت و حلالیت بطلبیم تا در آخرت شفیع ما نیز باشی! گویا آن شب برق چهره نورانیت، سیمای شهر را منورتر کرده بود و فرشتگان، دیدار با یار را به تو مژده می دادند، اما گرد و غبار مادیات دنیوی ما را کر و کور کرده بود و از این رو بود که از حال معنوی تو غافل بودیم و هرگز نتوانستیم راه به وصال تو نبردیم! آن لحظه که خبر ورود سارقان مسلح به حوزه استحفاظی شهرستان در شبکه بی سیم مخابره شد، تو که کوهی از شجاعت و ایثار بودی! بدون کوچکترین واهمه و هراسی در راه دفاع از مال مردم و دفاع از امنیت وطن، لحظه ای تردد به خود راه ندادی و خود را به قلب دشمن زدی! چه با شکوه سد راه این شیطان صفتان بی رحم شدی و با شجاعت بی مانند خود، فدای حریم پاک امنیت شدی و وعده الهی (ان تنصرالله ینصرکم و یثبت اقدامکم) به تو ارزانی شد و روح بلندت با شکستن قفس جسم، از این زمین خاکی که هرگز گنجایش وجود تو را نداشت، به عرش الهی پرکشیدی... مرتضی عزیزم! همرزم دیروز و شهید امروزمان! هر چند از جمع ما رفتی، اما خاطرات خوب و شیرین و پر از مهر و صفای تو هرگز از خاطرمان پاک نخواهد شد. اکنون که چهره زیبای تو خیا بان های زادگاه معمار کبیر انقلاب، امام خمینی کبیر(ره)، خمین، را زیباتر از همیشه کرده است، بیا و ما را از خواب غفلت بیدار کن! چه زیبا می گفتی که در این دوران غبارآلود و جهالت روز افزون، هرگز راه شهید و شهادت، بسته نیست و با برگزیده شدن از سوی حضرت دوست، در هر زمانی می توان آسمانی و با فرشتگان همسفر شد! آری! تو بزرگ شده در سنگر مدافعان وطن بودی که همواره از مکتب شهیدپرور سپهبد شهید "حاج قاسم سلیمانی" الگو گرفته و مسیر خود را برمی گزیدی! چه زیبا در لباس امنیت بخشی به مردم، با معشوق خود، عشق را مفهومی آسمانی ارزانی داشتی و از عالم مجاز پلی به سوی عالم حقیت زدی! مرتضی عزیزم! گرچه دل ما دوستدارانت در فراق جانسوز تو تا ابد خواهد سوخت! اما آن کور دلان از خدا بی خبر که چشم دیدن تو را نداشتند، باید بدانند که شهید و راه شهادت، هرگز مردنی نیست! ای شهید دلاور راه سرافرازی وطن! ای اسوه ایثار و رشادت! امروز باردیگر با تو تجدید میثاق کرده و با قلب پر از مهرت عهد و پیمانی ناگسستنی می بندیم که در راه حراست از امنیت وطن، یک لحظه از پای نخواهیم نشست و دیر و یا زود انتقام خون پاکت را از دشمنان این مرز و بوم خواهیم گرفت و دگر بار طنین اقتداری را که شهیدانی چون تو به ما ارزانی داشتند، جاری و عطر همدلی را از عمق وجود در کوچه های شهر پراکنده خواهیم ساخت. ای شهید سرافراز وطن! امید آن داریم که ما را هرگز از دعای نجات بخش خود که روزی خور سفره پروردگار هستی، محروم نکن! تا بار دیگر که ندای "هل من ناصر ینصرنی" امام حسین(ع) در نهاد ما به صدا در آمد! بی درنگ به آن دعوت آسمانی لبیک گفته و راهی راه مستقیم کربلا شویم تا اگر دشمن بخواهد بنیاد ما را برافکند، سینه چاک به سپاه کفر حمله ور شده و فلک را سقف شکافته و طرحی نو در اندازیم! نگارش: سرهنگ " رضا زمانی" رئیس پلیس پیشگیری فرماندهی انتظامی شهرستان خمین""ولا تحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا بل احیاء عند ربهم یرزقون." آری! آن روز که به این جهان خاکی پای نهادی چه زیبا تو را مرتضی، مورد رضایت و پسندیده شده، هم نام مولایت، امیر مومنان حضرت علی (ع)، نام نهادند! به راستی پرورش یافته خانواده های متدین و ولایی بودی که یکی از فرزندانش را در عنفوان جوانی در را دفاع از اسلام و میهن و ناموس خود در دوران هشت سال جنگ تحمیلی تقدیم انقلاب اسلامی کرد. تو پرورش یافته چنین خانواده ای بودی که از همان دوران شیرین کودکی با انجام واجبات و ترک محرمات در دامان پر مهر مادری که همواره الگویش زینب (س) بود، بزرگ شدی و در نهایت با پوشیدن لباس مقدس ناجا برای تعالی دین اسلام، بر آن شدی تا راه برادر شهیدت را بپیمایی! هرچند دوران جنگ و جهاد با دشمنان اسلام و کفار بعثی تمام شد ولی تو در راه دفاع از حریم امنیت لحظه ای دریغ نکرده و به تدریج قلعه های رفیع درجات معنوی را با خدمت صادقانه، یکی پس از دیگری فتح کردی تا سرانجام به این جایگاه و مرتبه بی مانند دست یافته و به زیبایی هرچه تمامتر گوی سبقت را از دیگر دوستانت ربودی! هنگام غروب خورشید روز سه شنبه مورخ بیست و پنجم آذر ماه سال 99 که با دختر کوچک خود وداع و با شوق و اشتیاقی وصف ناپذیر به سرخدمت رفتی، آیا می دانستی که فرشتگان بال های خود را در زیر قدومت پهن کرده و تو لحظه به لحظه به دیدار با معشوقه ات نزدیک و نزدیک تر خواهی شد! آری تو می دانستی و ما در خواب غفلت بودیم ودر این حسرت ابدی ماندیم که پیش از از پرکشیدن و آسمانی شدنت از تو شفاعت و حلالیت بطلبیم تا در آخرت شفیع ما نیز باشی! گویا آن شب برق چهره نورانیت، سیمای شهر را منورتر کرده بود و فرشتگان، دیدار با یار را به تو مژده می دادند، اما گرد و غبار مادیات دنیوی ما را کر و کور کرده بود و از این رو بود که از حال معنوی تو غافل بودیم و هرگز نتوانستیم راه به وصال تو نبردیم! آن لحظه که خبر ورود سارقان مسلح به حوزه استحفاظی شهرستان در شبکه بی سیم مخابره شد، تو که کوهی از شجاعت و ایثار بودی! بدون کوچکترین واهمه و هراسی در راه دفاع از مال مردم و دفاع از امنیت وطن، لحظه ای تردد به خود راه ندادی و خود را به قلب دشمن زدی! چه با شکوه سد راه این شیطان صفتان بی رحم شدی و با شجاعت بی مانند خود، فدای حریم پاک امنیت شدی و وعده الهی (ان تنصرالله ینصرکم و یثبت اقدامکم) به تو ارزانی شد و روح بلندت با شکستن قفس جسم، از این زمین خاکی که هرگز گنجایش وجود تو را نداشت، به عرش الهی پرکشیدی... مرتضی عزیزم! همرزم دیروز و شهید امروزمان! هر چند از جمع ما رفتی، اما خاطرات خوب و شیرین و پر از مهر و صفای تو هرگز از خاطرمان پاک نخواهد شد. اکنون که چهره زیبای تو خیا بان های زادگاه معمار کبیر انقلاب، امام خمینی کبیر(ره)، خمین، را زیباتر از همیشه کرده است، بیا و ما را از خواب غفلت بیدار کن! چه زیبا می گفتی که در این دوران غبارآلود و جهالت روز افزون، هرگز راه شهید و شهادت، بسته نیست و با برگزیده شدن از سوی حضرت دوست، در هر زمانی می توان آسمانی و با فرشتگان همسفر شد! آری! تو بزرگ شده در سنگر مدافعان وطن بودی که همواره از مکتب شهیدپرور سپهبد شهید "حاج قاسم سلیمانی" الگو گرفته و مسیر خود را برمی گزیدی! چه زیبا در لباس امنیت بخشی به مردم، با معشوق خود، عشق را مفهومی آسمانی ارزانی داشتی و از عالم مجاز پلی به سوی عالم حقیت زدی! مرتضی عزیزم! گرچه دل ما دوستدارانت در فراق جانسوز تو تا ابد خواهد سوخت! اما آن کور دلان از خدا بی خبر که چشم دیدن تو را نداشتند، باید بدانند که شهید و راه شهادت، هرگز مردنی نیست! ای شهید دلاور راه سرافرازی وطن! ای اسوه ایثار و رشادت! امروز باردیگر با تو تجدید میثاق کرده و با قلب پر از مهرت عهد و پیمانی ناگسستنی می بندیم که در راه حراست از امنیت وطن، یک لحظه از پای نخواهیم نشست و دیر و یا زود انتقام خون پاکت را از دشمنان این مرز و بوم خواهیم گرفت و دگر بار طنین اقتداری را که شهیدانی چون تو به ما ارزانی داشتند، جاری و عطر همدلی را از عمق وجود در کوچه های شهر پراکنده خواهیم ساخت. ای شهید سرافراز وطن! امید آن داریم که ما را هرگز از دعای نجات بخش خود که روزی خور سفره پروردگار هستی، محروم نکن! تا بار دیگر که ندای "هل من ناصر ینصرنی" امام حسین(ع) در نهاد ما به صدا در آمد! بی درنگ به آن دعوت آسمانی لبیک گفته و راهی راه مستقیم کربلا شویم تا اگر دشمن بخواهد بنیاد ما را برافکند، سینه چاک به سپاه کفر حمله ور شده و فلک را سقف شکافته و طرحی نو در اندازیم! نگارش: سرهنگ " رضا زمانی" رئیس پلیس پیشگیری فرماندهی انتظامی شهرستان خمین"

به نام خدا محضر مبارک رهبر معظم انقلاب اسلامی حضرت آیت الله العظمی امام خامنه ای (مدظله العالی)سلام علیکم: با وجود اینکه 8 سال از فراق فرزند 20 ساله یمان که در مرزهای استان خراسان جنوبی با لباس سربازی نظام مقدس جمهوری اسلامی ایران در درگیری با اشرار مسلح کور دل به شهادت رسیده است می گذرد و دلتنگ اش هستیم آنچه ما را آرامش حقیقی می دهد سخنان و پیام های معظم له است که در بخشی از سخنان خود در مورد شهدای مرزبانی فرموده اید؛ شهداء مرزی ما مظلومند و طفلک ها دیده هم نمی شوند بدرستی که هم اینگونه است و این مظلومیت را به خوبی درک کرده ایم اما خوشحالیم که خون پاک پاره ی تنمان نشان سربلندی و افتخار آفرینی او است. حضرت آقا شهادت فرزندمان ما را ناراحت نکرد بلکه ما را عزت و افتخار دیگر داده و آنچه قلبمان را ناراحت و رنجور می کند تنهایی شما است که حاضریم در راه شما و اعتلای اسلام ناب محمدی (ص) خود و فرزندان دیگرمان را فدا کنیم. برای عزت و سربلندی شما و ذلت خواری بدخواهان شما دعا می کنیم و از شما می خواهیم ما را از دعای خیر خود بی نصیب نفرمائید. آرزوی من و مادر شهید دیدار شما ولی امر مسلمین جهان است. وسلام علیکم و رحمه الله و برکاته سرباز ولایت حسین اسفندیاری – پدر شهید مرزبان عباس اسفندیاری

بسم الله الرحمن الرحیم ولا تحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا بل احیاء عند ربهم یرزقون. ((دل نوشته ای تقدیم به روح بلند و ملکوتی شهید والا مقام ستوانیکم مرتضی براتی)) آسمانی شدن نه بال می خواهد و نه پر، دلی می خواهد به وسعت خود آسمان، مردان آسمانی تنها به ندای دلشان لبیک می گویند، نیازی به بال پرواز ندارد. ...آری آنروز که به این جهان خاکی پای نهادی چه زیبا تو را نام نهادند؛ مرتضی مورد رضایت و پسندیده شده، نام مولایت امیر مومنان حضرت علی (ع)، به راستی پرورش یافته خانوادهای متدین و ولایی بودی که یکی از فرزندانش را در عنفوان جوانی در را دفاع از اسلام و میهن و ناموس خود در دوران هشت سال جنگ تحمیلی تقدیم انقلاب اسلامی نمود و تو هم پروش یافته چنین خانواده ای بودیکه از همان دوران شیرین کودکی با انجام واجبات و ترک محرمات در دامان پر مهر مادری زینب وار بزرگ شدی و در نهایت با پوشیدن لباس مقدس ناجا در جهت تعالی دین اسلام راه برادرت را پیمودی، هرچند دوران جنگ و جهاد با دشمنان اسلام و کفار بعثی تمام شد ولی تو در راه دفاع از حریم امنیت لحظه ای دریغ ننمودی و روز به روز قلعه های رفیع درجات معنوی را با خدمت گذاری صادقانه با کمترین توقع یکی یکی فتح می کردی تا به این جایگاه و مرتبه اعلا علیین برسی. ... هنگام غروب خورشید روز سه شنبه مورخ بیست و پنجم آذر ماه سال 99 که با دختر کوچولو سوگولیت و خانواده ات با شوق و اشتیاق رفتن به سرخدمت لبخند زنان وداع می کردی،آیا می دانستی که فرشتگان بالهای خود را در زیر قدومت پهن کرده و تو لحظه به لحظه به دیدار با معشوقه ات نزدیک و نزدیک تری می شوی، آری تو می دانستی و ما در خواب غفلت که قبل ازپرکشیدن وآسمانی شدنت از تو شفاعت و حلالیت بطلبیم که در آخرت شفیع ما باشی. ..گویا آن شب برق چهره نورانیت، سیمای شهر را منورتر کرده بود و فرشتگان مژده دیداربا یار را به تو مژده می دادند، اما گردو غبارمادیات دنیوی مارا کرو کور کرده بود وغافل بودیم، ...آن لحظه که خبر ورود سارقین مسلح به حوزه استحفاظی شهرستان در شبکه بی سیم مخابره شد، تو که کوهی از شجاعت و ایثار بودی بدون کوچکترین واهمه و هراسی در راه دفاع از مال مردم و دفاع از امنیت وطن لحظه ای درنگ ننمودی و خود را به قلب خطر انداختی و سد راه این شیطان صفتان بی رحم شدی وبا شجاعت بی نظیرت فدای حریم امنیت شدی و وعده الهی ( ان تنصرالله ینصرکم و یثبت اقدامکم) برایت محقق شد و در بامداد آنروز روح بلندت از این زمین خاکی که گنجایش وجود تو را نداشت به عرش الهی پرکشید... هر چند از جمع ما رفتی، اما خاطرات خوب و شیرین و پر از مهر و صفای تو از خاطرمان پاک نخواهد شد و اکنون که تصویرچهره زیبایت خیابان های شهر را مزین نموده ما را از خواب غفلت بیدار می کند که در این دوران غبارآلود و جهالت مدرن راه شهید و شهادت بسته نیست و آنکه لیاقتش را داشته باشد در هر زمانی می تواند عرشیایی می شود. ...آری تو بزرگ شده در مکتب حاج قاسم سلیمانی در سنگر مدافین وطن بودی که در لباس خدمت گذاری به مردم با معشوقه ات عشق بازی می کردی، اما کور دلان از خدا بی خبر چشم دیدنت را نداشتند و بدانند که راه تو ادامه دارد و امروز ما همه با هم تجدید میثاق نموده و عهد و پیمان می بندیم تاراهت را ادامه بدهیم و با گرفتن انتقام خون پاکت لحظه ای درنگ نکنیم. شهدا رفتند تا بمانند نه اینکه بمانند و بمیرند. جهت شادی روحش صلوات.

به گزارش پایگاه خبری شهدای ناجا، دفاع مقدس روایتگر دلدادگی جوانانی از جنس غیرت است که عشق به وطن و اعتقاد به ارزش ها، چون کیمیایی مس وجودشان را زر کرده و آنرا تعالی بخشید. چهل سال از آن روزها که غیرت وطن پرستی، دفاعی مقدس را برای این مرز و بوم رقم زد، گذشته است اما هنوز صدای زنانی که در مساجد جمع می شدند تا نیازمندی های رزمندگان را تامین کنند در زیر سقف های گنبدی مساجد پژواک دارد. مادرانی که در دیار گنجینه فرهنگ ها، چرخ های خیاطی را به میدان آورده بودند تا لباس و سایر نیازهای فرزندان خود در خاکریزهای نبرد با دسمن را تامین کنند. مادران خراسان شمالی از ترک، کرد، ترکمن و تات همه در این جهاد مقدس دست به دست هم دادند تا خاک میهن به دست دشمن نیفتد. مادرانی که با صدای آهنگین «ای لشگر صاحب زمان آماده باش آماده باش» همنوا شدند تا از دورترین نقطه کشور از شمال شرق میهن از دیار رنگین کمان قومیت ها، ۳۵ هزار رزمنده را راهی جبهه ها کنند. اگر دریادلی این مادران نبود، جوانان اینگونه محکم و استوار از دورترین نقطه کشور به جنوب راهی نمی شدند، و اگر نه کدام مادری است که صدای لالایی خواندن ها برای دلبندش را از یاد ببرد؟ دل بریدن از جوانی که در برابر چشمانت قد کشیده و بربالیده و راهی کردن او به میدان پرخطر جنگ تنها از شیرزنان آزاده بر می آید. خراسان شمالی دیار غیورمردانی است که وقتی صدای هیاهوی پرهیمنه دشمن را شنید، این عربده کشی را برنتافت و مردان خود را راهی جبهه های دفاع کرد. آن روزها، دل های مردم، همچون خاک جبهه ها، وسیع، خاکی و بی ادعا بود. جبهه هایی که خاک پاگیرش هنوز هم عشاق را فرا می خواند، هنوز هم دل های بی قرار شوق و اشتیاق آن روزها را دارند. رازش را نمی دانم اما هنوز هم این خاک پاگیر، مردم را به سوی خود می کشاند، خاک فکه بی تاب و هوایی است، با هر باد غوغا می کند، شاید افتان و خیزان شدنت در خاک های رملی و سخت شدن راه رفتن بر روی این حکایت شیدایی اش باشد، حکایت سرمستی که اکنون هم روایت می شود. چه سری است نمی دانم اما چذابه ای که گوشه گوشه از خاکش با خون شهدا عطرآگین شده است، شلمچه ای که آسمانی شده و قطعه ای از بهشت بر روی زمین است، اروندی که هنوز هم نوای الله اکبر رزمندگان را زمزمه می کند، همچنان محل قرار بی قراران است. اما در دیار خراسان شمالی هم، آنان که دلشان هوایی شده، این روزها، قرار عاشقیشان با شهدا، یادی است که از آنان در اول کوچه ها همیشگی شده است.

چگونه می توان آن همه شور و سرمستی دل ها را آنگاه که زیر رگبار باروت و خمپاره در جست و جوی معبود به خود می لرزید یافت، آن روزهای پرالتهاب مگر از کدام تقویم سر برآورده بودند که تا سال ها بعد همچنان پیش ساحت چشم ها تداعی می شود. روزهایی که دل ها درست شبیه جبهه ها خاکی بود، نه ادعایی بود و نه اسارت ها و دلبستگی های امروز، آنقدر که "سبکبالان خرامیدند و رفتند"، آنقدر که "شهدا ماندند و زمان ما را با خود برد." چه رمزی در ورای این حماسه نهفته است که هنوز "کربلا کربلا ما داریم می آییم" در گوش جان ها شنیده می شود، هنوز حوالی خزان که می شود یاد آن روزگارانِ سرشار از گلوله و خاکریز و شقایق، بند دل ها را می لرزاند. هنوز پژواک" الله اکبر" رزمنده ها از دور به گوش می رسد، شاید باورش کمی سخت باشد اما هنوز صدای موج آرام کارون آن هنگام که شیرمردان میهن به دل آب زده اند به گوش می رسد، هنوز یاد شلمچه، خرمشهر و فکه حتی سنگرها، نماز شب ها و بغض نیمه شب مردان خدا در پستوی خاطرات نقش می بندد. از نخلستان های جنوب تا مدرسه های زخمی از خمپاره، از قرچ قرچ تانک های بعثی ها در کوچه و گذر خونین شهر، از صدای آشنای بیسیمچی تا نوای گرم سرودها و حماسه سرایی ها، وه که چه قدر همه چیز زنده و نزدیک است، گویی این رزمنامه سراسر شوریدگی هر لحظه از مبدا معرفت سروده می شود. دفاع مقدس موسم روییدن لاله ها در ابدیت است، هنگامه بازگشت به روزهایی که جبهه و پشت جبهه یکرنگ بیشتر نداشت، روزهایی که زن و مرد، کوچک و بزرگ و پیر و جوان با اراده ای پولادین و برآمده از غیرت و همت ایستادند تا قطعه خاکی از میهن به یغما نرود. در وصف آن همه شوریده حالی چه می توان گفت وقتی هنوز پس از گذر از آن سال ها، درست وقتی در خود و روزمرگی ها گم می شویم کاروان شهدا می آید تا خود را بیابیم تا راه را بیراهه نرویم، آری هنوز نام کوچه ها قرارگاه عاشقی است، کوچه هایی که بر سر در هر یک لاله ای روییده تا بار دیگر باور کنیم "شهید زنده است" این بزنگاه عاشقی، یادآور پیکار و مجاهدت دلاورمردانی است که تنها سلاحشان در برابر هجمه بزرگترین قدرت های جهان، ایمان ، شجاعت و اشتیاق به شهادت بود، رزمندگانی که زیر آوار گلوله های بی امان دشمن شاهکار بی نطیر دفاع مقدس را خلق کردند. آن روزها که فرزندان ایران از گوشه و کنار جغرافیا و از کاخ های مجلل تا خانه های محقر در دور افتاده ترین روستاها خود را به جبهه ها رساندند، یکرنگ شدند و چون قطره به دریای بیکران شهادت پیوستند، آنها که تا به امروز نشانی از پیکرهایشان نیست، گویی از اسارت تن نیز رها شدند و رفتند تا جاودانه شوند. در این دریای معرفت و شهادت ، نام و یاد ۲۲ هزار و ۵۲۹ شهید ۵۰ هزار جانباز و سه هزار و ۵۵۷ نفر آزاده استان اصفهان نیز در گاهشمار دفاع مقدس می درخشد.

به گزارش پایگاه خبری شهدای ناجا، سردار "حسین اشتری" در دلنوشته ای به بهانه بیست و سومین سالگرد شهادت شهید "حاجی خداکرم" و به یاد تمامی شهدای اسلام از صدر تا کنون نوشت: چگونه دم و قلم ما زمینیان می تواند وصف شما آسمانیان کند آنگاه که پرواز شما آنقدر وسیع و بلند است که فراتر از توانایی حواس انسان عادی است، واژه ها، کلمات و جملات خاک گرفته، کی توانایی تفسیر شما را دارد، به قول سردار دلها شهید سپهبد "حاج قاسم سلیمانی" شما از آغاز شهید آفریده شده اید و پیش از شهادت شهید شده اید و زمین نَفس و نَفَس شما را تاب نیاورده است." این را می توان از لابلای کلمات و جملات وصیتنامه آحاد شهدا دریافت، می خواهم بگویم هر چه تلاش می کنم جمله ای در خور تحسین شما نمی یابم و آنگاه بر خود نهیب می زنم؛ "هشدار! که شهیدان به بهانه تحسین و تشویق به سوی شهادت پر نگشوده اند". وقتی این بازمانده از راه که شاهد شهادت همرزمان و همکارانم در طول 40 سال گذشته تا همین چند روز اخیر بوده ام، خاطرات شهدا را در ذهنم مرور می کنم، به نیکی در می یابم که این دیار سرافرازان مکان ها و زمان های سرخ و خونینی را در آغوش داشته و همواره کبوتران خونین بال در فضای ایران اسلامی پرواز کرده اند به گونه ای که پهنه وطن، لاله گون شده و جای جای آن مفتخر به در سینه داشتن شهیدان سرفراز است. شهیدان دفاع مقدس، دفاع از حریم وطن و حریم حرم، قهرمانان و پهلوانان نشان دار این سرزمین اند که خاک سبز وطن و مسیر روشن ولایت را از فتنه ها و دشمنی ها پاسداری کرده و ایمن نگه داشته اند و اهریمنان بد اندیش را در جای خود نشانده اند. چفیه های خون آلود، سربند ها منقش به نام معصومین(ع)، پلاک ها و البسه و علایم کبوتران سبکبال در قاب دل موزه های پیروان راه شهدا انگیزه ای در دلمان برای حفاظت از ارزش های انقلاب مقدس اسلامی ایجاد کرده و با شما عهد می بندیم که تا انتها، در راه شهیدان و مسیر ولایت ایستاده ایم و پیام بلند شما را با فرزندان وطن زمزمه می کنیم و با کسانی که بخواهند فضای امنی را که شما ایجاد کرده اید مسموم کنند، سازش نخواهیم داشت. همرزم و همکار شهیدم ، سرتیپ پاسدار حاجی خداکرم ، امروز که بیست و سومین سالگرد عروج ملکوتی و شهادت امنیت بخش شما را پشت سر می گذاریم، با وجود ویروس منحوس کرونا، تفاوت مرگ در سنگر تا بستر، شیرینی شهادت دوصد چندان احساس می شود. ضمن آرزوی سلامتی و شفای عاجل همه بیماران عرضه می داریم دلمان برای شما و سایر شهدا بسیار تنگ شده و از خداوند می خواهیم پایان کار ما را شهادت قرار دهد تا باز هم به لطف الهی همنشین یکدیگر باشیم، یاد و خاطره جوانمردی ها، دلاوری ها و جهاد شما در دفاع مقدس، فرماندهی انتظامی استان قم، فرماندهی استان سیستان و بلوچستان و آسمانی شدن شما در مصاف با اشرار و قاچاقچیان مسلح را گرامی می داریم و امید آن داریم که در روز واپسین شفیع ما باشید. ان شاءالله...به گزارش پایگاه خبری شهدای ناجا، سردار "حسین اشتری" در دلنوشته ای به بهانه بیست و سومین سالگرد شهادت شهید "حاجی خداکرم" و به یاد تمامی شهدای اسلام از صدر تا کنون نوشت: چگونه دم و قلم ما زمینیان می تواند وصف شما آسمانیان کند آنگاه که پرواز شما آنقدر وسیع و بلند است که فراتر از توانایی حواس انسان عادی است، واژه ها، کلمات و جملات خاک گرفته، کی توانایی تفسیر شما را دارد، به قول سردار دلها شهید سپهبد "حاج قاسم سلیمانی" شما از آغاز شهید آفریده شده اید و پیش از شهادت شهید شده اید و زمین نَفس و نَفَس شما را تاب نیاورده است." این را می توان از لابلای کلمات و جملات وصیتنامه آحاد شهدا دریافت، می خواهم بگویم هر چه تلاش می کنم جمله ای در خور تحسین شما نمی یابم و آنگاه بر خود نهیب می زنم؛ "هشدار! که شهیدان به بهانه تحسین و تشویق به سوی شهادت پر نگشوده اند". وقتی این بازمانده از راه که شاهد شهادت همرزمان و همکارانم در طول 40 سال گذشته تا همین چند روز اخیر بوده ام، خاطرات شهدا را در ذهنم مرور می کنم، به نیکی در می یابم که این دیار سرافرازان مکان ها و زمان های سرخ و خونینی را در آغوش داشته و همواره کبوتران خونین بال در فضای ایران اسلامی پرواز کرده اند به گونه ای که پهنه وطن، لاله گون شده و جای جای آن مفتخر به در سینه داشتن شهیدان سرفراز است. شهیدان دفاع مقدس، دفاع از حریم وطن و حریم حرم، قهرمانان و پهلوانان نشان دار این سرزمین اند که خاک سبز وطن و مسیر روشن ولایت را از فتنه ها و دشمنی ها پاسداری کرده و ایمن نگه داشته اند و اهریمنان بد اندیش را در جای خود نشانده اند. چفیه های خون آلود، سربند ها منقش به نام معصومین(ع)، پلاک ها و البسه و علایم کبوتران سبکبال در قاب دل موزه های پیروان راه شهدا انگیزه ای در دلمان برای حفاظت از ارزش های انقلاب مقدس اسلامی ایجاد کرده و با شما عهد می بندیم که تا انتها، در راه شهیدان و مسیر ولایت ایستاده ایم و پیام بلند شما را با فرزندان وطن زمزمه می کنیم و با کسانی که بخواهند فضای امنی را که شما ایجاد کرده اید مسموم کنند، سازش نخواهیم داشت. همرزم و همکار شهیدم ، سرتیپ پاسدار حاجی خداکرم ، امروز که بیست و سومین سالگرد عروج ملکوتی و شهادت امنیت بخش شما را پشت سر می گذاریم، با وجود ویروس منحوس کرونا، تفاوت مرگ در سنگر تا بستر، شیرینی شهادت دوصد چندان احساس می شود. ضمن آرزوی سلامتی و شفای عاجل همه بیماران عرضه می داریم دلمان برای شما و سایر شهدا بسیار تنگ شده و از خداوند می خواهیم پایان کار ما را شهادت قرار دهد تا باز هم به لطف الهی همنشین یکدیگر باشیم، یاد و خاطره جوانمردی ها، دلاوری ها و جهاد شما در دفاع مقدس، فرماندهی انتظامی استان قم، فرماندهی استان سیستان و بلوچستان و آسمانی شدن شما در مصاف با اشرار و قاچاقچیان مسلح را گرامی می داریم و امید آن داریم که در روز واپسین شفیع ما باشید. ان شاءالله...

به نام خدا هرگز نمیمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق ثبت است برجریده عالم دوام ما شهادت این آخرین تیر ترکش دلباختگان صحرای عشق را چگونه باید تعبیر کرد. باچه کلامی میشود نامی را که خود نام خداست و به انسان ودیعه داده شده است تفسیر نمود. آنگاه که هستی انسان سراسر پاکی و حسن و خلوص و عشق باشد خاک تیره از وجود او رخت بر بسته و سراسر تجلیگاه نور وروشنی میشود واز آنجائیکه این عالم مادی است و دلیل را تاب این همه روشنی و پاکی نیست. وجود مقدس عاشق به سوی اصل عشق به پرواز در میآید و به همه چیز این عالم فانی پشت میکند. شهادت از بالاترین و برترین مقامهایی است که خداوند وجود خاکی انسان را به برکت آن زینت میبخشد. هیچ کس را شایستگی شهادت نیست زیرا که در شهادت مقامی است که شخصاً در عمل توصیف میشود شهادت است که هیچ را جز خالق آن هنر شانیت سخن گفتن از آن نیست. آنگاه که متاعی داشته باشی پس ارزشمند که تمام متاعهای دنیا به واسطه وجودآن معنا پیدا کنند و بتوانی از آن متاع ارزشمند که تمامی هستی و دارائی توست به آسانی در راه عشق بگذری. به راستی که بالاترین و زیباترین هنرها را به عرصه ظهور رسانیده ای در توصیف شهادت همان بس که آن را به معجزه ای تعبیر نمود که هر لحظه و هر ساعت به سبب شایستگی بنده ای به ظهور میرسد و همگان را غرق در حیرت میکند. براستی این معجزه نیست که انسانی به آن درجه از عزت و عظمت برسد برترین برترینها مشتاقانه به انتظار او بنشیند؟ براستی این معجزه نیست که انسان آنچنان ظرف سفالین هستیاش را صیقل دهد که آینه و تجلیگاه نور شود و حضرت عشق او را به مهمانی ابدی فراخواند؟ فراخوان این مهمانی به قدری عظیم و ارزشمند است که شهید وجود خود را یکپارچه از یاد برده و آنچنان طالب وصال حق میشود که هیچ ماهی و هیچ عشقی نمیتواند دراین علم مادی او را از عروج باز دارد. براستی که کدام یک از ما دلبستگان این عالم خاکی را توان چنین گذشتی است. کدام یک از ما را توان دل بریدن از جان ومال وخویش و خویشان است و اگر نبودند این چنین عشاق دلبسته ملکوت و این چنین طالبان وصال یار و این چنین پاسبانان غیوری که خون خود را به سمن حفظ خاک مملکتشان و امنیت هموطنانشان معامله کنند امروز سرزمین سبزمان رنگ استعمار داشت.

سلام پدر جان، منم دخترت مهزاد با کدامین واژه سلامت گویم تا دلتنگی ام را به رخ همگان بکشم و فریاد بزنم: بابا... بابا... بابا از من میپرسند دلت برای بابایت تنگ شده؟ چه باید بگویم؟ راستش را بخواهی دلم گرفته چون خیلی دلم برای تو تنگ شده بابا...! شهیدمدافع وطن مرتضی عسکری زاده پلیس افتخاری نیروی انتظامی، سی و یکم فروردین ماه ۹۷ در درگیری با قاچاقچیان موادمخدر در بردسیر کرمان، به شهادت رسید.

سلام به پدری که سال هاست او را ندیده ام و در رویاهایم با او سخن می گویم. باباجان دلم برای بودنت تنگ شده است اما تنها قاب عکس توست که مرحم دل مجروح من است. غمهایم زمانی شروع شد که برای اولین بار کلمه بابا را تکرار کردم و مادر با چشمانی اشکبار نگاه پرمهرش را از من می گرفت اما سخت ترین لحظه زندگی من همان زمانی بود که می بایست با دستان کوچکم کلمه بابا را مشق می کردم اما من که در زندگی، بابا را ندیده بودم مفهوم جمله بابا آب داد برایم هیچ مفهومی نداشت. پدر عزیزم وقتی همکارانت از رشادت و سلحشوری تو در مأموریت ها برایم تعریف می کنند به خودم می بالم و افتخار می کنم به داشتن پدری چون تو ، بابای عزیزم چقدر دلتنگ حضورت هستم ولی این را می دانم که رفتی تا من و دیگران در آرامش و امنیت زندگی کنیم. بابای عزیزم صدایم را می شنوی با تو حرف دارم آخر در هفته نیروی انتظامی یک روز دیدم دوستم دارد به پدرش تبریک می گوید. آنچنان بغض گلویم را فشرد که دیگر جلوی گریه ام را نتوانستم بگیرم. می دانم که تو هم دوست داشتی الان کنارم بودی و محکم بغلم می کردی، سرم را می بوسیدی و با خنده می گفتی امیر مهدی ام یازده سالت شد ولی چه زود گذشت! من امروز در کنار تربت پاک شهدا احساس غرور می کنم و به خود می بالم زیرا که تو راه راست را انتخاب کردی و برای آرامش و امنیت کشورم جانت را دادی و من و همه فرزندان شهدا به خود افتخار میکنیم که در سایه شما پدران آسمانی است که اکنون آزادی و استقلال حفظ شده است. گفتنی است" امیر مهدی" عزیز تنها وقتی که یکسال داشته پدر عزیزش"محمد محمدرضا خانی" براثر درگیری با اشرار بخش راین به شهادت می رسد و او از داشتن چنین پدری افتخار می کند و به خود می بالد

دل نوشته همسر شهید مهندس پرواز سعید قزلباش همسر شهیدم هفته نیروی انتظامی بر تو پرنده تیزپرواز که جاوندانه شدی مبارک عزیزم در این سالها که تو از زمین و زمینیان بریدی و در عرش با آسمانیان همنشین شدی، من ماندم و یک دنیا تنهایی، من ماندم و آرمانهایت، من ماندم و نازدانه هات در زمانه ای که همرزمانت جشن پیروزی میگیرند جای خالی تو در همه جا مشهود است سالهاست که با قصه رشادتهای مهیا را آرام می سازم اما چه کنم با دل پر غصه خود، چه کنم با این همه خاطرات تو، تو با سینه ستبر، با شجاعت مثال زدنیت برای ما اسطوره شدی قهرمان زندگی من درود بر تو و آرمانهایت، درود بر شرف تو حالا من مانده ام و سنگ مزار تو من شده ام کبوتر بال شکسته سعید جان در روز محشر شفاعتمان کن (کسی که تو همیشه برایش زنده و حاضری، همسرت)

خوشا به حال آنان که پروازشان اسیر هیچ قفسی نشد، و هیچ بالی اسیر پروازشان نساخت .. خوشا به حال آنان که از رهایی رهیدند ، خوشا به حال آنان که شهید شدند. بابای خوبم بعداز مدتها قلم به دست گرفتم وآماده نوشتن دلتنگی هایم برصفحات سفیددفترم شدم.. تابازبرایت شرحی ازدلتنگی های غریب دخترانه ام دهم... مدتیست بغض امانم رابریده. می خواستم قلم به دست بگیرم وبنویسم ولی هیچکدام یاری ام نکردند... نه کاغذ..نه قلم...نه دلتنگی هایم... و به اوج بی کسی هایم که می رسم زبانم هم بسته می شود و تنها محکوم می شوم به سکوت... یادم به رفتنت می افتد رفتنی بی بازگشت.رفتنی که بازگشتی برایم نداشت و ۱۵ ماه است منتظارم که برگردی .. اما نه برنمیگردی. میدونم تو برای حفظ امنیت من و بچه های دیگه شهید شدی. بشکند دستی که بر دست پر محبتت تیر زد. خونین شود قبلی که به قلب مهربان و رئوفت شلیک زد. پدر عزیزم ۷سال کنارم بودی اما ۷۰سال برایم پدری کردی. اما حیف، الان که بهت نیاز دارم و نیستی . باباجونم بدنبال سایه پدرانه ات میگردم. به دنبال آغوش محکمت، برای تکیه گاهم. به دنبال دستانت هستم که موهایم نوازش میخاهد.و به دنبال صدای مهربانت هستم که دلم صدایت را میخاهد. ب ا ب ا..... دلم...فقط کمی...کمی تورامی خواهد.. کمی محبت.. کمی نوازش..کمی قربان صدقه.. اصلا نه..، کمی لوس شدن برایت..... درخاطرم لوس که شوم خاطرخواهم می شوی.. دست به سرم می کشی و نگاهم می کنی.. شایدتنهاخواسته دلم نگاهت باشد که چقدر دلم برایت تنگ شده. بابای عزیزم کلاس اولم تمام شد و روزی که همه بچه های کلاسم نوشتند بابا آب داد من با افتخار و بلند گفتم اما بابای من در راه امنیتمون جون داد. امسال دراین روز و این هفته، برای اولین باره که تونستم هفته ناجا رو بهت تبریک بگم. پدر عزیزتراز جانم. اسم تو و یاد تو باعث افتخار همه است. افتخار خانواده ات، دوستانت، همکارانت و حتی شهر و کشورت. و از همه مهمتر من که دخترت هستم. ولی باز دلم کمی پدر می خواهد.

در یکی از زمستان های سرد مناطق مرزی غرب کشور قرار شد من و شهید بزرگوار فریبرز سهیلی به مرخصی اعزام شویم که در نهایت با مشقت فراوان با توجه به صعب العبور بودن منطقه و هوای سرد نزدیک های غروب آفتاب به یک دهکده رسیدیم با شهید بزرگوار صحبت کردیم که ایشان فرمودند هوا تاریک شده برای استراحت به یگان نزدیک دهکده مراجعت کنیم و صبح که هوا روشن شد حرکت میکنیم.درنهایت مجبور بودیم کمی دیگر پیاده روی کنیم تا به مقر برسیم . نماز مغرب و عشا را به اتفاق شهید عزیز و دوستان در نمازخانه کوچکی که داشت اقامه نمودیم و پس از صرف شام به استراحت پرداختیم. صبح برای اقامه اذان صبح بلند شدیم که با صحنه جالب و عجیبی برخوردیم از دیشب تا صبح به حدی برف باریده بود که تمام جاده های مواصلاتی و حتی جاده مقر به روستا بسته شده بود .حتی درب اتاق که مشرف به حیاط بود به سختی باز شد ! به یاد حدیثی از قرآن کریم افتادیم که به مشکلات و مصائبی که خداوند بر سر راه انسانها میگذارد و انسان ها نمی دانند که این خیر و برکت و حکمت خداوند است و ما نمیدانیم .
دی ماه سال ۱۳۸۹ ارتفاعات پاوه

نفسهای عمیقتان ... سنگینی اسلحه...خواب چشمانتان.. را به دوش میکشم. تا کمی از دردتان کم شود، ولی.. ولی.. شرمندهام، که دوایی برای گمنامیتان، ندارم ...رد قدمهایتان، در ظلمات شب را میبوسم و پرچمتان را همیشه، در فراز کشور عزیزمان ایران بالا نگاه میدارم...چشمانت را بر تمام دردهایت بستی دردهایی که یکی دو تا نیست حقوق کم، حرفهای به دور از شأن مردم، در فضاهای مجازی، دوری از خانواده و شب بیداری، فقط و فقط برای آرمانتان، آرمانی که جانتان را، در کف دستانتان قرار دادع، یکبار، اخم را به پیشانیات راه ندادی، یکبار، گله یا شکایت نکردی. هدفت امنیت و آرمانت سرفرازی ایران است، و این یعنی تو سایهی امنیتی بر آسمان پر فروغ ایران ...... دلهایتان و نگاهتان برای مظلومان رئوف و مهربان و در برابر ظالمان پولادی و محکم است در انجام وظیفه آن ترسی به دل راه نمیدهی و به حق که جایگاه تو افتخار سرباز ولایت بودن است. در مرزهای کشور شاهد سختترین صحنهها بودی. بغض دختران، هنگام بدرقهی پدر و دعاهایشان برای سالم برگشتن پدر. ولی پدر در مرزها جام شهادت را سر میکشد و لبیک شهادتش را بر فراز آسمان آبی داد میزند. پدر خوشحال است ولی پارهی تنش هنگام دیدن جسد خون آلود پدر، فریاد میکشد و خاک را بر سر و صورت خود میپاشد و با اشکهایش صورت پدر را تمیز میکند لبهایش را بر پلکهای بستهی پدر میگذارد و آخرین بوسهاش را از پدر میگیرد. چه دلیران مردانی که جنگیدند و اینگونه شهید شدند و چه زیبا رهبر کشورمان فرمود ((شهدای نیروی مرزبانی و انتظامی مظلوم هستند)) ولی من در تمام سالهای عمرم هر چه دیدم زیبایی بود و عشق.. زیبایی خدمت به مردم و کشور از هر مسافرتی و تفریحی زیباتر و دلچسب تر بود. ما شاید ایام عید و تعطیلات جایی نمیرفتیم ولی همینکه پدرم سالم به خانه بر میگشت و از امداد رسانیهایش به مردم و درگیریهایش با گروهکهای مسلح با شوق و ذوق تعریف میکرد، لذت و غرورش از هر کنار دریا رفتنی بیشتر بر کالبد جانم می نشست. آری ما در خانه هستیم و فوتبال جام جهانی را تماشا میکنیم غافل از اینکه چهار مرزبان در هنگ میرجاوه رشیدانه جنگیدند و حماسه آفریدند. زمانی که پدران ما به مرز میرفتند دعا مهمان خانهی کوچکمان بود و اشک بی کسی در شبهای خدمتش مهمان گونههایمان از همینجا می گویم پلیس کشورم مرزبان قهرمان دعای امام سجاد که میفرماید ((خدایا! به حافظان امنیت و مرزبانان کشور اسلامی نصرت عنایت فرما.)) بدرقهی راهتان باشد. سلامتی همه پلیسهای غیور و زحمتکش اجماعاً صلوات بر محمد و آل محمد ....... منزلت و مقام آسمانی شهید و فضیلت شهادت را هیچ قلمی یارای توصیف نیست و کرامت و شفاعت شهید نیز درجهای والاست که رب الشهدا به بندگان خاصش عطا کرده است واقعاً شهدا چه شکوهی و چه هیبتی دارند. باید باور و یقین داشت که شهادت «اتفاق» نیست بلکه یک «انتخاب» است

به گزارش پایگاه خبری شهدای ناجا؛ "محمد شکری"؛ پرستار بیمارستان ثامن الائمه (ع) ناجا در جریان شیوع کرونا و تلاش برای بهبودی بیماران سر از پا نمی شناخت و در پی ابتلا به کرونا و شدت بیماری ۱۷ مرداد ماه سرانجام به کاروان شهدای مدافع سلامت پیوست؛ همسرش نیز در فراق یار سفرکرده، فرازهایی از دلتنگی های خود را در یک دلنوشته به رشته تحریر در آورده است. مدافع امنیت، مدافع حق و حقوق و مدافع سلامت، فرقی نمی کند. برای مدافع بودن باید سینه ای ستبر داشت برای سپرکردن مقابل دشمن. خواه این دشمن امنیت هم نوعانت را نشانه رفته باشد، خواه حق و حقوق و خواه سلامتشان را. روزی روزگاری، سینه ستبرش را سپر بلای دشمنانی کرده بود که قصد تجاوز به خاک و تمامیت ارضی میهنش را داشتند. رویای شهادت در سر می پروراند اما قسمت نبود تا در این جبهه به مقصودش برسد. باید صبر می کرد و لباس خدمت در جرگه ای دیگر را به تن می کرد. باید در کسوت پرستاری سالیان سال، مشق عشق می کرد تا وقتش می رسید. وقتی دشمنی ناپیدا و به مراتب خطرناک تر بهنام کرونا سر برآورد جبهههای سلامت برپا شد و کادر درمان سنگربانان این جبهه شدند. رزمنده سرو سیرت دوران جنگ تحمیلی، این بار هم از قافله عقب نماند؛ در جبهه سلامت در نبردی بسا سخت تر و نفس گیرتر با دشمنی که به چشم نمی آید و مشخص نبود از کدام جهت حمله می کند قد علم کرد. رسم عاشقی خوب آموخته، سالیان مدید پروانهوار گرد شمع وجود بیماران چرخیده بود و خوب می دانست رسم عاشقی، عافیت طلبی نیست. "محمد شکری"؛ پرستار مجرب و دلسوز بیمارستان ثامن الائمه(ع) ناجا که در جریان شیوع کرونا در کشور، در راه خدمت و تلاش برای بهبودی بیماران کرونایی سر از پا نمی شناخت در پی ابتلا به کرونا و شدت بیماری ۱۷ مرداد ماه سرانجام به آرزوی دیرینه خود دست پیدا کرد و به کاروان شهدای مدافع سلامت پیوست. دل نوشته همسر این شهید راه سلامت در فراق یار سفرکرده را در ادامه می خوانید: "عزیزم سلام. مدتی است صدای مهربانت را نشنیده ام. مدتی است که دلخوشی ام عکس ها، فیلم ها و صداهایی است که به یادگار برایم مانده تنها مونس و همدم من گلزار شهدای بهشت رضاست. آن هم به خاطر این شرایط کرونا خیلی به سختی توانسته ام چند باری به دیدنت بیایم. کنارت بنشینم و از دلتنگی هایم برایت بگویم از بی قراری هایم، از بی تابی هایم، از اشک ریختن های گاه و بی گاهم و تو در سکوتی سنگین فقط شنونده باشی. محمدم. بغضی آرام، بغضی از جنس دلتنگی گلویم را می فشارد. نمی دانم چگونه و با چه کلامی اشک هایم را روی کاغذ پیاده کنم. تو یک مرد واقعی بودی. از محبت از سخاوت از حس شادمانی و نشاط ذره ای برایمان کم نگذاشتی. وجودت چنان گرما بخش خانه بود که اکنون نبودنت همچون صخرهای سخت حس می شود. نازنینم این که می گویند، دخترها بابایی اند راست می گویند. چه بگویم از بی تابی دخترانت. از یاد کردن خاطرات شیرینشان با تو از بغض ها و اشک هایشان. دردناک ترین لحظه زمانی است که بچه ای با پدرش بازی می کند و دردانه ام با نگاه حسرت بار به آنها می نگرد. بهترینم، فکر کردن به ادامه زندگی برای من بسیار سنگین است. چه کنم که نگاه دخترانمان که حالا دیگر تنها همدشان من هستم دست هایم را بسته است. شب ها تا صبح خواب به چشمانم راه ندارد و قلبم بدجوری می سوزد مطمئنم تکه ای از آن را با خود برده ای. محمدم آدم فکر می کند فقدان با گذشت زمان از بین می رود اما نه عزیز دلم به نظر من فقدان مثل یک زخم است خوب می شود جایش ولی برای همیشه باقی میماند. مهربانم می دانی چقدر آرزو دارم یک بار دیگر مثل بعد از ظهرهایی که با هم دو نفره چایی می خوردیم من حرف بزنم تو گوش کنی، توحرف بزنی من لذت ببرم و برای آینده دختران گلمان نقشه بکشیم را تجربه کنم. عزیزترینم رنج هایی که در آن چند روز بیماری کشیدی بسیار آزارم می دهد، ولی دلخوشم به این که به آرزویت رسیدی، شهادتی که سال ها پیش به دنبالش می گشتی. نمازهای اول وقتت، تعقیبات نمازهایت، شرکت در عزاداری هایت و بالاخره رسیدن به آرزویت، خوش به سعادتت. عزیزترین همسر دنیا؛ محمد جان امروز پیراهن مشکی محرمت را که اتو کشیده و آماده در کمد لباس هایت دیدم آتش گرفتم. سوختم. تصمیم گرفتم به همان مراسم عزاداری که هر سال می رفتی بروم. از هیئت امنای عزاداری خواهش کردم که برای عزادار پسر فاطمه (س) که امسال بین عزاداران غایب است، دعا کنند. اگرچه می دانم روحت در این مراسم حاضر است عکس نازنینت را به آن ها دادم تا امسال هم از آن عزاداری بهرهمند شوی. خیلی متأثر شدند و برایت طلب غفران کردند. قول دادند حتماً در آنجا به یاد شما باشند. مائده سعی میکند آرامم کند. خیلی با من حرف می زند که: "وجود بابا را در خانه حس می کند. او هست و ما را نظاره می کند" ولی مهدیه دلتنگی های تو را با فشردن من در آغوشش تسکین میدهد. یادت هست لحظه احتضار کنارت چه قولی به تو دادم. گفتم "نگران بچه ها نباش. حالا که تصمیم آسمانی شدن داری آسوده خاطر برو. من هستم و مراقب فرزندانمان." آن لحظه اندازه این قول را حس نکردم ولی الآن که می بینم که مهدیه شب ها از شدت بغض گلویش درد می گیرد تازه می فهمم که چه مسئولیت سنگینی را پذیرفته ام. عزیزترینم من و تو یک روح بودیم در دو جسم و روز ۱۷ مرداد ماه ۹۹ من خودم به چشم خویشتن دیدم که جانم می رود. "شهادتت مبارک همسرم. دوستت دارم" مدافعان سلامت در این نبرد تنگاتنگ، بی وقفه در حال مبارزه هستند و برای از پای درآوردن این دشمن مهلک لحظه ای از پای ننشسته اند. گرچه خسته، دلتنگ و رنجور شده اند اما دل به پاییز یاس و ناامیدی نسپرده اند. اما به راستی ما مردم چطور می توانیم در مقابل ایثارگری های مدافعان سلامت کشورمان ادای دین کنیم؟! اگر رسالت کادر درمان، امروز ایستادن و مبارزه در خط مقدم مقابله با کرونا است قطع به یقین ما هم وظیفه داریم نسبت به سلامت خود و هم نوعانمان مسئولیت پذیر باشیم و حجم کار مدافعان سلامت سرزمین مان را بیش از این سنگین نکنیم.

محمد هم شهید شد. باور نمیکردم. چند لحظه ای متوجه نشدم چی شده؟!! تا وقتی از احمد و بقیه هم شنیدم. دیگه مطئن شده بودم که محمد ...... (لقبی که رفقا بهش داده بودن) هم پرید. بالاخره این همه، این در و اون در زدنش نتیجه داد. اونقدر عاشق شهادت بود که بالاخره به عشقش رسید. تهرانپارس، سیستان، ایرانشهر و خیلی جاهای دیگه هم شهادت میدن که محمد واقعاً عاشق شهادت (در عمل، نه در حرف) بود، و آنقدر تو راهش استقامت کرد که ثابت کرد در باغ شهادت هنوز هم بسته نیست. همون موقع چند خطی به بیچارگی خودم و سعادت محمد حدیث نفس کردم: امروز هم خبر آوردند که یکی دیگه از عاشقای خدا به او پیوست. آره؛ محمد عبدی، همون محمد..... از اون اول که دیدمش معلوم بود که نسبت به بقیه فرق داره ...... همش دنبال پرکشیدن بود، مشخص بود که ماندنی نیست...... محمد جون! خوش بحالت؛ فردا هم تشییعته، حمید هم امروز حرکت تا شب، تو معراج پیشت باشه. یادش بخیر! آخرین باری که دیدمت تو دوکوهه بود. داشتی بر میگشتی، سرت رو از اتوبوس بیرون آوردی و همونجا صورتت رو بوسیدم، یادش بخیر! سرت رو هم حنا گذاشته بودی...... خوش به سعادتت؛ به هر دری میزدی که بِبَرنت؛ روی حرفت مردونه بودی؛ آخر هم که نتیجه ش رو گرفتی ...............

(بسم رب الشهداوصدقین) برادرشهیدم هرروزکه می گذرد خورشید، بین من ومهربانی های توبیشترفاصله میاندازد. نیستی، تونیستی، اما یک سال است که شهریاد تو را نفس میکشد، اقتدار روزهایمان را درتویافتم و در، رد گام های مقاومت برسرکوچه ای دلم نام کسی نقش زده است یادی ازاصالت باران، حرفی ازحضورگل های بنفشه، همه چیز بوی تودارد. ازتوآموختم ای برادرشهیدم زندگی مبارزه ای بی پایان است تو با مرگ خودت به من آموختی آنچه دنیا با زرق و برقش یادم نداده بود. اکنون تو نیستی ولی همه چیز بوی تو را دارد، بوی عاشقانه زیستن فاصلهی بینمان اززمین تا آسمان است. هربارکه چشمم به تابلوی نامت میافتد، انگار تابلو با من حرف میزند (شهیدمهرزادخیری) دلم می لرزد انگار تمام زمستان به دلم هجوم آورده است. درخود میشکنم همه چیزعوض شده تورفتی و من ماندم. میدانم که میخواهی بمانم میدانم که میخواهی فانوس یادت را روشن نگهدارم، توخون سرخی هستی دررگ های این سرزمین باید شروع کنم؛ وتو را به تمام جهان بشناسانم... برادرشهیدم تو به ما آموختی که بال برای پریدن است و جاده برای دویدن، به ما آموختی دم ودقیقه های زندگی غنیمتاند، ماهمه میدان داریم و زمین میدانی بزرگ گاهی برای جنگ، گاهی برای مسابقه، ولی هیچ گاه خالی ازتکاپو نیست، به ما آموختی که انسانیت یعنی دلبری کردن. زیستن هنر است وهنرمند آناناند که شمع میشوند، تا صدای بال زدنهای، پروانهها برقرار بماند تو به ما آموختی ک راه خویش را بشناسیم، تا تابلوهای منحرف کنار جاده فریبمان ندهند، آموختی که به قدمهایمان آنقدر راه رفتن را بیاموزیم که خستگی نشناسند به چشمهایمان آنقدرمهر ورزیدن رابیاموزیم که دشمنی نشناسند، و به دستهایمان آنقدرسختی کشیدن بیاموزیم که سستی نشناسند، برادرم تو انگشت اشاره ای بودی به سمت ما، کوله پشتیات نشان از هجرتی دراز داشت عزیزم عاشقانه آمدی، مثل نسیم عارفانه رفتی مثل قاصدک......

دلنوشته ی سیده زهرا موسوی فرزند شهید سید نور خدا موسوی در استقبال از شهید گمنام: ﺑﺴﻢ رب اﻟﺸﻬﺪاء و اﻟﺼﺪﻳﻘﻴﻦ ای عشق باز هم پر پر زنان سمت دلهایمان پر کشیدی تا انگار در گوشه ای از دلمان فریاد بزنی از غم و ماتم بی مادری باز هم نام مادر زینت بخش کوچه ها شد و شما ای شهید گمنام که نام زیبایت نامعلوم اما به وسعت آسمان هاست انگار بی تاب شدید تا دلسوزانه قدم بردارید در جایی که بعضی ها انگار یادشان رفته رسالت شان برای چادر خاکی مادر را... سلام بر شما که از دار دنیا تنها یک پلاک و چفیه و سربند را برگزیدید... این روز ها نبودنتان بر شانه ی بغض تنهایی هایمان عجیب اشک خیرات می کند... بی گمان بی خبر نیستی که این روز ها بعضی ها غفلت کرده اند از یادگار نامی که شما بر سر سربندش دعوایتان می آمد ای شهید عزیز برای دلهای دور افتاده از مادرتان فاطمه دعا کنید دلها این روز ها شوری بپا کرده... سردار که مهمانتان شد انگار دوباره حال و هوای بهشت را به شهر ها هدیه دادند... و اما امروز هم شما آمدید... گویی انگار هوای عاشقی دوباره برگشته و با وزش هر نسیم، نام مادر سمت دلها میپیچید... عجب جاذبه ای دارد قدومتان سلام بر شما ای گلبرگ سرخ و ای لاله ی دشت شقایق که با آمدنتان انگار بوی پدران شهیدمان را برایمان می دهید... بوی، گلوله، بوی خون، بوی باروت، بوی خدا و حالا خود مادر که نام زیبایش به در و دیوار گره خورده به استقبالتان آمده و برای شما اسپند دود می کند سلام مهمان ویژه ی بابای زهرا اینجا امروز همان جایی آمدید و ما را فراخواندید که روزی بابای شهیدم به روی دست ها راهی شد و دل دخترش زهرا را با خود برد... اصلا انگار اینجا میعادگاه عاشقان است... اینجا که می رسی همه ی حرف ها بوی رفتن به خود می گیرد بوی پرواز... بوی خداحافظی... بگذار بگویم اینجا همان جایی است که این روز ها زینت آن شده نام زیبای سید نور خدا.. آمدید خوش آمدید من هم آمدم به استقبال از شما ای نام و نشان گم کرده ی به جان و دل آشنا بدون شک شما مهمان ویژه ی بابای زهرا هستید و رسم مهمان نوازی همین است که پیش پایتان قد علم کنم و به استقبالتان بیایم.... سلام بر شمایی که چشمانتان را به روی دنیا بستید و خدایتان را به نظاره نشستید راستی سلام سردار میدانم که شما هم اینجایی در هوایی که بوی چادر خاکی مادر به مشام می رسد... کاش گوشی برای شنیدن داشتم تا برایم بگویید مهمانی آسمان چطور است... نمیدانم بابایم را دیدید یا نه؟ اما کاش سلام زهرای دلتنگ بابا را به بابای عزیزش برسانید یادمان نمی رود شما اگر نبودید وارث مادر هم این روز ها به راحتی روی سر دختران حاج قاسم نبود گریه های فاطمیه ی امسالمان روضه ی دو سردار دارد مگر نه اینکه روضه حتی اگر به نام مادر هم باشد باز نام پسر به میان می آید چه خوب رسم عاشقی را ادا کردید و با رفتنتان یک جهان را عاشورایی کردید اصلا انگار رفتن شما هم مقدمه ای بود برای آغاز شما که رفتید فاطمیه آمد فاطمیه ای که امسال خیلی زودتر چشم ها را بارانی و دلها را لرزان کرد کاش این روز ها و شب ها پای محفلی که خود مادر میزبان آن است سلام ما زمینیان را هم برسانید و اما ای شهید گمنام ای وارث گمنامی، ما خودمان را گم کرده ایم، غریبیم در این شهر و دیار شما انگار آمدی که راه را نشانمان دهی اما این چه وقت آمدن بود زهرای نور خدا فدای شما؟ اندوه سیلی کوچه های مدینه کممان بود؟ ما که رخت سیای مادر بر تن داشتیم ما که هنوز غم سردار اربا اربای مان را باور نکرده ایم مگر شما چه نسبتی با مادر سیلی خورده ی پهلو شکسته ی بی حرم دارید که یکبار دیگر دلهای ما با آمدنت زیر و رو شد؟ این چه وقت آمدن است عزیز دل مادر؟ سیده زهرایم، هم نام مادری که شیفته ی نام و راهش بودید پیغام رسان نور خدایم، پدرم، همه ی وجودم همان نور خدایی که یکبار برای دوستان شهیدتان از نفس های بی شماره اش خواندم اما امروز آمده ام تا برای شما بگویم از غم فراق از غم دلتنگی چرا که حالا او هم چون شما سبک بال شده و با هزاران حرف نگفته برای دخترش مهمان عرشیان است... بابا نیست اما من باز هم به نیابت از پدر آمده ام به استقبالتان خسته نباشید، از سفر خوش آمدید ای کربلایی کربلا نرفته نمیدانم حلقه گمگشته کدام مادرید و نگین انگشتر کدام پدر نمیدانم تاج سر کدام خواهر و عزیز دل کدام برادرید به راستی عجب دلی دارد مادرت چه زیبا شما را بر سر دست گرفت و تقدیم صاحب روضه های این ایام کرد و اما در تمام این سالها چه حسین هایی که مادران برای روح الله تربیت کرده اند که بعد از سی و چند سال بی وفایی نکردند و باز هم به آغوش شان بازگشتند این است رسم عاشقی میبینی شهید پر از نام گوشه گوشه ی تابوتت را مادران چشم انتظار گرفته اند و قاب عکس یوسفشان را نشانت میدهند نکند شما از جگر گوشه هایشان با خبر باشید و مژده ای برایشان آورده باشی بگذار کمی آرام تر بگویم، خیلی از مادران با همان چشمان منتظر در دل قبر آرام گرفته اند و دیدار را به قیامت انداخته اند دلم می گوید اصلا شما همان مقصود دلشان هستی اما به روی خودت نمی آوری... این مادران را چه شده اینقدر بی تابی می کنند؟ میبینی چقدر دلتنگند راستی مادر شما کجاست؟ کجای این سرزمین سر به دیوار گذاشته و در این لحظه با قاب عکست درد دل می کند نمیدانم شاید هم مادرت تاب نیاورد و زودتر از آمدن شما به خواب رفته و اکنون در دل خاک آرمیده است... اما میدانم که این سالها مادر پهلو شکسته خوب برایت مادری کرده که اینهمه دیر آمدی... سرباز گمنام مادر سلامم را به مادرم زهرا برسان و از قول من و تمام فرزندان انقلاب به بابای عزیزم و حاج قاسم عزیز بگویید تا پای جان ادامه دهنده ی راهتان و منتقم خون پاکتان هستیم و تا آخر میمانیم سیده زهرا موسوی/

((بسمه رب شهدا و الصدیقین)) هیچ وقت فکرش را نمی کردم روزی شهریور ماه، برایم یادآور چنین روز هایی گردد، اول شهریور تولدم 27 شهریورماه جشن ازدواجمان-22شهریور تولد پسرمان و اما27 شهریور شهادتت ای عزیزتر از جان اما جنس این اتفاق با تمام اتفاقای قبل فرق میکند. این روز ها تمامی لحظات، ساعت ها، ثانیه ها، همه و همه، هرچیزی که در اطرافم است بوی تو را میدهد فصل، فصل خزان شدن زندگیمان است، زندگی که درفراز و نشیب های سختش خم به ابرو نیاوردی تا دل ما نرنجد، اما آقا هوای دلم را داشت و مرا در حریم خود جا داد تا تسکینی شود بر دلم و قوتی باشد در پاهایم برای ادامه مسیر، امسال هم خزان زندگیمان(27شهریور) 96 به ماه غم حضرت ثارالله یکی شده است انگار زینب کبرا(س) با من حرفی دارد، حرفی از جنس استقامت، استقامتی از جنس شمع که استقامتی است همراه با سوختن همراه با آب شدن . بی بی جان باشد، صبر می کنم همچون خودت یک تنه می ایستم جلوی طعنه های مردم، جلوی حرف های بیهوده، جلوی تمام سختی های بعد شهادت، جلوی همه و همه ی این مشکلات می ایستم تا علم عباس زمین نماند، یک تنه علم را به دوش می کشم تا نگذارم دشمنان فرهنگ ایثار و شهادت را از این مردم بگیرند اما چه کنم دلتنگی است دیگر، کارش نمی توان کرد، عجیب دلتنگم هربار اذن دخول می خوانم یاد اذن دخول هایم می افتم. که باهم می خواندیم، هربار سلام می دهم یاد سلام هایی می افتم که از دور وقتی برای اولین بار گنبد حضرت رضا(ع) را میدیدم مودب دست به سینه رو به بارگاه ملکوتی آقا می کردیم و سلام میدادیم، امسال دومین سال بود که تولدم را کنارم نبودی تولدی که هدیه اش پابوسی امام رضا(ع) بود کاش بودی مثل همیشه اولین تولد را تو میگفتی، کاش بودی و باز مثل گذشته دست دردست هم در صحنه های حریم رضوی قدم میزدیم، کاش می شد تمام اینها خواب می بود، نبودنت، رفتنت، جای خالیت،... همه وهمه خواب بود. خوابی که با تماس تو از آن بیدار شوم از آن تماس هایی که بعد از مدت ها می گرفتی و می گفتی که بزودی بر میگردم اما افسوس .. که همه این ها واقیت دارد و تو نیستی و من ماندم و کوله باری از مسئولیت و البته دلتنگی. رضای عزیزم فقط دعایمان کن، دعا کن پیش زینب کبرا(س) شرمنده نشویم و تا روزی که زنده ام همچون خودش علمدار میدان باشم و پسرمان را هم میدان دار این عرصه تحویل آقا بدهم.

(بسم رب الشهدا والصدیقین) دل نوشته ای خطاب به شهید: رسول عزیزم: نزدیک به دوسال است که درکنارم ندارمت صدای دلنشینت در گوشهایم زمزمه نمیشود، اما همیشه حضورت را در تمام دقایق زنگیم احساس میکنم. زمانهایی که خیلی دلتنگم دل خوشیم عکسهایی شده که از تو برایم به یادگار مانده و در تمام عکسها همان لبخند همیشگی. محبوبم هرروز که میگذرد بیشتر از قبل دلم برایت تنگ میشود و اکنون ای بهار عشق کاش میشد واژه ها را شست و انتظار را تفسیر کرد همان انتظاری که همیشه به خودم می گویم او هست او بر میگردد ولی افسوس....... عزیز تر از جانم خیلیها میگویند شماها برای منفعت خودتان رفته بودید. چه میدانند عشق به وطن واقعا یعنی چه، کارشان شده نمک پاشیدن به زخمی که هیچ وقت خوبی ندارد. چه میدانند کار کردن در نقطه صفر مرزی برای عشق به وطن و هم نوع یعنی چه از دلتنگی شبانه دختر برای پدر چه میدانند چه میدانند چه میدانند. عزیزم من که می دانم تو دل و جان دادی برای مردم وطنت. عزیزم بگذار هرچه میخواهند بگویند حرفها هیچ وقت تمامی ندارد تو به آنچه لیاقت و آرزویش را داشتی رسیدی و من هم همیشه به داشتن این چنین همسری افتخار کردم واما بدان که من همیشه در حسرت یک بار شنیدن صدای تو هستم.

به نام ویاد کسی که نام دوست تنها لایق اوست قبل از هر چیز خشنودم از اینکه فرصتی در اختیارم گذاشته شد تا خاطره ای هر چند کوچک از پدربزرگوارم از نهانخانهی دل به روی کاغذ جاری سازم. زمانی که پدرم میخواستند عازم جبهه شوند تازه هفت سالم شده بود و سه ماه بود که به کلاس اول میرفتم یادم می آید همگی برای خداحافظی پدر که عازم جبهه بودند درب حیاط خانه جمع شده بوده بودیم هرکس چیزی به ایشان میگفت یا ایشان به هرکدام از بچهها توصیههایی میکردند نوبت به من که رسید مرا در بغل گرفت وبوسید و گفت: ((درس خواندن فراموشت نشود)) من هم درحالی که گوشهی لباسش را میکشیدم معصومانه نگاهش میکردم و گفتم ((پدر تو رو خدا نرو، اگر تو بری کسی به من املا نمی گه)) چون هروقت پدرم از سرکار می اومد بعد از صرف غذا حتماً به من املا میگفت، آن هم بسیار با صبر و حوصله وبه شیوه داستان گونه طوری که آن موقع آرزو میکردم آموزگار شوم و به دانش آموزان املا بگویم او هم صمیمانه نگاهی کرد و گفت: دخترم من هم دارم تکلیفم را انجام میدهم دعا کن تا املا من هم بیست شود اما راجع به املای تو به دیگران سفارشت را میکنم)) آن موقع فکر میکردم پدر میرود و زود بر میگردد تا اینکه بعد از تقریباً بیست روز شلوغی خانه و گریههای دیگران به من فهماند که دیگر برگشتی وجود ندارد.

دلم در سینه می تپد زمانی که سوز سرما صورتم را کبود می کند. می دانم تا انتهای زنده بودنم، سرمای سخت زمستان مرا به آن روزها می برد، آری همان روزها که کودکی بیش نبودم همان روزهایی که پدرمان را زا دست دادیم و کوه غم بر سرمان آوار شد هنوز هم حسرت نداشتن پدر آزارم می دهد. هنوز هم نداشتن چراغ راه زندگی مسیرمان را تاریک کرده سال 84 من محمد کودکی شش ساله بودم و برادرم 5سال بیشتر نداشت بیشتر مهربانی ها و محبت هایش را بخاطر داریم تا خاطراتش را. آخر از صمیم قلب دوستمان داشت و نوازشمان می کرد خاطرم هست یکی از همان روزها که پدرم شهید هوشنگ طرحانی هنوز به شهادت نرسیده بود به منزل آمد علی مشغول بازی با دستبند نظامی اش شد دستبند به دستانش قفل شد کلید همراش نبود علی را به کلانتری محل خدمتش برد و دستانش را باز کرد. گاهی اوقات پدرم سربازان محل خدمت خود را به محل زندگیمان می آورد و غذایی که مادرم آماده داشت به آن ها می داد. در پایان با اینکه حسرت نبودن پدر را در سر دارم با آنکه دست نوازشش را بر سرنداریم با اینکه دیوار مستحکم زندگیمان به تلی از خاک تبدیل شده اما با این همه خوشحال و خرسندم که بابایم در راه اسلام و انقلاب و آرمانهای امام به شهادت رسیده و رسیدن به آمال و آرزوهای اخروی را به زندگی در دنیای فانی ترجیح داده آری خوشحالم و خوشحالم و خوشحالم...(دلم برای بابایم تنگ شده)

بسم رب الشهدا و الصدیقین به نام آنکه جان را فکرت آموخت شهادت هنر مردان خداست گرچه از هر ماتمی خیزد غمی فرق دارد ماتمی با ما تمی لاجرم در مرگ مردان بزرگ گفت باید ای دریغا مرهمی شهید نصراله کریمی نژاد: پدرم در شهرهای مرزی استانهای ایلام و کرمانشاه خدمت کرده بود قبل از علنی شدن جنگ ایران و عراق در تاریخ59/6/31 به منظور شناسایی مواضع و موقعیتهای حساس مرزی و عملیاتی از ابتدای شهریورماه سال 1359 در مناطق مرزی کشور همچون سربازی جان برکف و وطن دوست مشغول خدمت بودند در عملیاتهای زیادی شرکت داشتند در آخرین عملیاتی که با نام گرامی محمدرسول الله و با رمز لااله الا الله و محمدرسول الله در تاریخ 60/10/12 در ارتفاعات غرب نوسود به عنوان فرمانده عملیات حضور که در این عملیات به شهادت رسیدند. من به عنوان فرزند دوم شهید در حالیکه در آن دوران 15 سال بیشتر نداشتم خاطرات زیادی از پدرم به یاد دارم که به چندنکته از ان اکتفا میکنم. پدرم در طول خدمت اغلب در مناطق محروم و دورافتاده و صعب العبور و گرمسیری که فاقد از هرگونه امکانات اولیه رفاهی زندگی بوده انجام وظیفه نموده است اما چون به کار و خدمت خود همیشه علاقه مند و دارای احساس مسئولیت بوده به عنوان یک سرباز جان فدای آب و خاک راضی و خشنود بود. ما را همواره به صداقت و پاکی در زندگی، متدین بودن، ایمان محکم راسخ، قران خواندن و عمل کردن به دستورات ان، رعایت حجاب اسلامی داشتن، تحصیلات عالیه و فردی مثمر ثمر بودن برای جامعه کمک به همنوعان و مستمندان سفارش می نومد و موفقعیت های تحصیلی فرزندان برایش لذت بخش بود. از ویژگیهای اخلاقی ایشان این بود که همیشه با صدای آرام و متین صحبت میکرد به دلیل آرامش روحی و روانی با سعه صدر و اطمینان قلبی با مسائل و مشکلات برخورد میکرد. احترام به والدین و سالخوردگان و کمک به افراد یتیم از اقوام و آشنایان دهها خصلت عالی انسانی در وجود ایشان برای من که همچون سمبل و الگوی انسانی پاک و صادق بود تاروزی که زندهام در ذهن و زندگیام نقش بسته است. آخرین باری که بعد از سه ماه حضور در خط مقدم جبهه به خانه بازگشتند خواهر بزرگم که مشغول بافتن جوراب پشمی برای پدرم بود گفت پدر جان تا چندروز دیگر جورابها بافته و تمام میشود. برای زمستان استفاده کن پدر لبخندی زد و گفت دخترم این جورابها برای من قسمت نمیشود، با این حرف دلم لرزید خواهرم گفت هنوز زمستان شروع نشده آن را زودتر تمام میکنم تا بپوشی و این چنین شد که جوراب تمام نشد و خبر شهادت را آوردند. و براساس آیات و مستندات قران کریم که میفرماید: شهیدان زندهاند و شاهد بر اعمال ما هستند این مهم برای من به اثبات گردیده است در تمامی مراحل زندگی هروقت اتفاق مهمی در زندگی خانوداگی به صورت خواب دیدن که واقعاً همان رویای صادق به حساب میآید هنوز حضور پدر در جمع خانواده احشاش میشود حتی زمانی که من همراه مادرم جهت انجام فریضه حج عمره در مکه و مدینه حضور داشتیم با دیدن خواب ایشان یقین پیدا کردم که احرام پوشان حرم امن الهی میباشد. ما فرزندان باید همواره رهرو راستین راه پدرمان باشیم تا هم خدا از ما راضی و خشنود باشد و هم ارواح طیبه شهدا از عملکرد ما راضی باشند. خداوندا: شهیدان ما را با تمامی شهیدان صدر اسلام محشور نماید.

سلام پدرم من هستم امیر تو، پدر همان امیری که 12 روزی بیشتر نداشت که تو به شهادت رسیدی و فقط تنها چیزی که از من دیدی این بود که عکس دستم را بر روی کاغذ کشیدند و برای تو فرستادند و توهم گفتی خدا نگهدارد برای شما من که نمی توانم بچمو ببینم. باباجون چقدر سخته حال بچه ای که نمی دونه باباش هم دوسش داره یا نه، بابا جون باز سلام. نمی دونم به سلام من جواب دادی یا نه با من قهری و دیگه دوسم نداری. می دونی برای چی اینقد دارم برات این حرفارو می زنم ؟ چون خیلی دلم برات تنگ شده خیلی وقت ها که دلم می گیره میام سرمزارت آروم بدون اینکه کسی بفهمه و دلش برام بسوزه با تو درددل می کنم باتو از خود برات می گم بابا. بابا با این که همه میگن من واسه خودم مردی شدم و الان یه اولاد دارم و دخترم که هیچ وقت مثل پدرش تورو ندید ولی همیشه با عکست درددل می کند و هر وقت من دعواش می کنم میگه به من اگه حرف بزنی به پدرجون می گم که دعوام کردی بابا خیلی دوستد دارم بیشتر از هروقت احساس دلتنگی و دوری تورو می کنم آخه پدر سنگ صبوره یک فرزنده اما برای من فقط جای خالیت و سنگ قبرت بجا مونده می دونم که تو صدای منو می شنوی آخه هروقت که میام سرمزارت باهات حرف می زنم جواب منو می دی اما بعضی اوقات از دست این زمونه گله می کنم که چرا تو رفتی و شهید شدی چون این ملت قدر شهدارو دیگه نمی دونن و هرچی هست رو زبون خودشون به ما می گن فقط ادعای ما هرچه داریم از شهدا داریم رو بر روی زبان جاری می کنن بابایی تو رفتی که امام ولایت فقیه تنها نماند اما باباجون سید ما خیلی تنهاست تو رفتی که حجاب دختران و زنان حفظ شود اما روز به روز روسری ها عقب تر می روند و چادرها کنار گذاشته می شود بابا تو رفتی که دشمن به جان و مال و ناموس ما تجاوز نکند اما دشمن در خانه ما هم توسط یک گوشی موبایل نفوذ کرده است بابا خیلی صحبت کردم ببخش ولی در اخر حرفام ازت می خوام که مارو دعا کنی و در جمع شهدا و اربابمون سید و سالار دشت کربلا حضرت اباعبدا... الحسین مارو شفاعت کنید،دعا کنید عاقبت این کشور ختم بخیر گردد بابا دوست دارم دوست دارم دوست دارم و می بوسمت...

تقدیم به پدر شهیدم منصور خداکریمی میخواهم از واژه ای حرف بزنم به وسعت دشت، به استواری کوه، به بلندای آسمان و به قداست عشق... میخواهم دلنوشته بنویسم ... حرفهای دلم را بگویم.... به پدری که به زعم خیلیها نیست... اما ...برای من... میخواهم از پدرم حرف بزنم... واژه ای که شاید برای خیلیها فقط یک واژه است و برای بعضیها همان هم نیست اما...برای من و امثال من چیزی بیشتر از یک واژه است...چیزی شبیه زندگیست. اصلاً نه خود زندگیست. ندیدنش را شاید بتوانی بپذیری اما نبودنش را هرگز! هرگز... مگر میشود بدون پدر، زندگی کرد. مگر میشود قلب تاریخ شد و نبود؟! مگر نه اینکه شهدا قلب تاریخاند؟ مگر میشود ایمان نداشت به کلام الهی که (کشته شدگان راه خدا را مرده مپندارید.... بلکه آنان زندهاند و نزد من روزی میگیرند) شاید گاهی مشکلات زندگی را تاب نیاوری و بگویی نیست... شاید گاهی خسته شوی و بگویی نیست. شاید گاهی خسته شوی و بگویی نیست.... شاهی گاهی بند صبرت فقط یک مو تا پاره شدن فاصله داشته باشد و بگویی نیست.... اما وقتی در بزنگاه زندگیات فرجی اتفاق میافتد که تمام توجیهات عقلانی و زمینیات در برابرش الکناند...یا معجزه ای روی میدهد که فقط نام اعجاز سزاوارش است و بس... زمانی به خودت میآیی که متحیر شده ای... چشم دلت باز شده است.... میبینی... پدرت را میبینی! همان پدری که خودت هم یک روزهایی با فقیه همنوا شده ای و نبودنش را فریاد زده ای... حضورش هست...سایهٔ پدریاش هست...هنوز هم هست... مثل روزهای اول که دستت را گرفت تا قدم به قدم راه رفتن بیاموزی...اکنون هم راه رفتن در جادهٔ ایمان و یقین را به تو آموخت... جاده ای باور...باور حضور... آری پدرم...باز هم تو بردی. پدر قهرمان من!...اکنون دیگر اگر تمام دنیا هم یک صدا نبود تو را برایم فریاد کنند، گوش من فقط یک صدا میشنود... صدای قدمهای تو که هر لحظه با من و در کنار من نفس میکشی... حضور تو عین الیقین من است... ((و لاتحسبن الذین قتلو فی سبیل الله امواتا، بل احیا عند ربهم یرزقون))

خاطره ای که من از پدر شهیدم دارم شبی است که فردای آن روز پدرم میخواست به جبهه جنگ حق علیه باطل اعزام شود ایشان تمام اقوام نزدیک و دوستان را به منزل دعوت کرده بود که وصیت نماید و خواهرم تهمینه که حدود یک سال ونیم از من بزرگتر است یکی در زانوی راست پدر و دیگری در زانوی چپ پدر نشسته بودیم و زارزار گریه میکردیم مانند دوطفلان مسلم، در حقیقت ما دوطفلان مسلم هستیم چون نام پدر شهیدم مسلم است و التماس میکردیم بابا به جبهه نرو انگار از همان شب میدانستیم که رفت ایشان برگشتی نخواهد داشت، پدری که طاقت دیدن اشکهای مارا نداشت ولی عشق و علاقه او به رهبر او را خونسرد کرده بود و اشک ریختن ما برای او اهمیتی نداشت، ایشان برای رفتن به جبهه داوطلبانه و عاشقانه تصمیم گرفتند و اگر بخواهم بگویم چرا آنقدر برای جبهه اشتیاق داشتند به دلیل حفظ دین و انقلاب، عشق به رهبر، حفظ ناموس، حرف امام، برای ایشان حجت شرعی بود هرچند خانواده مخالف خواسته ایشان بودند ولی او عاشقانه و با جان و دل به جبهه اعزام شدند، آن شب، شب پنجشنبه بود، روز پنجشنبه با وجود اینکه میدانست مدرسه تعطیل است من و خواهرم (کلاس دوم ابتدایی و سوم ابتدایی) را به مدرسه رسانید و ما دیدیم که مدرسه تعطیل است، خوشحال برگشتیم که نزد پدرمان باشیم ولی مادرم میگفت بعد از برگشت از مدرسه سریعاً به جبهه رفته دیگر کاری جز دعا برای ایشان و تمامی رزمندگان نداشتیم تا اینکه بعد از ده روز خبر شهادت پدرم را برای ما آوردند شبی که ایشان به شهادت رسیدند مادربزرگم (مادرشهید) نیمه شب به حیاط رفت و گلهایی که پدرم در باغچه کاشته بود (گل کوکب) آنها را میچید و در سینه خود پرپر میکرد و به آسمان نگاه میکرد و با خدای خود راز و نیاز مینمود انگار به او وحی شده بوده که پدرم به شهادت رسیده بله صبح شد و خبر شهادت پدرم آوردند، پدر شهیدم در 21/07/59 در جبهه اهواز به درجه شهادت نائل آمد.

بسم الله الرحمن الرحیم صحبت یار و دیار است جانا برخیز سفر عشق دگر باره گران خواهد شد اون روز بابا حال و هوایی دیگه داشت. وارد خونه که شد همه فهمیدیم چیزی باعث خوشحالی بابا شده که خیلی مهمه، مثل همیشه مادر رفت جلو بعد از سلام جویای حالش شد. بابا گفت: مأموریت عراق بهم دادن آگه خدا بخواد قراره بریم پابوس آقا، خوشحالی مادر کمتر از بابا نبود. چون می دونست بابا چقدر آرزوی حرم آقا رو داره، بابا برای سفر آماده شد، مادر ساکشو بسته بود همه منتظر بودیم بابا بیاد برای خداحافظی، بابا آمد یه نگاهی به مادر انداخت، بعد گفت قرار نیست برم همه متعجب به حرفهای بابا گوش کردیم. بابا ادامه داد: همکارم که قسمت مرزبانی بود که گفتم اهل تسننه آمد پیشم گفت شمسایی اینقدر از آقا امام حسینت (ع) برام تعریف کردی که مشتاق زیارت آقا شدم آگه میشه اجازه بده من جای تو برم مأموریت، منم صلاح دونستم اونو جای من بفرستن مأموریت. بابا جوری درباره آقا امام حسین (ع) صحبت میکرد که همه شیفته آقا و اهل بیتش میشدند. او از آرزوی بزرگ خود گذشت و کسی را که خودش عاشق کرده بود به معشوقش رساند. پارچه کت شلواری که همکار پدرم برایش از کربلا سوغات آورده بود او را خیلی خوشحال کرد. میگفت تبرکه همان روز برد خیاطی تا برایش بدوزن، یادش به خیر. خرمشهر سال 53 خیلی دلم براش تنگ شده کسی که جانش رها از بهر جانان کرد بدان که دلش اهدا از بهر یاران کرد.

بابای خوبم سلام از آسمان پرستاره خوبان چه خبر؟ مهمانی خدا تمام شد؟ بهارها پشت سرهم آمدند و سالها گذشت و دختر کوچک و لوست را بزرگ کرده و از آن مادری ساخت فقط خدا میداند فقط خدا از دل پردردم خبر دارد و بس! زمانی که لباس عروس به تن کردم چقدر دوست داشتم دستان گرم و نگاه پرمهر پدرم بدرقه راهم باشد و یا زمانی که دخترم متولد شد آرزو داشتم پدرم با آن صدای آرامش بخشت در گوشش اذان و اقامه بخوانی اما افسوس و صدافسوس نبودی... پدرجان دیگر نمیخواهی بیایی! پدر مهربانم بی تو هوای چشمانم بارانی است. بی تو آفتاب زندگیام پشت ابر نبودنت محو شد. تو که نیستی نبودنت چه سخت و طاقت فرساست. تو که نیستی تنهایی و غم نبودنت قلبمان را به درد آورده واقعاً صبوری سخت است... چقدر جای خالیت معلوم است اما یاد و خاطرهٔ تو تنها دلخوشی روزهای سختمان است. بابا زمزمههای نیمه شبم، اشک لرزانم، نفسهای سردم و درد دلهایی که در تنهایی با تو میکنم جز خدا کسی از ان ها خبر ندارد. تو نیستی اما خیالت که هست...تو نیستی اما قاب عکست که هست تو نیستی اما عکس پر از محبتت که هست تو نیستی اما اسم پر از محبتت که هست! بابای نازنینم مرا ببخش که گذر زمان صدای دلنشینت را از خاطرم برد، مرا ببخش که نحوه راه رفتنت و صدای قدمهایت را از یاد بردهام شرمندهام و روسیاه که حافظهام یاری نمیدهد فقط قاب عکست هست که تورا برای من تداعی میکند گاهی بغضها وگله ها و گریههایم را جمع میکنم و بر سر مزار پاکت تمامی دلتنگیهایم را خالی میکنم و با شستن و گل کردن خاکت و با گلاب معطر کردنش سعی میکنم غمم را التیام دهم اما غافل از اینکه تو آن نسیم آرام و ملایمی بودی که صورتم را نوازش میکردی و اشکهایم را از روی گونههایم پاک میکردی شاید هق هق گریههایم باشی شاید هم تبش قلبی که دیده نمیشوی اما من با تمام وجودم احساست میکنم شاید گفتنش خنده دار باشد من به دخترم حسودی میکنم زمانی که بابا بابا میکند وهمسرم با نگاهی پر از عشق و محبت او را در آغوش میکشد و میبوسد من هم دلم بابایم را میخواهد مگر ما دخترها هرچقدر بزرگ شویم دل نداریم...؟ بابای خوبم با تمام وجودم در تمام نفسهایم و تپشهای قلبم دوستت دارم.

دلنوشته ای برای بابا سخت میشه از تو نوشت وقتی قراری نیست...قرار برقرار بود نه بر بی قراری... دلتنگم...شاید این جمله تکراری باشه اما هرموقع اون را مینویسم و تکرار میکنم و برای عشق می خونم برای اون تازگی داره. میگن درد رو از هرطرف بخونی ظاهرش همون درده اما نگفتند آگه بقچشو باز کنی باز هم درد همون درده و این رو عشق خوب می دونه و دردهای من براش کهنه نیست. دردها همیشه جوانههای تازه داره. دلتنگم بابا...دلم برای همهٔ مهربونی های پدرانت تنگ شده. دلم برای عشق تنگ شده. دلم تنگه... آره دلم برات خیلی تنگ شده بابا. نگام سرشار از حسرت و خواهشه. حسرتها و خواهشهایی که هنوز کودک مونده. هرروز که می گذره این فراق جانگداز تر میشه خستهام از همهٔ آدمهای این دنیا و دل در طلب وصالت دارم و گاه میگم آخه خستگی تا کی؟؟؟ صبر و انتظار تا کی؟؟؟ می دونی چه زمان دلم بیشتر می سوزه؟ وقتی کسی نیست منو بفهمه وقتی کسی نیست تلخی این روزهامو به کامم شیرین کنه. حکایت غریبیه بابا، حکایت دلتنگی های من، حکایت بی بابایی. دوست دارم برم به جایی که جز خدا کسی نباشه و فریاد بزنم بابا...تا جبران سی و سه سال صدا نکردنت باشه و تو یک بار فقط یک بار بگی: جون بابا.... زمانی که نبودنت میشه چب و روسرم میشینه روزگارم سخت تر می گذره.. یک بغل شکایت یک دامن اشک و یک دنیا دلتنگی... بابا جونم درد من جز فراق نیست و درمانش وصال توست.. هرچه بگم یه دنیا غمه، تورو به خدا دستمو بگیر. سایم داره رو زمین سنگینی می کنه. من اونوقتا چه می دونستم وقتی پا به مدرسه می ذارم باید از همون اول به تمرین کلمه ای مشغول بشم که مدتها منتظرش بودم. وقتی معلم سرکلاس (بابا آب داد) رو روی تخت نوشت با خودم گفتم: آه چقدر دوست داشتم وقتی به خونه بر میگردم تورو تو آغوش بگیرم و نمرههای بیستمو نشونت بدم. نیستی که ببینی مامان تو این سالها چقدر شکسته شده این مادر شکسته همونه که صبر و استقامتش نذاشت خم به ابروی من بیاد. با گریه من گریه کرد و با خنده هام لبخند زد. این مادر شکسته همونیه که جوونی خودشو پای من گذاشت و اجازه نداد بی پدری به کوهی از اندوه مبدلم کنه و جای خالی تورو تو خونه احساس کنم ولی بابا نگاه کن حالا من بزرگ شدم اما هنوز چشم به راه توأم و هنوز دوست دارم تورو گاهی تو خواب ببینم تا بوسه ای هرچند کوتاه بر گونه هام بنشونی. من پسر جوان توأم بابا... اما هنوز کودکانه دلم برات پر می زنه و تو خوب می دونی که چقدر دلتنگ نگاه پدرانه، نوازشگر و مهربون توأم. اما با همهٔ این دلتنگی ها حالا خوب می دونم که دلیل رفتنت چی بود حالا خوب می دونم که چقدر از عشق سرشار بودی و چه خوب راه و رسم عاشقی را می دونستی. بابا تو عاشقانه پر کشیدی و حالا خون عاشقانه تو، تو رگهای من جاریه. حالا من هم عاشقم عاشق پر کشیدن از این قفس دنیایی و اومدن به سمت تو. راستش امروز حسودی کردم به رفتنت و غمگین شدم از موندنم. ولی نمی دونم چرا هر چی می خوام اونطوری بشم که خدا و تو می خوایی نمی تونم یعنی تا وسطایه کار میرم ولی گیر میکنم. خواهش میکنم توفیق باتو بودنو برام از خدا طلب کن. بابا جونم هرچند حرفایه ناگفته و دلتنگی های ناشنیده زیادند ولی به عنوان آخرین جمله بهت میگم: دست نوشتهٔ خاکیم، تقدیم به روح آسمانیت بابا. خیلی دوست دارم، پسر دلتنگت حسن

بابامجید خوبم سلام دلم به اندازهٔ تمام ستارهها برایت تنگ شده، دلم برای دستهای مهربانت تنگ شده. گاهی به جای دستهایت دست های مامان را میبوسم. اما دستهای مامان اندازه دستهای شما قوی نیست. مامان نمیتواند من را به هوا پرتاب کند. مامان نمیتواند روی تاب من را محکم هل بدهد. بابای خوبم یادت هست آن روز که میرفتی پایت را محکم گرفته بودم و با یک دنیا اشک میگفتم نرو؟ فکر کنم نباید میگفتم نرو. باید خودم هم با شما میآمدم تا باهم به بهشت برویم. از خدا خواستهام تا زودتر بزرگ شوم و من هم مثل شما شهید شوم و به بهشت بیایم. می دانم که منتظر من ایستاده ای. راستی بابا مجید اگر امام علی (علیه السلام) را دیدی به ایشان بگو که خیلی دوستشان دارم هروقت به بهشت آمدم ایشان را بغل میکنم. دوباره اشکهایم بی اجازه جاری شدند. فکر کنم دوباره دلم حتی برای نفسهایت تنگ شده...

به یاد دارم روزی که برای رفتن به مهمانی اماده شده بودم. لباسهایم را پوشیده و همراه پدر و مادرم برای رفتن به مهمانی آماده شدیم. خانهٔ ما روبروی خانه پدربزرگم بود و از خانه بیرون رفتیم. پدرم همیشه احترام خاصی برای پدر و مادرش قائل بودبرای احوال پرسی در خانه ان ها رفتیم. متوجه شدیم که مادربزرگم مریض است. بدون معطلی و با اجبار او را برای درمان پیش دکتر بردیم و از رفتن به مهمانی منصرف شدیم. در آن موقع نمیدانستم پدرم این کار را برای چه انجام داده است، او میخواست برای تفریح و مهمانی برود از پدرم پرسیدم که چرا ما را به مهمانی نبردی از دست او ناراحت شدم. او به من گفت پدرو مادرم برای من زحمت زیادی کشیدهاند و باید به آنها احترام بگذارم و آنها را دوست داشته باشم. حالا که بزرگ شدم میفهمم که پدرم در آن زمان که کمک حال پدر و مادرش بوده است و از او یاد گرفتم که همیشه به پدر و مادرم احترام بگذارم و ان ها را دوست داشته باشم از پدرم متشکرم که رفتار و کردار خوب یاد گرفتم. پدر عزیزم خیلی دلم برایت تنگ شده الان که این خاطره یاداوری میکنم اشک از چشمانم جاری شده است همیشه به یادت هستم و راهت را ادامه میدهم.

سلام بر شجاع ترین سردار عالم درود بر زیباترین اسطوره زمین و اسمان سلام و درود بر روح پاک شما و تمام شهیدان در راه خدا. من فرزند شهیدم. شهیدی که هدفش از شهادت، رسیدن به تعالی و بازکردن مسیر زیارت پر از فیض شما بود. دختر همان شهیدی که نام شما و ذکر بابرکتتان همیشه بر لبانش جاری بود. یادم می آید کم سن و سال بودم؛ پدر قبل از این که اماده رزم با دشمن شود هر وقت نام شما را می اورد و در مراسم سینه زنی به عشق شما از جان و دل سینه می زد، با خود می گفتم مگر امام حسین علیه السلام چکار کرده که اینقدر عاشقانه پدرم برایش عزاداری میکند و با نام او اشک می ریزد؟ آخر آقا جان میدانید که من دخترم و دختران طاقت دیدن اشک پدر را ندارند. تا اینکه از مادرم پرسیدم و او داستان شما و یارانتان را و داستان عاشورایتان و رقیه تان را برایم تعریف کرد و من تازه معنای گریه پدر را دانستم. یادم نمیرود یه شب که آرام نداشتم؛ مادر برای آرامش من خاطره ای از پدر گفت که از میزان ارادتش به شما پی بردم. مادر گفت: قبل از انقلاب که بنا به موقعیت شغلی به ابادان منتقل شده بود و در آنجا سکونت داشتیم، همکاری داشت از برادران اهل تسنن. پدر آنقدر از ائمه اطهار علیهم السلام به خصوص آقا امام حسین (ع) تعریف کرده بود و داستان شهادتشان را گفته بود که آن برادر اهل سنت شیفته مرام اباعبدالله علیه السلام شده بود. تا اینکه